گریههای هستی اعصابش را خرابتر میکرد.
اشک ریختنهایش مثل افرا معصومانه بود و خبری از آن شیطنتهای همیشگی نبود.
وقتی درست مثل افرا مشتش را محکم پشت چشمش کشید، نفسش گرفت و پلکش شروع به پریدن کرد.
حامی متوجه حالت زیادی آشفتهاش شد و سریع رو به هستی گفت:
-باباجان چرا گریه میکنی الآن؟ فقط هر چی میدونیو به آقا اروند بگو…با گریه چیزی درست نمیشه ولی اگه آروم باشی و همه چیو قشنگ تعریف کنی شاید بتونیم خیلی زود دخترم افرارو پیدا کنیم.
هستی همچنان هقهق میکرد.
-ب..بخدا چیزی نم..نمیدونم هر چی میدونستم و پشت ت..تلفن به آهو گفتم. حالا چی… چی میشه؟ من مطمئنم یه بلایی سرش اومده. یه… یه اتفاقه خیلی ب..بد وگرنه افرا اصلاً دل و جرات این..اینجوری بیرون موندنو نداره!
خدایا… خدایا خونش به جوش آمده و کاملاً مطمئن بود که اگر هستی هم جنسش بود، تمام دندانهایش را بخاطر این جمله در دهانش میریخت.
آنوشا با استرس نگاهی به هستی انداخت و با چشم و ابرو به اروند اشاره کرد.
-هیچم اینطور نیست پیش داوری نکن عزیزم. هرچی میدونی و برای آقااروند تعریف کن…یالا دخترم.
هستی با گریه بینیاش را بالا کشید.
-هیچی ب..بهم زنگ زد گفت یه… یه کار مهم داره. ب..باهاش میرم یا نه؟ منم قبول کردم. میخواست… میخواست اسم شمارو روی تنش ت..تتو کنه!
گوشههای چشمش را محکم با انگشت اشاره فشرد.
جز آهو همه با تعجب سکوت کردند.
آه از دست افرا… چطور میتوانست در عین این که کاملاً شخصیت ترسویی داشت، گاهی تا این حد جسورانه رفتار کند؟!
احتمالاً این شجاعتهایی که گهگاه نمود پیدا میکرد را از آن زن فوقالعاده به ارث برده بود!
-رفتیم اما… اما از ترس این که از دستش ناراحت بشید پشیمون شد. یه کم ق..قدم زدیم بعد سر خیابون درست دو دوتا خیابون پ..پایینتر از اینجا منه خ..خاک بر سر سوار تاکسی شدم. افرام ق..قرار بود بیاد خونه… همهش تقصیر منه. من تنهاش گذاشتم!
هستی دوباره با تمام وجود زار زدن را از سر گرفت.
بلند شد و کتش را برداشت.
با یک جا نشستن کاری از پیش نمیرفت.
-آهو من دارم میرم خیابونای اطرافو دوباره بگردم، یکیتون حتماً تو خونه بمونه شاید خبری شد.
-باشه داداش خیالت راحت.
برای تشکر مردانه روی شانهی حامی زد و تا خواست بیرون برود، هستی سریع گفت:
-آقا اروند؟
-بله؟
-یه چیزی… یه چیزی هم هست الآن یهو ی..یادم افتاد.
-چی؟!
-د..دفعه پیش که اومده بودم خونتون افرا همش گوشی دستش بود. خیلی هم ن..ناراحت بود و استرس داشت. اونقدر که حتی ح..حالش بد شد. انگار داشت با یکی دعوا میکرد!
اخمهایش درهم فرو رفت.
افرا، چرا این دختر با وجود ساده بودنش تا این حد زوایای پنهان داشت…؟!
اگر دعوا میکرده یعنی مسئله مهمی در میان بوده، چرا که دعوا کردن اصلاً در تیپ شخصیتی افرای بی سر و زبانش نبود!
-خودم نمیدونم چ..چرا دارم اینارو میگم فقط… فقط چون گفتید همه چیزو بگو گفتم شاید م..مهم باشه!
لبخند مهربانی به صورت عروسکی دخترک زد.
-تو تقصیری نداری خب؟ آروم باش اصلاً نمیخواد استرس بگیری. من افرارو پیدا میکنم…بهت قول میدم!
نماند تا جوابش را بشنود و سریع طرف ماشین رفت.
تمام کوچه پس کوچه های دور واطراف را برای بار دهم در آن شب گشت.
یک حسی مدام در گوشش میگفت که این کارها بیفایده است، اما آرام و قرار نداشت و اصلاً نمیتوانست یک جا بماند.
کوچه خلوت و تاریک را که دور زد، تلفنش زنگ خورد.
نام عماد روی صفحه روشن و خاموش میشد.
سریع جواب داد.
-الو عماد
–آقا بد موقع که مزاحم نشدم.
-نه بگو ببینم چی فهمیدی؟
-اینجا همه چی عادیه…فکر نکنم از چیزی خبر داشته باشن.
-از اون پسره چه خبر؟!
-خونه نیست چند ساعته پیداش نیست. زیر زبون باغبونو کشیدم مثل اینکه از عصر رفته بیرون و هنوز برنگشته.
یکدفعه روی ترمز زد و محکم روی فرمان کوبید.
-خـدا لـعنـتـت کـنـه!
-آقا چی شد؟ چیز بدی گفتم؟!
-…
-آقا؟!
صدای آراد در سرش پیچید.
-ممکن خودش رفته باشه؟!
-آقا؟
دوباره با تمام قوا پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جا کَنده شد.
-عماد تو همون جا بمون…هر خبریم شد بهم بگو فهمیدی؟
-چشم خیالتون راحت.
شانس آورد خیابان خلوت بود وگرنه با آن وضعی که داشت رانندگی میکرد، یک افتضاح بزرگ درست میشد.
اصلاً دست خودش نبود که مدام چهرهی افرا و مهدی کنار هم، مقابل چشمش میآمد!
نگرانی وحشتناکش از یک طرف، نبود مهدی آن هم درست در این شب هم یک طرف دیگر این داستان حال بههمزن بود!
ناراحت و با قلبی مچاله شده سر تکان داد و زیر لب گفت:
-این کارو نکن افرا…حتی اگه میخوای ازم جداشی اینجوری نرو! اگه تو این کارو بکنی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم. نذار تصویریت خرابشه چشم عسلی نذار…!
_♡__
-عمو یه گل میخری؟ عمو؟
چشمان خسته و دردناکش را به دختربچهای که کنار ماشین ایستاده و تقاضای گل خریدن داشت، دوخت.
نگاه عسلی و مخور دخترک مثل خار در قلبش فرو رفت و نمک روی زخمش باشید.
-آقا؟
شیشه را پایین داد.
-سلام…گل میخواید؟
-اسمت چیه خوشگلم؟
-بهم میگن آهو
-جدی؟ اسم خواهر منم آهو!
دخترک خجالتزده سر پایین انداخت و دسته گلش را جلو آورد.
-گل نمیخوای عمو؟
نگاهی به شمارش چراغ قرمز انداخت.
شصت ثانیه بیشتر نمانده بود.
کیف پولش را درآورد و سریع چند تراول درشت به او داد.
چشمان آهو گرد شد.
-عمو این خیلی زیاده!
-چون همه گلهاتو خریدم.
-اما همشم اِنقدر نمیشه!
دست کوچکش که پر از جاهای زخم کوچک و بزرگ بود را جلو آورد.
-اینارو بگیرید.
مچ ریزش را گرفت و آرام بوسهای روی پوست ترکخوردهاش زد.
-گلایی که تو دست فرشتهای مثل تو باشه، خیلی بیشتر از اینا میارزه!
آهو از خوشحالی بغض کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
به یاد نمیآورد که هرگز کسی تا این حد مهر خرجش کرده باشد.
فقط بیست ثانیه دیگر تا سبز شدن چراغ مانده بود.
-عمو شما خ..خیلی خوبی. من دیگه چیزی ندارم که بهتون ب..بدم. به جاش قول میدم از این به بعد هر شب موقع خواب دعاتون کنم.
مثل اینکه تمام چشم عسلی های دنیا زلال و پر از معصومیت بودند و خبر نداشت.
ده ثانیه دیگر…
-آهو
-بله؟
-وقتی بزرگ شدی هیچوقت به هیچ مردی خیره نگاه نکن!
آهو شوکه شد و با سبز شدن چراغ سریع دسته گل را جلو آورد.
-عمو گلاتون
-مواظب خودت باش وسط خیابونم واینستا.
راه افتاد و دوباره گشتن را از سر گرفت.
دقیقاً دوازده ساعت یکسره پشت فرمان نشسته بود.
به همه جاهایی که حتی یکبار با افرا رفته بود، سر زد.
با تمام دوستانش، معلم هایش تماس گرفت و هنوز اندر خم یک کوچه بود.
موضوع اعصاب خرد کن دیگر این بود که خبری از مهدی هم نبود…!
برای بار هزارم تلفنش زنگ خورد.