جیغ بلند و دلهره آورم با تیزی که زیر گلویم حس کردم قطع شد.
در چشمانش رگه های خون دیده میشد و گلو و گردن و ساعدش پر از جای زخم و چاقو بود!
با آن هیکلش که دست کم سه برابر من بود، روی تنم خیمه سنگینی زد.
اشکهایم درجا خشک شدند و حتی نفس هم نمیکشیدم.
دست ضمختش را محکم روی ابرویم کشید و هوسناک لبهایش را با زبان تَر کرد.
-لقمه درشتی هم برا من هم برا این نسناس هستی. تو گلو گیر میکنی اما روزی که یه زن عفریته جای نَنَم اومد، قسم خوردم. با خودم گفتم تخم بابام نیستم اگه بذارم امثال شما نفلهها گوشهی ناخنتون به تن من بخوره. ولی توِ یه وجبی امروز قولی که به خودم داده بودم و شکستی! چیکار باید بکنم هان؟ چطوری باید بکنم که حرصم خالیشه؟!
پر از تحقیر و ترس به صندلی چسبیده بودم.
نگاه درنده و تیزش حالم را از خودم بهم میزد.
انگشت روی خون گونهاش کشید و وقتی لبهایم را هدف گرفت، چشمانم گرد شد.
مثل یک موجود مفلوک و زخمی سعی کردم خودم را عقب بکشم ولی بیفایده بود.
از ترس جیک هم نمیزدم اما کف دستم را محکم به پشت صندلی مهدی کوبیدم.
کاش به خودش میآمد…!
خدایا کاش آن غیرت و مردانگی که تاشچیانها تمام عمر بخاطرش خفهام کردند، به اندازهی سر سوزن در وجود مهدی پست فطرت زنده میشد.
مهدی بیاهمیت به مرد نفرتانگیزی که روی تنم خیمه زده بود، صدای آهنگ را بالا برده و هر از چندگاهی به دوستش میگفت که آرام باشد و صدای جیغم را بلند نکند!
خودش کم بود یک دیوانهی زنجیری را هم با خود همراه کرده بود.
در این لحظه آنقدر از هردویشان نفرت داشتم که بیشتر از نجات یافتن آرزو میکردم که کاش قدرتی داشتم میتوانستم روی صورتهایشان تف کنم!
تف کنم و تا جایی که میشد زیر مشت و لگدهایم لهشان کنم.
یادم نمیآمد که هرگز چیزی را بیشتر از این خواسته باشم!
مرد انگشت خونیاش را روی لبهایم فشار داد و دَم عمیقی از گردنم گرفت.
-بخور دخترجون مک بزن…خون زخمی که خودت باعثش بودیرو بچش!
-…
-آدم وقتی از این فاصله نگات میکنه دست و پاش شل میشه. نمیتونه قشنگ لهت کنه ولی مهم نیست. چشیدن این خون برای تیتیشی مثل تو از هر تنبیهی سختتره… یــالا!
انگشتش را محکمتر فشار داد و خودش را روی تنم بالا کشید.
عاجزانه و بیپناه سرم را محکم به چپ و راست تکان میدادم و در دل خدا را صدا میزدم.
چیزی نمانده بود تا خودم را خیس کنم
و مرد با حس خاصی به قطرات درشت اشک که پشت سر هم گونهام را خیس میکرد، خیره شده بود.
-سالو بس کن دیگه بیا جلو به اندازه کافی خودنمایی کردی. یه وقت یکی بهمون شَک میکنه ناکام میمونم، اونوقت ببین من دهن تورو سرویس میکنم یا نه!
حیوان روی تنم با صدای خفهای گفت:
-تا نخوره ولش نمیکنم که من!
در حالی که دستش را بیشتر فشار میداد، یک صدای آشنا در محیط پخش شد.
صدای تلفنم بود… خدایا صدای تلفن بود!
مثل تشنه ای که روزها در یک بیابان بی آب و علف تنها مانده، چشمانم درخشید.
صدا چنان امیدی به قلبم داد که انگار تنها یک قدم با آغوش گرم و حمایتگر اروند فاصله دارم!
-این…این صدای چیه؟ صــدای گــوشـیـه؟ مرتیکه خر گوشیشو با خودت اوردی؟!
مهدی سراسیمه گفت:
-نمیدونم نمیدونم اصلاً حواسم نبود ببین کجاست جیباشو بگرد،کیفشو بگرد…زود بـــاش!
مرد از روی تنم بلند شد و سریع کولهام را زیرو رو کرد.
-زده اروندم! اروند دیگه کدوم خریه؟!
-همون مرتیکه دی.وث دیگه میخواستی کی باشه؟
تا سنگینی مرد از روی تنم برداشته شد، هول شده نشستم.
دندانهایم صدادار به هم میخورد و زانوهایم طوری تکان میخورد که انگار یک موجود زنده بین پوست و استخوانم در حال حرکت است.
-لعنت… بزن کنار بیام جلو.
-از همین وسط بیا دیگه
-من با این هیکل از این وسط رد میشم؟ حقا که خربودن برازندته!
مهدی در حالی که زیر لب ناسزا میگفت کنار زد و مرد سالو نام تلفن را از پنجره بیرون انداخت.
با پرت کردنش انگار چیزی از قلب من هم کَنده شد.
حسم به اروند آنقدر پررنگ بود که فقط یک تماسش برای اینکه کمی خودم را جمع و جور کنم کافی بود.
بارها برای مواظب بودن، مراقب بودن به او قول داده بودم. نباید زود جا میزدم… نباید!
وقتی جلو رفت نفسم راحتتر بیرون آمد و در سکوت شرایط را زیر نظر گرفتم.
مرد جلو نشست اما مهدی حواسش نبود تا دوباره درها را قفل کند!
با سرعت بالایی در جادهی خلوت و تاریک رانندگی میکرد و هردویشان با عصبانیت در حال توپیدن به هم بودند.
میترسیدند از طریق مکانیاب گوشی ردمان را تا اینجا بزنند و به مراد دل کثیفشان نرسند.
با استرس از پنجره به سایهی تاریک درختان خیره شدم و خیلی آرام دستگیرهی در را گرفتم.
خدایا کاش همهی اینها یک خواب بود.
چه میشد اگر با صدای اروند از خواب بیدار میشدم و میدیدم که در خانه هستم…؟!
-خیلیخب حالا بسه دیگه زود فهمیدیم نترس، نمیتونه پیدامون کنه.
نه… پیش این حیوانها ماندن عذابش خیلی بیشتر از عملی که میخواستم انجام دهم بود.
-زیادی کوچولو نیستی شما برای این جمعا؟
-حواست نبود یا هیچوقت کمربند نمیبندی؟
-میریم جایی که تو دوست داشته باشی.
-هیچوقت کاری نمیکنم که بهت آسیب بزنه!
-دلم میخواد حامیت باشم.
-قول میدم که یه زندگی خوب برات بسازم از توام میخوام که کمکم کنی.
-این لبخند خوشگل یعنی موافقی؟
-مراقب خودت هستی دیگه؟
-مگه قرار نبود کارایی که بهت آسیب میزنهرو انجام ندیم؟!
جملات اروند از اولین باری که دیدمش در سرم چرخ خورد و مصممترم کرد.
مهم نبود که این کار چه عواقبی داشت. حتی اگر میمردم هم از اینکه مثل عروسک در دستان این دونفر جان دهم بهتر بود.
نمیتوانستم مثل همیشه ترسو بمانم.
نباید این کار را در حق خودم و اروند میکردم.
هم به خودم و هم به او نشان میدادم که تلاشهایش هیچ نشده و تغییر کردهام.
-پیدامون نمیکنه. این ویلایی هم که قراره بریم هیچکس از وجودش خبر نداره. دورتادورشم خالیه خیالت راحت!
دوباره چیزی در معدهام جوشید و بالا آمد.
به سختی جلوی خودم را گرفتم و دستگیره را محکمتر چسبیدم.
برای بار آخر به دو نفری که در عرض چند ساعت مرا از زندگی پر آرامشم جدا کرده و در آغوشهای شیطانیشان اسیر کرده بودند، نگاه کردم.
سر چرخاندم. سایه های تاریک و دلهره آور درختان، هوای سرد و سرعت بالای ماشین نباید دست و پایم را شلتر میکرد.
-م مهدی
سکوت شد و با تعجب به طرفم گردن کج کردند.
-تو… تو حال ب..بهم زن ت..ترین کسی ه..هستی که… که تا حالا د..دیدم.
مردمک چشمانش بخاطر جملهی پر از کینه و نفرتم گشاد شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، بیتعلل دستگیره را کشیدم و با سرعت خودم را از ماشین در حال حرکت بیرون پرت کردم…!