حرص و خشمش ذرهای کم نشده بود. اما آنقدر دلتنگ و دل نگران بود، آنقدر دلش برای عطر تن افرایش تنگ شده بود که طاقتی برایش نمانده و همهی وجودش خواستار در آغوش گرفتن تنه کوچکش بود.
-خیلیخب… پس من فعلاً میرم تو اینجا بمون حواست به این باشه.
-بهترین کارو میکنید فقط تا کِی قراره نگهش داریم؟!
چنان به آدلر نگاه کرد که او سریع سر پایین انداخت.
-منظوری نداشتم قربان فقط نمیخوام بعداً داستانی برای شما درست شه.
-بذار داستانا پیش بیاد آدلر…مهم نیست حلش میکنیم. من میرم حواست باشه کاری نکنید خون نحسش بریزه اما راحتشم نذارید. بذار بفهمه دزدی واقعی چه طعمی داره!
-خیالتون راحت.
-عماد؟
عماد سریع جلو آمد.
-بله آقا؟
-تا وقتی نگفتم ولش نمیکنید… با جفتتونم!
همزمان چشم گفتند و سریع از سوله بیرون زد.
پشت فرمان نشست و با دستانی که از شوق و نگرانی زیاد لرزش کمی پیدا کرده بودند راه افتاد.
قدمت این دوری تنها چند روز بود. اما چنان دلتنگ شده بود، چنان تک تک سلول هایش اسم افرا را صدا میزدند که هیچ کنترلی روی خودش و کارهایش نداشت.
لبهایش به شدت تقاضای بوسیدن و مزه مزه کردن آن شکلات خوشمزه را داشت و چشمهایش برای دیدن صورت عروسکیاش التماس میکرد.
این مسئولیت شیرین و زندگی بخش، کِی تا این حد در همهی جانش نفوذ کرد و خبردار نشد…؟!
_افرا:
به سختی نشستم و نگاهم را در اتاق خالی چرخاندم.
این سومین باری بود که بهوش میآمدم و خبری از اروند نبود!
کمی تکان خوردم که از درد زیاد اشکم چکید. شاید هم بخاطر درد نبود و این گریه ناشی از بغض زیادم بود.
نمیدانم اما حسی که داشتم شبیه این بود که روی قلبم اسید پاشیدند.
تا در باز شد، هیجان زده چشم چرخاندم.
از دیدن چهرهی پرستار مهربانی که اصلاً تنهایم نمیگذاشت، انرژیام رفت.
-بهتری گلم؟
حرصی دست انداختم تا سرم را باز کنم.
-آآآ چیکار میکنی عزیزم؟!
-می..میخوام برم.
-کجا؟ سرویس؟
-نه میخوام برم خونمون. از اینجا موندن خسته شدم. م..معلومه که کسی وقت نداره بیاد دنبالم. پس… پس خودم میرم!
اشکم چکید و با تردید به سوزن داخل رگم دست کشیدم. میترسیدم کشیدنش درد زیادی داشته باشد.
اما مسلماً دردش به اندازه روزهای سختی که گذرانده بودم نبود مگر نه…؟!
-آهان فهمیدم. از اینکه تنها موندی ناراحت شدی آره؟ اما پدرت همین بیرونه میخوای تا وقتی که شوهرت میاد صداش کنم بیاد پیشت؟!
با شنیدن کلمه شوهر حرصی سرم را کشیدم و خون بیرون باشید.
-دیگه لازم نیست خودم میرم!
-هیــن چیکار کردی دختر؟ خیلی کم خون از دست دادی…؟!
جلو آمد و سعی کرد کنترلم کند.
-ب..برید کنار لطفاً میخوام برم…کسی نمیتونه جلومو بگیره.
دستش را انداخت اما وقتی دیدم پنهانی در حال حاضر کردن آمپولش است، چیزی در سرم قل قل کرد.
من افرا تاشچیان، دقیقاً تا کِی باید زورگویی ها و اجبارهای حال به هم زن دیگران را تحمل میکردم…؟!
سمتم چرخید و با همهی وجود جیغ زدم.
-حــق نـداری اون کـوفـتـیـو بــهـم بـزنـی مـیگـم مـیخـوام بــرم!
صدای قدم های دو مانند و کمی بعد چهرهی اروند از پشت سر پرستار معلوم شد.
با دیدنش دلم ریخت.
از همیشه دلتنگتر بودم. از همیشه عصبانیتر…
از او، از خودم، از همهی دنیا عصبانی بودم اما پررنگ ترین حسم بیارزشی بود!
من و دردسرهای تمام نشدنیام یک روز این مرد را از دست میدادیم و حتی شاید همین حالا هم از دست داده بودیم!
-چه خبره اینجا چیکار میکنید؟ افرا عزیزم؟ دستت داره خون میاد.
جلو آمد و تا خواست دستم را بگیرد، مثل یک دیوانهی وحشی جیغ زدم و خودم را عقب کشیدم.
-ولـم کـن… ولـم کـن. دسـت از س..سـرم بـرداریـد نمیخـوام ه..هیچکسو بـبـیـنـم. بـذاریـد به درد خـودم ب..بـمـیـرم ولـم کـنـیـد!
محکم به سروصورت خود میکوبیدم و مثل ابربهار گریه میکردم.
حالم از خودم بهم میخورد.
حس کثیفی داشتم… حس بیچارگی!
دستان اروند یکدفعه دور تنم حلقه شد و تنم را به سینهی بزرگ و مردانهاش چسباند.
دست و پا زدن هایم ادامه داشت و او کوچکترین عصبانیتی نسبت به حرکات وحشیانهام نشان نمیداد.
-ا..اروند توروخدا
دست خونیام را صاف گرفته بود تا پرستار بتواند رویش چسب بزند.
-آروم باش عزیزم همه چی خوبه. جات امنه خوشگلم…تموم شد دیگه تموم شد.
هق هق میکردم اما مجنونطور دلتنگ آغوش، گرما و عطر تنش بودم.
چقدر ترسیده بودم که نتوانم ببینمش…!
وقتی میخواستم خودم را از ماشین بیرون پرت کنم، تنها حسرتم این بود که دیگر صدای مخملیاش در گوشهایم نخواهد پیچید.
اما وقتی بهوش آمدم و نبود. وقتی از بابا خواستم که با او تماس بگیرد و دست به سرم کرد، حس کردم مرا نمیخواهد!
انتخاب های او زنان فوقالعادهای مثل نفس بودند نه یک دختر بچه ترسو و احمق که تمام عمرش در پستو زندگی کرده و همیشه جزئی از سیاهی لشکرها بوده است.
این افکار حال به هم زن باعث شده بود که مثل آتشفشان منفجر شوم.
-ن..نمیخوام بسه دیگه لازم نیست بیشتر از این برام دلسوزی ک..کنی!
موهایم را نوازش کرد و صورتم را بوسید.
-هیس دیگه داری چرت و پرت میگی نخودچی کوچولو…ساکت باش وگرنه دوباره بهت آرامبخش میزنن. آروم بگیر خانومم.
با خانومم گفتنش مثل کسی که برق چند هزار ولتی به تنش وصل کردند، میانه بازوهایش خشک شدم.
انگار همه چیز از خاطرم رفت. همه دردها و همه شادی ها!
وقتی دید ساکت شدم تنم را روی تخت خواباند و سوال پرسیدن از پرستار را شروع کرد.
نه سوالهای اروند را میفهمیدم و نه جوابهای پرستار را…
تنها چیزی که در ذهنم تکرار میشد، کلمهی خانومم بود که مثل قاصک خیلی نَرم رویاهایم را نوازش میکرد.
_♡____
اروند:
حالت و رفتارهای بیثبات افرا نگرانش کرده بود.
بعد از آن طوفان اولیه اصلاً انتظار نداشت که مثل یک گربه کوچک و ملوس آرام بماند و هیچ اعتراضی به معاینه شدن و سوزن هایی در که تنش فرو میرود، نداشته باشد! اما خب افرا بود و سورپرایزهای تمام نشدنیاش!
کمی بعد دکتر که از دوستان علی هم بود، به جمعشان پیوست.
– اروندجان؟
-خسته نباشید.
– ممنون… ممنون خب حاله مریضمون چطوره؟
افرا با صدای ضعیفی جواب داد؛
-خوبم مرسی.
-میتونید دقیقاً بهم بگید وضعیت چطوره؟
-خدا خیلی بهتون رحم کرده. ضربهای که به سر خورده شدید نبوده و جز بریدگی هایی که خودتم متوجهش شدی مشکلی وجود نداره. مچ دست در رفته، روی استخوان پا یه شکستگی وخیم داشیم برای همین مجبور شدیم گچ بگیریم. اما خیلی باید مواظب باشید که بهش فشار نیاد.
-مچ؟
-وقتی بیهوش بود حل کردیم نگران نباش.
با دلی که به خونریزی افتاده بود لبخند تلخی زد.
آخ که از آن مهدی حیوان صفتتر وجود نداشت.
چندین ماه برای خوب شدن افرا تلاش کرده بود. برای اینکه کمی از تلخی های گذشتهاش را جبران کند و او یک شبه جسم و روح دلبر شیرینش را نابود کرد…!
-بریدگی های زیادی تو قسمتهای مختلف بدن الخصوص تو کمر و پهلوها داشتیم. اونایی که عمیق بودو بخیه زدیم بقیشون رو هم پانسمان کردیم. فقط مواظب باشید زخمها عفونت نکنه و فشاری به پاشون وارد نشه…همین.
همین؟ عروسکش مثل یک تکه شیشه شکسته و همه جانش پر از زخم های ریز و درشت شده بود و این مرد چه راحت همهی آسیب ها را در «همین» خلاصه میکرد!
دستانش مشت شده و هر کلمهای که دکتر به زبان میآورد، یک مانع جدید برای نفس کشیدنش میشد.
-جواب آزمایشها آمده میتونید مریضتونو مرخص کنید و امیدوارم که دیگه همچین جایی با هم برخورد نداشته باشیم.
به خود آمد. مرد بیچاره همهی تلاشش را کرده بود، نباید بخاطر حساسیتهای زیادش روی افرا دیگران را ناراحت میکرد.
با حالی خراب سر تکان داد و تشکر کرد.
دکتر رفت و همانطور که پر از حسهای بد به گچ آبیرنگ پای افرا خیره بود، تلفنش را برداشت و برای عماد نوشت که اصلاً پذیرایی از پاهای مهدی را فراموش نکنند…اصلاً…!
_♡____
-آخ
-جانم عزیزم؟ درد داری؟
افرا با چشمانی ناراحت و صورت مچاله شده گفت:
-خیلی درد دارم همه تنم میسوزه.
محکم گونهاش را بوسید.
دلش میخواست برای بغض صدای دخترک جان دهد.
-خوب میشی قربون شکلت. همش میگذره عزیزم همش میگذره.
آرام روی تخت خواباندتش و افرا علیرغم دردی که داشت، لبخندی به در خانه بودن زد.
چقدر ترسیده بود که دیگر نتواند دکوراسیون شیرین اتاقش را ببیند.
-افرا بابا بهتری؟
چرخید و نگاهی به سجاد تاشیان متحول شده انداخت.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده که مدام به افرا توجه میکند و با نگاه کردن به صورت نخودچی شیرین، بغضش را قورت میدهد!انگار احساسات پدرانه در وجودش زنده شده بود.
-خوبه… خوبه بهترم میشه نگران نباشید.