رمان زنجیر و زر پارت ۹۶

4.6
(9)

 

 

 

 

 

 

مطمئناً مثل تاشچیان ها جوابم را با توپ و تشر نمی‌داد.

 

-اروند؟

 

-جونم؟

 

-یه چیزی بگم؟

 

-دوتا بگو

 

چشم بستم سریع خواسته‌ام را گفتمـ

 

اما کمی بعد وقتی صدای فریادش بلند شد، انگار آتشی زیر هوسم شعله کشید.

 

شانس آورده بودم که موضوع تتو را نگفتم و فقط در مورد آن نگین های بانمک گفته بودم اما باز اصلاً انتظار فریاد زدنش را نداشتم!

 

-اونجوری که فکر می کنی نیست فقط…

 

-چرا الآن بیخودی اصرار می‌کنی؟ بچه‌ای مگه؟ وقتی می‌گم نه به دیگه ادامه نده.

 

اشک‌هایم را پاک و پر بغض نگاهش کردم.

 

نوچ کلافه‌ای گفت و تنم را به خودش چسباند.

 

روی پاهایش نشستم و با لب های ورچیده نگاهش کردم.

 

-قربونت برم کِی بزرگ می‌شی پس؟ تا می‌خوای مثل بچه‌ها موقع گریه لب جمع کنی واسه من؟

 

بینی‌ام را بالا کشیدم.

 

-بذار برم دیگه خب مگه چی می‌شه؟ همه این کارو می‌کنن.

 

اخمالود گونه‌ام را نوازش کرد.

 

-اگر یه کارو همه انجام بدن یعنی درسته؟!

 

-نه اما… اما

 

-اما و اگر نداره قبلاً گفتم بازم می‌گم. کاری که بهت آسیب بزنه‌رو حــــق نـــداری انجام بدی. می‌خوای بری تنِتو سوراخ سوراخ کنی واسه یه تیکه آشغال؟!

 

-آشغال نیست اسمش پیرسینگ!

 

-حالا هر چی که هست.

 

از بس همیشه هر چه را می‌خواستم می‌داد، تحمل این مخالفت شدید را نداشتم.

 

-حالا که اینجوریه پس…پس منم با تو قهرم!

 

 

 

 

-خودم کردم که لعنت بر خودم باد… اگه از روز اول یه ذره چپ و راست می‌کردم خوشمزه‌ی خودمو حالا اِنقدر دم درنمی‌اورد واسه من!

 

با خجالت سرم را به سینه‌اش چسباندم.

 

-باهام حرف نزن من باهات قهرم.

 

-باشه ولی آدم تو بغله کسی که باهاش قهره نمی‌شینه ها، حالا خوددانی!

 

شرمزده تا خواستم فاصله بگیرم، محکم‌تر تنم را به خود فشرد و جیغ استخوان هایم را درآورد.

 

-البته اینجوری بهتره…هم نزدیکمی هم دیگه تو گوشم جیرجیر نمی‌کنه جیرجیرک خانوم!

 

جیغ حرصی‌ام با صدای خنده‌ی بلندش همزمان شد.

و چقدر این خنده ها و سر و صداها به خانه‌ی ما می‌آمد… کاش همیشگی می‌شدند.

 

 

 

_♡_

 

 

 

افرا:

 

 

-افرا تو مطمئنی می‌خوای این کارو بکنی؟!

 

-نیستم اما خیلی دلم می‌خواد. فکر کن اینجوری دیگه یه چیزی از اروندو تا همیشه با خودم دارم…اسمشو دارم. خیلی قشنگ نیست؟!

 

هستی با استرس نگاهش را در ورودی ساختمان چرخاند.

 

-آره اما همش می‌گی نمی‌خوام کاری کنم ازم ناراحت‌شه. حالام که ازش پرسیدی گفته نه خب اینطوری که ناراحتش می‌کنی. هر چند بعد کاری که با من و آراد کرد دوست دارم ناراحت بشه اما به نظرم نکن. حداقل اول راضیش کن بعد…

 

-آخه…

 

-افرا جاش زخم می‌شه، خون میاد. اگه وسایلشون تمیز نباشه و زخمت عفونت کنه چی؟ اونوقت بدجوری حالتو می‌گیره‌ها!

 

ناراحت لب ورچیدم.

 

با تمام وجودم دلم می‌خواست اسمش را روی تنم حک کنم. یک یادگاری همیشگی… اما مثل این‌که قسمت نبود.

 

-راست می‌گی اگه بفهمه خیلی ناراحت می‌شه. سعی می‌کنم راضیش کنم اگر قبول کرد دوباره می‌آیم.

 

-آ… آفرین همینه.

 

دستم را گرفت و دنبال خود کشاند.

 

-بیا زود از اینجا بریم تا دوباره پشیمون نشدی.

 

-نمی‌شم… باشه.

 

با هستی در خیابان پردارودرخت قدم زدیم.

صدای پرنده‌ها و خورشیدی که کم کم غروب می‌کرد، حال هردویمان را خوش کرد.

 

 

 

 

-می‌گم افرا

 

-هووم؟

 

-یادته قبلاًرو؟ اینجوری قدم زدن آرزومون بود!

 

لبخند تلخی زدم.

 

-مگه می‌شه یادم بره؟!

 

-اما حالا چشم انوشیروان خان تاشچیان روشن…نَوه‌ش در به در دنبال تتو زدنه!

 

حرصی نیشگانش گرفتم که بلند خندید.

 

-فقط بلدی مسخره بازی دربیاری.

 

-شکر که این روزاروهم دیدیم. دیگه حالم داشت از اون همه مشکلت بهم می‌خورد.

 

-اون مشکلایی که می‌گی هنوز حل نشدن. هنوز یه زن حامله هست که منتظر بچه‌ش به دنیا بیاد و اروندو بیشتر سمت خودش بکشونه!

 

-چی داری می‌گی؟

 

-نمی‌دونی چقدر زنگ می‌زنه حتی چند بارم اومد جلوی در خونه…اروند سعی می‌کنه من نفهمم ولی می‌فهمم. می‌فهمم اما از خودم متنفر می‌شم وقتی حس می‌کنم همه اون حال بدم… حال بدم کردناش فیلمه!

 

-بعیدم نیست. از اون سلیطه‌ای که تو تعریف کردی هیچی ازش بعید نیست. بگذریم چون گفتی خیرسرت می‌خوای یه کار مهم انجام بدی راننده‌رو نیاوردم. سر همین خیابون تاکسی می‌گیرم می‌رم. تو می‌تونی تا خونتون بری دیگه؟ یا این‌که باهات بیام؟

 

-نه بابا می‌رم همش دو کوچه پایین تره…مرسی که اومدی.

 

چشمانش را با لبخند باز و بسته کرد و خیلی زود سوار یک سمند زرد رنگ شد.

 

هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود و با آنکه نزدیک خانه بودم اما حس عجیبی داشتم.

 

انگار یک سکوت سنگین در خیابان حاکم بود.

 

سریع از بین ماشین ها گذشتم و وارد خیابان روبه‌رویی‌مان شدم.

 

اینجا همیشه اِنقدر ساکت و سوت و کور بود؟!

 

هوا سرد و از دهانم بخار بیرون می‌آمد.

 

صدای قدم هایی از پشت سرم آمد.

 

سعی کردم تندتر راه بروم.

حضور یک انسان دیگر جای آرام کردن، بیشتر موجب ترسم شده بود.

 

با سرعت گرفتن من صدای قدم‌های سنگین هم بلندتر شد.

 

به پیچ خیابان رسیدم و حال می‌توانستم نور چراغ ها را ببینم.

 

فقط چند قدم دیگر مانده بود. نباید به آن قدم های تند شده و صدای نفس های غریب بها می‌دادم.

 

گام اول، گام دوم و دستی که از پشت محکم دهانم را گرفت…!

 

 

 

 

 

خون در تنم یخ بست و دست و پا زدن های شدیدم هیچ افاقه‌ای نکرد.

 

چنان محکم روی دستش چنگ انداختم که خون باز شد. اما بوی تندی که به مشامم رسید، چشمانم را در سیاهی مطلق غرق کرد.

 

 

_♡_

 

 

 

صدای خنده های مردانه‌ای مدام در تلاش بود تا خواب سنگینم را خراب کند.

 

سرم وحشتناک تیر می‌کشید و موهای لَختَم شلاق‌وار روی صورتم کوبیده می‌شدند.

 

صدای خنده ها بلندتر شد و انگار که یک نفر در سرم جیغ می‌کشید.

 

اروند که هیچ وقت اِنقدر بلند نمی‌خندید پس چرا امروز مراعات نمی‌کرد؟!

 

تشک تخت هم سفت و غیر قابل تحمل شده بود.

 

کلافه چشم باز کردم و این بار به جای سقف رنگین اتاق با سقف یک ماشین روبه‌رو شدم.

 

چشمان تار و مغز خوابم سعی داشت شرایط را تحلیل کند. اما وقتی نگاهم به نیمرخ راننده افتاد، ناخداگاه همه چیز یادم آمد.

 

خیابان تاریک و غریبه‌ای که از سایه‌اش پی به مرد بودنش بُرده بودم. دستی که محکم روی دهانم را پوشاند و آن بوی تند و وحشتناک…!

 

تمام عروقم خشک شدند و بی‌اختیار جیغ فرابنفشی کشیدم.

 

-زهـرمـار قلبم اومد تو دهنم… چته بچه؟!

 

سریع نشستم و با چشمانی وق زده به مهدی و مرد غریبه‌ای که روی صندلی های جلویی نشسته بودند، چشم دوختم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x