باقی روز در بین عیادت ها و حال پرسیدن های بیشمار گذشت.
خیلی ها آمدند و رفتند اما خبری از عموصالح و همسرش نبود!
بابا باز هم مثل دیشب زیادی به من توجه میکرد و حتی چندباری هم با اروند هم صحبت شد.
رفتارش فوقالعاده دور از انتظار و غیرقابل پیشبینی بود اما دلچسب و دلنواز هم بود.
نمیخواستم به دلیلش فکر کنم.
همهی عمر آرزوی این توجهها را داشتم و یک شبه غول چراغ جادو هر چه میخواستم را به من داده بود!
حمایت های همیشگی و دوست داشتنی اروند و این که حواسش به کوچکترین حالت هایم بود، باعث شد که کسی برای پیشم ماندن اصرار نکند و واقعاً میخواستم هر چه زودتر تنها شوم.
هنگام رفتن از عمه آناهیتا که خیلی بخاطرم ناراحت شده بود قول گرفتم که چیزی به مامان و صحرا نگوید.
بالاخره آن ها یک زندگی به دور از من و مشکلاتم انتخاب کرده بودند چرا باید درگیرشان میکردم؟!
تاجگل جلو آمد و محکم صورتم را بوسید.
-دخترم خ..خیلی شرمندم، کاش میمردم اما این روزارو نمیدیدم!
-تاجگل جونم چرا اینجوری میگی آخه؟ دور از جونت.
-انقدر خجالت میکشم که اگه نگرانت نبودم میکشتنمم امروز اینجا نمیاومدم.
اشک در چشمانم حلقه زد.
آن ها که باید شرمنده میبودند عین خیالشان هم نبود آنوقت این پیرزن بیچاره این همه خودش را تقصیرکار میدید.
-توروخدا اینجوری نگو تو که تقصیری نداری.
صدایش میلرزید.
-شوهرتم خیلی آقاست که چیزی به رومون نیاورد. واقعاً مَرده قدرشوبدون.
-خودتو ناراحت نکن.
-اصلاً نمیدونم چی باید بگم فقط ازت میخوام اگه یه ذره هم حقی به گردنت دارم، حلالم کنی. تورو به این تارهای سفیدم قسمت میدم دخترم من نمیتونم با این عذاب وجدان بمیرم!
هر دو آشکارا گریه میکردیم و اصلاً هم برایم مهم نبود که همه خیرهمان شدند.
تاجگل به بابا اشاره کرد.
-من نتونستم بچه هامو خوب تربیت کنم و برای همین ناخواسته زندگی خیلیارو خراب کردم. با اینکه همیشه میخواستم انسانیت یادشون بدم اما دنبالهرو باباشون شدن. حقتو حلال کن دخترم!
-تو همیشه هر کاری از دستت برمیاومد برای من یکی کردی.
-نکردم دخترم وظیفهمو درست انجام ندادم.
زن بیچاره گریان بیرون رفت و بابا هم با خجالت و ناراحتی همراهیاش کرد.
سر پایین انداختم و اروند سریع اوضاع را مدیریت کرد.
-من افرارو میبَرم یه کم استراحت کنه این همه نشستن براش خوب نیست.
-باشه داداش ما هم کم کم میریم.
اروند یک دستش را دور زانویم و دست دیگرش را پشت گردنم گذاشت و تا در آغوشم گرفت، دوباره صدای زنگ بلند شد.
پشت سر هم و طولانی…!
-یعنی کیه؟
-من باز میکنم.
آهو رفت و کمی بعد صدای جیغ خفیفش نگرانمان کرد.
اروند به سرعت روی صندلی نشاندم و همان لحظه بود که با خوشتیپ ترین و خوش قیافهترین زن و مردی که تا به حال دیده بودم، روبهرو شدم!
یک زوج مکمل و استثنایی…!
مرد موهای جوگندمی داشت و چشمانش همچون تیله میدرخشیدند.
کت و شلوار زیادی خوش دوختش افسانهای بود و انگار همین حالا از داخل یک صحنهی مد بیرون کشانده بودنش.
و اما زن، این زن شاید میتوانست تعریف درست زنانگی باشد!
بلوز و دامن پوشیده اما فوقالعاده شیک کِرِم رنگش، در ترکیب موهای لخت و مصریاش او را زیبا و دوست داشتنی نشان میداد.
وقتی لبخند زد، دندان های مرتب و سفیدش که با لب های خوش فرم و زرشکی رنگ همراه بود، حکم تیر آخر را داشت!
تا اروند بهتزده گفت:
-مامان؟ بابا؟
همهی حس و حالم پر کشید و شوکه به زوج شاهانه که حکم پدرشوهر مادرشوهرم را داشتند، خیره شدم.
دقیقاً چرا باید وقتی که پیژامهی صورتی رنگ گلدار و یک پیراهن بیرنگورو و یقه شل پوشیدهام، با این افراد آشنا شوم…؟!
آن موقع که شانس را تقسیم میکردند، در کدام جهنمی اسیر شده بودم؟!
آراد ذوقزده جلو رفت و محکم مادرش را در آغوش کشید.
-عشــقم، زندگی نمیگی اینجوری سورپرایزم میکنی قلبم وایمیسته؟
-خدا نکنه خوشتیپ مامان…خوبی پسرم؟
-خوب بودم تو رو دیدم مست شدم اصلاً!
صدای شوخی هایشان بالا رفت.
معذب به مراسم خوشآمدگویشان خیره بودم و اروند هم کنار من ایستاده بود.
دلم میخواست داخل اتاق فرار کنم اما مسلماً کار زشتی تلقی میشد.
پدر و مادرش همانطور که آهو و آراد را در آغوش میگرفتند، منتظر به اروند خیره شده بودند.
یاده آسیبی که ناخواسته به زندگیاش زده بودند افتادم.
اروند با وجود تمام بدیها و صدماتی که دیده، همچنین مرد فوقالعادهای شده بود.
جای سوال داشت که اگر زندگی راحتی را تجربه میکرد تا چه حد عالی و غیرقابل باور میشد…؟!
اروند جلو رفت و مادرش به سمتش پرواز کرد.
-پسرم، عزیزم اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود مامان جان.
پدرش هم جلو آمد.
اروند رفتار مهربان و متعادلی با آن ها داشت اما شوق و ذوق پدر و مادرش به همراه آن نگاه های عجیب و غریبشان، نشان دهنده این بود که هنوز که هنوزه نتوانستند خودشان را به خاطره خطاهایشان ببخشند!
مردانه روی شانه پدرش کوبید و به من اشاره کرد.
-خانومم افرا، عزیزم هانی و ارجمند
نگاه ها همه به سمت من برگشت.
هول شده و بیاختیار تا خواستم به احترامشان بلند شوم، اروند با صدای نه چندان آرامی گفت:
-چیکار میکنی؟ به پات فشار میاد بشین نمیخواد بلندشی.
خجالتزده موهایم را به پشت گوشم سراندم.
مادرش جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد.
-خوشبختم عزیزم من هانی هستم.
دست یخزدهام را داخل دستش گذاشتم.
-ا..افرا
-افراجان واقعاً فکر نمیکردم مهمون جدید خونهی پسرم به این زیبایی باشه، فرقی با عروسکا نداری!
وارفته دستم را پایین انداختم.
مهمان جدید…؟!
شلیک اولش زیادی قوی نبود…؟!
پدرش هم جلو آمد و با تکبر کنار همسرش ایستاد.
من این حالت را خیلی خوب میشناختم!
این نگاههای از بالا به پایین را بارها در میانه تاشچیان ها دیده بودم…!
-ارجمندم پدر اروند
همین… همینقدر خلاصه و عادی!
-م..متوجه شدم خیلی خوش اومدین خوشحالم که دیدمتون.
لبخند عجیبی زد و هر دو روی مبل نشستند.
اروند کنارم نشست و آهو هم برای پذیرایی کردن رفت.
-مطمئنم که الآن هیچی جز یه فنجون قهوه داغ و پر از شیر نمیخواید مگه نه؟
هانی گفت:
-چقدر دلم برای قهوه های تو تنگ شده زیبای من.
-فدات بشم…کاش خبر میدادین میومدیم فرودگاه.
-سورپرایز!
-بله… بله مگه میشه ندونیم.
اروند خیلی عادی نشسته بود اما آراد و آهو الخصوص آراد از خوشحالی روی پا بند نمیشد.
با وجود اینکه از رفتارشان شوکه شده بودم اما دیدن خوشحالی آراد و آهو حالم را خوب کرد و لبخند روی لبهایم نشاند.
-پات چیشده افرا جان؟
سریع صاف نشستم و با دلهره به اروند نگاه کردم.
آخرین چیزی که در دنیا میخواستم این بود که از آن آبروریزی افتضاح باخبر شوند!
-چیز مهمی نیست یه تصادف کوچولو بود که تموم شد و رفت.
اروند نجاتم داد اما با حرفی که پدرش زد دهانم از حیرت زیاد باز ماند.
-احتمالاً موقع مدرسه رفتن حواست به خیابون نبوده!
دلم شکست و هانی با خنده فنجانش را به لبهایش چسباند و گفت:
-عزیزم حالا درسته که مهمونمون کوچولوئه ولی نه دیگه در اون حد! به هرحال اتفاقه پیش میاد.
شوکه نگاهم را در محیط چرخاندم.
اروند با جدیت گفت:
-هانی، بابا، نمیدونید چقدر خوشحالم که میبینمتون واقعاً دلتنگتون شده بودم.
-عزیزم ما هم همینطور.
-دلتنگ شده بودم اما اینجا خونهی افرائه حتی مالکیتش هم به نام افرائه، پس از همین اول در جریان باشید که کوچکترین حرف و کنایهای رو نمیخوام.