افرای مهربانش هم با وجود همه ترس ها و غم هایی که داشت، لبخند آرامی به پدرش زد.
-خوبم بابا تو فکر منو نکن…خدایی نکرده یه وقت فشارت میره بالا.
و آن لحظه بود که سجاد تاشچیان یک عکس العمل کاملاً غیرقابل انتظار را از خودش نشان داد.
وقتی خیلی مظلومانه جلو آمد و مثل یک طفل پیشانیاش را به دست افرا چسباند، چشمان افرا گرد شد و با ترس گفت:
-ا..اروند چی شده؟ نکنه… نکنه دارم میمیر…
-هیــس… نشونم اون حرفو ازت چی میخواد بشه؟ چیزی نیست فقط چون زخمی شدی بابات ناراحته.
وقتی افرا زمزمه کرد؛
-آره اما من که همیشه زخمیم.
قلبش تکان خورد و سرجایش خشک شد.
فرشته زیبا راست میگفت. با آن همه ادعا حتی نتوانسته بود یک زندگی امن برایش مهیا کند.
چه اهمیتی داشت که کامکارها در همه دنیا شناخته شده بودند و ثروت و قدرتشان حرف اول را میزد…؟!
چه اهمیتی داشت که هزاران نفر زیر دستش کار میکردند و یک قولش به قدر دهها سند ارزش داشت…؟!
مهم این بود که نتوانست کاری کند افرایش دیگر نترسد و ناراحت نشود. تنها موضوع حائز اهمیت همین بود.
-اروند؟ اروند؟ صدامو نمیشنوی؟ اروند؟
از خلا بیرون کشیده شد.
-بله؟
-زنگ میزنن… کیه؟
-برم ببینم… احتمالاً اومدن عیادتت.
چرخید تا با کولهباری از عذاب وجدان و حس عصبانیت شدیدی که نسبت به خودش داشت اتاق را ترک کند، اما آخرین جملاتی که افرا به پدرش را گفت شنید.
-ناراحت نباش به خدا حالم خوبه. همین که بعد از این همه مدت پیشمی، اینجایی، انگار دنیا رو بهم دادن. اصلاً خودتو ناراحت نکن باباجون.
نه نداشتند.
به حقیقت که نه خودش و نه هیچ کدام از تاشچیان ها لیاقت این حجم از صداقت و معصومیت را نداشتند.
_♡_
-ما رفتیم اگه یه وقت چیزی لازم داشتی زنگ بزن جَلدی میام.
-باشه
-داداش میخوای من شب بمونم؟
خط گونهی آهوی فوق العادهاش را عمیق بوسید.
-نه خوشگلم از صبح هی همه رفتن و اومدن افرا خستهس تنها باشیم بهتره.
-باشه پس ولی خیلی مواظبش باش. بیچاره رنگ تو صورتش نمونده.
-هستم خیالت راحت.
آراد بلند رو به علی گفت:
-ماشین که نیاوردی اگه میخوای بیا ما برسونیمت.
-خیلیخب… شما برید الآن میام.
علی که مقابلش ایستاد یاد بحث سری پیششان افتاد.
-فکر نمیکردم بیای.
-شرمندتم داداش!
-شرمندهای؟!
-تو حق داشتی من بیخودی نسبت به این موضوع حساسیت نشون دادم. اصلاً این که بخوام افرارو با مقایسه کنم خیلی احمقانهس…حتی امشب مطمئن شدم که هیچوقت مثل اون دختر نمیشه. نمیشه چون تو رو داره!
-…
-طوری که نگات میکنه، طوری که صدات میزنه، مگه میشه یه مرد بتونه از اینا بگذره؟ کور بودم که نتونستم ببینم فقط اون نیست که به بند کشیده شده. خیلی از خودم ناراحتم.
-مشکلی نیست گذشت…فکرشو نکن.
-علی؟ کوشی پس بیا دیگه
-دارم میام…این داداشت ول نمیکنه اگه یه وقت چیزی خواستی خبر بده.
سر تکان داد و در دل به حال تجربهی تلخش افسوس خورد.
با آنکه سالها از آن جریان گذشته بود اما علی هنوز هم نتوانسته بود با آن موضوع کنار بیاید و خودش را ببخشد.
علی رفت و سجاد تاشچیان همانطور که نَم اشکش را میگرفت جلو آمد.
امشب بارها شاهد گریه های یواشکی او شده و حتی زمانی که به خانه آمدند و بیحواس افرا را به اتاق خودش بُرد، سجاد خان بزرگ هیچ سوالی در مورد اتاق های جداگانهشان نپرسید!
-امشب خیلی احساساتی شدم!
-موضوع دخترتونه.
سجاد نگاهش را در محیط چرخاند و به سختی گفت:
-میدونم رابطه خوبی بینمون نیست. هیچوقت از همدیگه خوشمون نیومد اما به عنوان یه پدر، نه یه تاشچیان به عنوان یه پدر ازت میخوام که مراقبه دخترم باشی! افرا… افرا دختر متفاوتیه.
-همیشه هستم.
-خیلی دوست داره حس امنیتی که پیش تو داره رو پیش منی که پدرشم نداره…نداشته. تا حالا متوجه نشده بودم اما امروز فهمیدم!
نمی دانست باید چه جوابی دهد.
نمیتوانست وقتی اِنقدر ناراحت است در چشمانش نگاه کند و بگوید اینها همه به خاطر عمل و عکسالعملهای اشتباه خودت است!
-من حواسم به افرا هست اما در مورد مهدی…
به یکباره رنگ صورت سجاد سرخ شد و مشتش را محکم به دیوار کنار دستش کوبید.
-اسم اون حیوونه روانیرو پیش من نیار. مرتیکه …. میدونم باهاش چیکار کنم. اگه مادرشو به عذاش نشونم اسمم سجاد نیست.
-دنبالشن دیر یا زود پیداش میکنن. اما بدونید و به گوش بقیه تاشچیان هم برسونید که من از این جریان نمیگذرم. تاوان کارش هرچی باشه پس میده.
-تو هم بگذری من نمیگذرم. خودم شخصاً ازش شکایت میکنم و به اون تخمسگ نشون میدم که دزدیدن دختر من یعنی چی!
و بالاخره توانست یک عکسالعمل درست و منطقی از تاشچیان ها ببیند.
-من دیگه میرم اما صبح زود با آناهیتا میایم. هر خبری شد بهم بگو
-حتماً
سجاد تاشچیان را که راهی کرد، خانه خلوت شد و زمانه پرسیدن سوال ها و گفتن حرفهایی که در حال منفجر کردن مغزش بود رسید.
_♡_
کنارش که روی تخت نشست، افرا ملوس و پر از غم خودش را به طرفش سوق داد و سرش را به سینهاش چسباند.
موهایش را بوسید و دستش را نوازشوار روی بازوی برهنه دختر کشید.
-بهتری عزیزم؟
-بد نیستم.
-گرسنهت شده؟ میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟
-مرسی سیرم.
هوومی گفت و فکر کرد که بهتر است از کجا شروع کند.
-فکر کنم وقته حرف زدن رسیده مگه نه؟
افرا بیشتر خودش را در بغلش جمع کرد و با صدای لرزانی گفت:
-نمیخوام راجع به ه..هیچی حرف بزنم!
دلش رفت اما قرار نبود با لوسکردنش راه را برای اشتباهات بعدی باز کند!
هر چه نباشد در اتفاقات تلخ اخیر افرا بیتقصیر نبود و سکوت بیجایش دلیل اصلی همهی دردسرها بودند.
-اما میدونی که نمیشه… میدونی که باید خیلی توضیحها بهم بدی. در مورد چیزایی که ازم قایم کردی. درمورد بیخبر بیرون رفتنت و درباره اینکه چرا تا حالا از مزاحمتهای اون حیوون به من نگفتی. من برای همشون، برای تک تکشون ازت توضیح میخوام افرا خانم!
افرا سرش را از روی سینهاش بلند کرد.
وقتی نگاهش به چشمان خوشرنگ و زیبایش افتاد، قلبش تکان خورد و به سختی خود را کنترل کرد تا آن مژههای بلند و مشکیاش که بخاطر قطره های اشک برق میزد را بوسه باران نکند و بر سر موضع خود بماند.
-ا..اروند؟
-بله؟
-همه… همه چیو فهمیدی مگه نه؟!
-…
صدای گریه افرا بلند شد و مثل همیشه مشت های کوچکش را روی چشمانش گذاشت تا مثلاً اشکش را پنهان کند و چطور میتوانست برایش نَمیرد؟!
-افرا میشه آروم باشی؟ اسلحه گذاشتم رو پیشونیت؟
-خیلی ت..ترسیدم. خیلی عذاب ک..کشیدم. نمیتونم دوباره همه اونارو تعریف ک..کنم. سخته برام. تو… تو که همه چیزو خودت میدونی تو رو خدا و..ولم کن!
نفسش را سخت بیرون داد.