-من دنباله اذیت کردنت نیستم افرا فقط نمیخوام دیگه هیچوقت تو یه موقعیت شبیه چیزی که گذروندیم قرار بگیریم. این بیخبری از تو، اینکه نمیتونستم پیدات کنم و این که حتی نمیدونستم دختری که از نظر قانونی زنم شناخته میشه یه مزاحم پس فطرت داره و خیلی وقته که بخاطرش عذاب میکشه، اینا یعنی بیغیرتی یه مرد… یعنی بیمسئولیتی یه مرد!
-اصل…
-هیچوقت نخواستم با اجبار چیزی رو بهت بفهمونم. برات چارچوب نساختم و بخاطر افکار خودم اذیتت نکردم. تنها چیزی که خواستم این بود که مواظب خودت باشی. این بود که حواستو جمع کنی و تو نه سر قولت وایسادی نه اونقدر بهم اعتماد داشتی که از مشکلت بگی!
چشمان افرا پر از تاسف و شرمندگی شده بود اما شرمندگی برایش کافی نبود.
وقتی به این فکر میکرد که سکوت احمقانه دخترک ممکن بود او را تا کجا نابود کند و نفسش میگرفت و خون در تنش یخ میزد.
-معذرت میخوام م…
-امـــا من معذرت خواهیتو نمیخوام!
افرا با ناله صدایش زد؛
-ا..اروند؟!
-افرا من دنباله این نیستم هیچوقت نبودم. من از تو عمل میخوام. میدونم شرایطه زندگیت راحت نبوده. خیلی وقتا ساکتت کردن. نذاشتن از ترسات بگی. از خواستههات بگی اما من خانوادت نیستم. لطفاً یه کم بزرگشو و درک کن آدما با هم فرق دارن. کاری ندارم که بقیه باهات چه رفتاری داشتن اما اگه تو بیای و از ناراحتیا و ترسات بهم بگی، علارغم ارزش زیادی که این کار برام داره همه تلاشامو میکنم تا ازت محافظت کنم.
-من میدونم اشتباه کردم اما اما واقعاً ن..نمیتونستم بگم خ..خیلی میترسیدم.
-ولی من کاری نکردم که لایق ترست از خودم باشم!
افرا مدام دستانش را درهم قلاب میکرد و تقریباً پوست کنارهی تک تک ناخنهایش را کَنده بود.
این تلاطم بینشان را دوست نداشت اما نمیخواست افرا دوباره فرار کند و با یک اشتباه سختتر هردویشان را از بیخ و بن نابود کند!
-اینبار خوب به حرفام گوش کن چون اگه یه بار دیگه همچین چیزو ازت ببینم، دیگه هیچ توضیحی… هیچ توضیحی برام قابل قبول نیست!
لبهای افرا ورچیده شد و طوری با ترس و پشیمانی نگاهش کرد که دوست داشت درسته قورتش دهد و شاید اینگونه بتواند از این همه نازدار بودنش خلاص شود!
-من مردی نیستم که غیرتمو، تو زور گفتن، محدود کردنای بیجا و گرفتن رویاهات ببینم. کسی نیستم که به اسم محافظت بخوام خفهت کنم و حق انتخاب و استقلالو ازت بگیرم. اینارو نه جز مردونگی میبینم و نه جز مسئولیتهام. من کسیم که دوست دارم زنم، خانوادم، کسایی که دوسشون دارم، پیشرفت کنن و وقتی کنارمن لذت بِبَرن. حبس کردنتو مسئولیت خودم نمیدونم اما خوب زندگی کردنتو مسئولیت خودم میدونم.
-…
-توام بهم ثابت کردی که دختر خیلی شجاعی هستی. کسی که برای دفاع از خودش، از تنش و خواستههاش همه چیزو به جون میخره ولی نمیذاره بهش ظلم کنن!
خدا میدانست که چقدر گفتن جملات آخر برایش سخت است.
از عصبانیت زیاد دستش میلرزید و پلکش میپرید اما باید به افرایش راه را نشان میداد.
اگر آن همه مهدی را مورد عنایت قرار نداده بود قطعاً الآن تبدیل به یک دیوانهی زنجیری شده بود.
-ماههاست کنارهمیم کلی خاطرهی قشنگ داریم. کلی از مشکلاتو از سر گذروندیم و همونطوری که من تورو در حدی میبینم که از بزرگترین اشتباهم پیشت بگم، اینکه حتی نزدیک بود باعث مرگ یه نفر بشم بهت بگم، در عوض از توام همین انتظارو دارم. پنهون کاری با دروغگویی هیچ فرقی برای من نداره افرا جفتش یعنی بیارزش کردن طرف مقابلت…میمفهمی؟
-می..میفهمم!
-قبول دارم شاید همین الآن من بعضی چیزارو از تو پنهون کرده باشم، ولی این کار برای محافظت از خودته…برای آرومم موندنت! اما وقتی تو تهدید میشی اونم توسط یه آشنا و به من نمیگی، از من محافظت نکردی فقط منو یه آدمه بی غیرت نشون دادی. نشون دادی اِنقدر بد بودم که نتونستی از مشکلت بهم بگی!
افرا سریع نیم خیز شد و بیتوجه به دردهایی که در جسمش پیچیده بود، گفت:
-به خدا ا..اصلاً اینجوری نیست. همش ب..بخاطر ترسم بود. نمیخواستم بیشتر از این آ..آبروم بره. همینجوریشم دردسر کمی ب..برات نیستم!
رگه گردنش متورم شده بود.
وقتی در حال انفجاری آرام ماندن سختترین کار ممکن میشود.
-اینارو شاید من بدونم حتی شاید بهت حق بدم. اما دکترای بیمارستان، پلیسا، وکیلم، کارمندای شرکت که قرار بود گوشیتو ردیابی کنن، خانوادم، خانوادت، دوستامون اینو نمیدونن. درکش نمیکنن. البته برام نیست اصلاً اهمیتی نداره که دیگران چه فکری میکنن همه نگرانی من تویی. نمیخوام اصلاً نمیخوام به این که ممکن بود چیا بشه فکر کنم. ولی نمیتونم به اینکه اگه این کارو تکرار کنی و بار بعد نتونی خودتو نجات بدی، فکر نکنم! اون موقع چی میشه؟ افرا اگه اتفاقی برات بیفته من با این همه وابستگی، با این همه دوست داشتن باید چیکار کنم؟ چطوری زندگی میکنم؟ چطوری هر کی بیاد سر راهمو نابود نمیکنم؟!
افرا اول یکه خورد اما سریع خودش را جمع و جور کرد.
-دیگه دردسر درست نمیکنم. از این به بعد خیلی خیلی…
کلافه از اینکه افرا هیچ متوجه فرکانس هایی که به سمتش میفرستاد نمیشد، بلند شد و بالشتش را درست کرد.
-بیا بخواب هنوز خیلی اوکی نیستی اما به حرفام خوب فکر کن. گفتنیا رو گفتم از این به بعدش دیگه به تو بستگی داره. اینکه دقیقاً کِی میخوای همه چیو بهم بگی، برای این تو باید تصمیم بگیری. منتهی حواست باشه دوباره دیر نکنی، بعضی وقتا بعضی خرابیارو هیچ جوره نمیشه جبران کرد!
یک ترس ناشناخته و عمیق در چشمان افرا آمد و فوراً سر پایین انداخت.
-اما… اما گفتی همه چیزو میدونی!
-اینکه تهدیدت میکرده، اینکه هی میخواسته بری دیدنش، اینکه دزدیدتت من در حد پیامای گوشیت میدونم افرا اما اینا به درد من نمیخوره. من دلیله اون تهدیدارو میخوام. تو چرا از اون مرد انقدر میترسیدی؟ چرا هنوزم میترسی؟!
-…
-وقتی اسمش میاد این چشمای پر ترست میخواد دیوونم کنه. روانیم میکنه اما چون حقیقتو نمیدونم دست و پام بستهس. تو نمیدونی منو تو چه جهنمی گذاشتی. بهم بگو چـــرا میتــرسـی؟ چـــرا مـیتـرسـیدی؟ مـــگـه اون …. قــبلـاً بـاهـات چیـکار کـرده؟!
منتظر نگاهش کرد که افرا پر از بغض لب گزید و چشمانش که لبالب پر از اشک بود را به پنجره دوخت.
سکوتش سناریوهای تلخی را در ذهنش میساخت اما این ندانستن بیشتر از هر چیزس آزارش میداد.
-خیلیخب…پس انتخابت اینه، کاش زودتر بهم میگفتی فرقی با بقیه برات ندارم!
افرا سریع صورتش را پاک کرد.
-میگم ق..قول میدم یه روز همه چیو بهت بگم. اگه… اگه یه نفر تو این دنیا باشه که جرات کنم و بهش از ر..رازام بگم اون تویی اما بهم وقت بده. توروخدا من از شدت ا..این فشار دارم خفه میشم!
عصبانی و ناراحت لحظهای چشم است و دست مشت شدهاش را در جیب شلوارش پنهان کرد.
غیرت و ناراحتی ت جانش را میگرفت اما تن لرزان افرا اجازه ادامه دادن نمیداد.
کنارش رفت و کمکش کرد تا دراز بکشد.
-باشه آروم باش دیگه چیزی نمیپرسم. چیزی نمیپرسم ولی بدون منتظرم. هر روز و هر شب منتظرم که همه چیو بهم بگی. من طاقت ندارم یه چیزی آزارت بده اما من حتی ندونم که اون کوفتی چیه!
افرا چشمانش را آرام باز و بسته کرد.
-خوابم میاد خیلی خستم اما نمیتونم تنها بمونم. تو… تو پیشم میمونی مگه نه؟!
لبه تخت نشست و تا خواست نوازشش کند، افرا دستش را با هر دو گرفت و به زیر گردنش چسباند.
یک حس عدم امنیت خیلی قوی… یک بیپناهی آشکار!
آن مهدی آشغال چه کرده بود…؟!
با روح و روان این دختر چه کرده بود…؟!
موهای نرم و ابریشمی فرشته زیبا را ناز کرد و کمی بعد وقتی که افرا خمار خواب شده بود، زمزمهوار گفت:
-اروند؟
-جون اروند؟
-اون… اون شیطان تنها نبود. ی..یکی از دوستاشم اورده بود!
مغزش سوت کشید.
-چـی؟!
-اسم پسره س..سالو بود.
افرا بعد از گفتن این حرف به خواب رفت و نفهمید چگونه همسرش را در دریای عصبانیت و دیوانگی غرق کرد!
عصبانیتی که قرار بود دامن همهی تاشچیانها را بگیرد و اروند به خود قول داد که طوفانی برای تک تک آن ها باشد…!