رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۱

4.5
(22)

 

 

 

-الو… چه خبر؟

 

-آقا اروند سلام من الآن از اداره‌ی پلیس میام همه کارارو انجام دادم. اما خب می‌دونید دیگه باید چند ساعت دیگه بگذره تا تحقیقاتشونو شروع کنن.

 

از حرف‌های تکراری و بی‌فایده خسته شده بود.

محض رضای خدا هیچکس یک حرف امیدوار کننده نمی‌زد.

 

صدایش بالا رفت.

 

-خـب کـه چـی؟ الآن زنـگ زدی ایـنـو بـگـی؟

 

-آقا

 

-نـمی‌فـهـمی زن مـن نـیـسـت؟ نـمی‌فهـمی افـرام نـیسـت؟ الآن یـه شـبـه ازش خـبـر ندارم! هـیچ نمـی‌دونـم کجاست، چیـکار می‌کـنه. اونوقـت همـتـون هـی زنـگ مـی‌زنـید و …. تـحویـل مـن مـی‌دیـد. برا همـین چـیزا حـقوق می‌گیـرید؟ آرره؟ برای همین چرت و پرت های تــکـراری؟!

 

آدلر صدا صاف کرد.

 

-نه خب راستش برای این زنگ نزدم.

 

-پـس بـرای چـی زدی مـرتـیکـه؟

 

-متین

 

-متین؟!

 

-بله متین تاشچیان…

 

-…

 

-به نظر می‌رسه می‌خواد پنهونی از کشور خارج بشه!

 

-چــی؟!

 

-همینطوره… البته پنهونی که می‌گم از نظر قانونی نیست. خانواده‌اش نمی‌دونن و موضوع مهم‌تر اینه که قراره با یه خانوم از کشور خارج بشه!

 

-کیه اون زن؟!

 

-متاسفانه هنوز اطلاعات دقیقی از شخص دوم نداریم!

 

 

 

پوزخند پررنگی به این کلاف پیچیده زد.

 

-اما لازم نیست نگران باشید. به هر حال افراخانوم زنه قانونیتونه و بدون اجازه‌ی شما حق خروج از کشور رو نداره. پس مسلماً بلیط برای ایشون تهیه نشده!

 

حرصی دستی به ته ریشش کشید.

 

-نگران این نیستم. کی می‌تونه زنه منو از کشور خارج کنه آخه؟ احتمال زیاد متین می‌خواد با شیدا بره. اما چرا الآن؟ این مهمه…باید جواب اینو برام پیدا کنی. آدلر اگر اون کوچکترین نقشی تو گم شدن افرا داشته باشه اونوقت…

 

-راستش یه حدسایی می‌زنم اما بذارید اول مطمئن‌شم بعد بهتون می‌گم.

 

-چرا حواسم به اون نبود؟ از دیروز یکیو برای داداشه بی سروپاش گذاشتم ولی برای خودش نه

 

-آقا اروند فکر می‌کنم این یکی شدن تاریخا از بدشانسیه متینه تاشچیانه…بعید می‌دونم ربطی به این موضوع داشته باشه!

 

-آره اما تو این خانواده رو نمی‌شناسی. هر کدومشون یه شکلن. بخاطر منفعتشون همه چیو زیر پا می‌ذارن پس تو بازم حواستو جمع کن.

 

-حتماً… یادم می‌مونه!

 

تلفن را که قطع کرد صدای پیامکش آمد.

 

پیامک‌های پشت سرهم و دنباله‌دار…!

 

زیرلبی فحشی نثار روش جدیدشان کرد اما تا چشمش به متن افتاد، ضربان قلبش به بالاترین حد خود رسید.

 

موبایل از بین انگشتان سِر شده‌اش سر خورد و افتادـ

 

شوک و غم همه‌ی ذهن و قلبش را گرفت و این طوفان جدید تاوان کدام گناهش بود…؟!

 

 

 

افرا:

 

 

بوی تندی در مشامم پیچیده و بینی‌ام را می‌سوزاند.

 

صدای گریه‌ی مردانه‌ای هم می‌آمد اما وزنه هایی که روی چشمانم قرار داشتند، اجازه نمی‌داد بفهم صدا متعلق به کیست.

 

بوسه آرامی به پشت دستم خورد و خیس شدن پوستم کلاف ترم‌کرد.

 

لب های خشک شده‌ام را به سختی باز کردم.

 

-ک..کی ه..هست؟

 

-افرا بابا؟ دخترم به هوش اومدی؟ خداروشکر… خدایا شکرت صد هزار مرتبه شکرت!

 

شوک شنیدن صدای خوشحال و پر از بغض بابا باعث شد که به سختی پلک هایم را از هم فاصله دهم و هجوم نور شدید جیغم را درآورد.

 

حس می‌کردم دو میخ محکم از چشمانم رد شد و مستقیم مغزم را هدف گرفت.

 

-آیی م..مردم خدایا چ..چشمام داره درمیاد. س..سرم آخ!

 

-دکـــتـــر… دکـــتــر؟ کـسـی ایـنـجا نـیـسـت؟!

 

صدای دویدن چند نفر و سپس دست هایی که روی پیشانی و آرنجم قرار گرفتند.

 

-افرا خانوم حالتون خوبه؟

 

درد سرم هی بیشتر می‌شد و هر آن منتظر بودم که از چشم‌هایم خون بچکد.

 

-د..دارم می‌میرم خ..خیلی درد د..دارم.

 

-دکتر چرا اینجوری شد؟ مگه نگفتین…

 

-لطفاً شما برید بیرون و اجازه بدید ما کارمونو بکنیم.

 

-اما…

 

-بیرون باشید… لطفاً.

 

-افرا خانوم؟

 

دست و پاهایم می‌خواست از شدت درد جمع شود اما مثل چوب خشک شده بودند.

نمی‌توانستم تکانشان دهم و همین حالم را خراب‌تر می‌کرد.

 

-نمی…نمی‌تونم ت..تکون ب..بخورم.

 

-آروم باشید مشکلی نیست…چون یه مدت بیهوش بودین بدنتون خشک شده. یه مُسَکن می‌زنم بهتر می‌شید.

 

بعد از گفتن این حرفش آرنجم سوخت اما آنقدر درد و حس نفس تنگی داشتم که هیچ سوزشی نمی‌توانست، داغان‌ترم کند.

 

-دکتر؟

 

-دستگاه اکسیژنو وصل کن وضعیت تنفس نرمال نیست!

 

-چشم.

 

مدام می‌خواستم بپرسم اروند کجاست.

فقط وجود او بود که می‌توانست آرامم کند اما چشمانم دوباره بی‌اختیار روی هم افتادند.

 

 

******

-ولـم کـنـیـد. کـی مـنـو اورده ایــنـجا؟ حـرومـزاده‌های دیـوونـه ولــم کـنـیـد!

 

از ماشین پیاده شد و کام عمیقی از سیگارش گرفت.

 

آدلر و چند نفر از افراد مورد اعتمادش دورتادور سوله ایستاده بودند.

 

-خوش اومدین.

 

-همه چی مرتبه؟

 

آدلر سر تکان داد.

 

-مرتبه خیالتون راحت.

 

-صداش میاد بیرون!

 

-دیدم شما دارید میاید درو باز گذاشتم. این در که بسته ‌شه اگه بمبم اون تو بترکه کسی نمی‌فهمه. کلاً هم شاید سالی یه بارم آدمیزاد از اینجا رد نشه!

 

نگاه سنگینش را در بیابان بی آب و علف چرخاند.

 

-خوبه… خیلی خوبه. اگه می‌خوای تو دیگه می‌تونی بری.

 

-نه پیش شما می‌مونم.

 

مردانه روی شانه‌اش کوبید و تا خواسته وارد شود، آدلر با عجله گفت:

 

-قربان می‌دونم به من ربطی نداره اما شما یکی از بهترین انسان‌هایی هستید که تاحالا دیدم. همچین کسی اصلاً ارزش اینو نداره که خونتونو بخاطرش کثیف کنید. بهتر نیست به طور رسمی ازش شک…

 

-آدلر؟

 

-بله قربان؟

 

-چند ساله پیش ما کار می‌کنی؟

 

-حدود ده سال

 

-ده سال… تو این ده سال تا حالا دیدی کسی کوچکترین ضرری به خانواده من بزنه و ازش بگذرم؟!

 

-ن..نه آقا ندیدم!

 

-از این به بعدم نمی‌بینی!

 

وارد سوله شد و با دیدن مردی که با دست و پای بسته و حوله‌پوش روی صندلی بسته بودنش، سیاهی بیشتری قلبش را گرفت.

 

وقت تصویه حساب رسیده بود…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x