رمان زنجیر و زر پارت ۹۷

4.6
(22)

 

 

 

 

خدایا چه بلایی سرم آمده بود…؟!

 

-سـورپرایز… جوون از خوشحالی زبونت اومد مگه نه؟ می‌دونستم. مطمئن بودم وقتی ببینیم این شکلی می‌شی!

 

دوباره هر دو زیر خنده زدند و من بدترین حس دنیا را داشتم.

 

نمی‌دانستم میزان شوکم بیشتر است یا میزان ترسم!

 

-من… من اینجا چی..چیکار می‌کنم؟ تو… تو لعنتی تو اینجا…

 

با چشم و ابرو به مرد غریبه اشاره کرد.

 

-چی گفته بودم بهت؟ تا منو دید زبونش بند اومد.

 

مرد برگشت و با چشمان روشنش خیره‌ام شد. نگاهش آشنا بود و خدایا من بارها این چشم ها را دیده بودم!

نزدیک مدرسه، نزدیک خانه، نزدیک عمارت، تعقیبم می‌کرد…؟!

 

-از نزدیک خیلی خوشگل‌تری.

 

با ترس به صندلی چسبیدم که مهدی هشدارگونه صدایش زد.

 

-هووش کجا داری می‌ری پسر؟ صاحبش اینجا نشسته!

 

-از این فاصله ندیده بودمش. صاحبشم که باشی من نمی‌تونم از این لبا و چشما بگذرم. لعنت… وقتی داره مستقیم نگام می‌‌کنه خیلی سک.سیه.

 

یک قطره اشک همان لحظه روی گونه‌ام چکید و در حالی که منتظر بودم مهدی یک مشت حواله‌ی نگاه زیادی کثیف مرد کند، همانطور که رانندگی می‌کرد برگشت و با نگاهی صدبرابر گستاخانه‌تر به بالا‌تنه‌ام خیره شد.

 

-حق داری. خیلی حق داری ستون برا همین چیزی نمی‌گم. هر چقدر دوست داری لذت ببر اما زیاده‌روی نکن اصل کاریو بذار برا وقتی که تن عروسکمو دیدی!

 

 

 

 

 

یکدفعه انگار چند چاقوی تیز و برنده از هر طرف در گوشت و پوست و استخوانم فرو رفت و صدای گریه‌های بلندم در ماشین پیچید.

 

-ولـم کـنـیـد. و..ولم کنید ت..توروخدا م..می‌خوام پیاده‌شم و..ولـــم کــنــید.

 

دستم آنقدر می‌لرزید که حتی قادر به گرفتن دستگیره‌ی در نبودم و مثل یک حیوان زبان بسته خودم را به صندلی ماشین می‌کوبیدم.

 

وقتی به سختی دستگیره را کشیدم و باز نشد، جیغ بلندی کشیدم و اشک کل صورتم را خیس کرد.

 

-داداش این خیلی جیغ‌جیغوو ب..فاک..مون نده یه وقت؟

 

مهدی با بیخیالی خلال دندانی گوشه‌ی دهانش گذاشت و نوچ غلیظی گفت:

 

-نگاه به این ادااطواراش نکن یه گربه خونگییه که دومی نداره…یه پخ کنی نشسته سرجاش!

 

-اووم خوبه گرچه وحشیارو بیشتر دوست دارم.

 

برگشت و آن نگاه نفرت‌انگیزش را حواله‌ام کرد.

 

-بیشتر تحریکم می‌کنن!

 

-و ک..نید توروخدا ج..جونه هر کی که دوست دارید. م..مهدی به… به هیچکس چیزی نمی‌گم. ق..قسم می‌خورم نمی‌گم ف..فقط بذار بـــرم!

 

مهدی بی‌تفاوت رو به دوستش گفت:

 

-آخ چقدر قشنگ می‌گه مهدی اصلاً صداشو که می‌شنوم حرارتم می‌زنه بالا.

 

-حق داری فقط حیف دختر نیست کاش قبل اون مرتیکه ما این عسلو …. می‌کردیم.

 

-اوووف نگو بزرگترین آرزوم این بود که می‌تونستم رَدِ خونو رو اون رونای خوشگل و تپلش ببینم. اگه می‌شد… اگه می‌شد دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خواستم!

 

حرف‌های حال بهم زنشان بیخ گلویم را گرفته و مثل یک تکه سنگ درشت شده بود.

 

محتویات معده‌ام بالا آمد و بی کنترل خم شدم و کف ماشین عق زدم.

 

هرچه در معده‌ام بود را بالا آوردم و پشت سر هم عق می‌زدم.

 

 

 

 

-اَه اَه گند زدی به ماشین که دختر پاشو جمع کن خودتو پدرسگ حالمو بهم زدی.

 

جعبه‌ی دستمال کاغذی را پرت کردند.

 

-پاک کن صورتتو.

 

جعبه به سرم خورد و دیوانه‌ام کرد.

 

با همان دهان کثیف نیم خیز شدم و شروع کردم به چنگ انداختن و کتک زدنشان.

 

زورم کم بود و از شدت حرص زیاد داشتم خفه می‌شدم.

 

-ولم کن ولم ک..نید آشغال عوضی…کثافــتا ب..بذارید برم.

 

مهدی با دست آزادش سعی کرد مهارم کند و چون تعادلش را از دست داده بود، جیغ لاستیک‌ها درآمد. اما دوستش با یک لبخند بیمارگونه به تقلاهایم خیره بود.

 

حرصی سمتش چرخیدم و محکم به بازویش مشت کوبیدم.

 

باورم نمی‌شد منی که همیشه در هنگام ترس دست و پاهایم شل می‌شد، اینچنین افسار گسیخته شده باشم.

 

هرگز حتی در خواب هم خودم را این شکلی ندیده بودم و این زبان باز شده همه از صدقه‌سر اروند بود.

 

آه اروندم کجایی…!

 

بخاطر عربده‌ی عصبانی مرد مهدی هول شده فرمان را چرخاند و کج شدن ماشین باعث شد که ناخن تیزم محکم روی گونه‌‌اش کشیده شود و خون بیرون بزند.

 

-چیـکـار می‌کنـی حـیـوون؟!

 

تخت سینه‌ام زد و وحشیانه رو به عقب هولم داد.

 

-بـــزن کــنـار بـزن کـنـار مـهـدی مــن باید حساب این حرومزاده‌رو برسم.

 

-شلوغش نکن بذار وقتی رسیدیم حرصتو خالی کن. پنجره ها دودیه اما نباید بیشتر از این توجه‌هارو جلب کنیم.

 

-بهت گفتم بزن کنار هنوز اونقدر از مردونگی نیفتادم که یه زن رو سروصورتم خش بندازه… بــزن کــنــار یـــالا!

 

همین که مهدی سرعتش را کم کرد، مرد از ماشین در حال حرکت پیاده شد و با عجله در عقب را باز کرد.

 

هول شده تا خواستم عقب بِکِشَم، مچ پایم را گرفت و روی تنم خیمه زد…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh Khanalizadeh
1 سال قبل

واااای

...
...
1 سال قبل

توروخدا عصر یه پارت بده قاصدکی جونم توروخداااا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x