صدای جیغ بلند ناخواستهام با جیغ لاستیکها همزمان شد و با شدت روی آسفالتهای سخت افتادم.
سرم محکم روی زمین کوبیده شد و تنم به سبکی یک پَر روی زمین قل میخورد.
نیمههشیار و بیاختیار چرخ میخوردم و گرمی خون را در پشت سر، پیشانی، دستها و پاها و گلویم حس میکردم.
بالاخره روی کمرم افتادم.
گوشهایم گرفته و چشمانم نیمهباز و مغزم به خواب رفته بود.
-یــاخــدا چــی شــد؟!
-دخـتـرهی خــر ایـن چــه غــلـطی بــود کــه کــردی؟!
-افــرا؟ افــرا؟ صــدامـو میشــنـوی؟ میشــنـوی افــرا؟!
-و..ولش کن بیا زودباش باید بریم.
-چـیچـیـو بـایـد بـریـم؟ اگـه همـینجا ولــش کـنیـم میمـیــرره!
-بــه درک کـه میمیـره. مرتـیـکـه اون مـوقـع کـه گـفـتـی بدزدیـمـش بـایـد به ایـنـجاهاش فـکـر میکــردی. بـهـت گـفتم ایـن کـارا شـوخـی بردار نیـست بـچـه سـوسـول!
-الآن وقـت ایـن حـرفـاس دی.وث حـرومـزاده؟ الآن وقـت ایـن حـرفـاس؟ همـیـنـجـوری داره ازش خـون مــیره!
دست زخمیام را به سختی تا روی شکمم بالا آوردم و با مشت محکمی که سالو به مهدی زد، جگرم خنک شد و به سختی لبخند زدم.
سالو یقهی مهدی را در مشتهایش مچاله کرده و با خشم در صورتش غرید:
-تقصیر خوده بیشرفمه که به حرف احمقی مثل تو گوش دادم. گفته بودی کاره راحتیه…حتی نمیخواستی بیهوشش کنی میگفتی گربه خونگیه چی شد پس؟ ماده بَبر از آب دراومد!
-من…
-ببر صداتو ما همین الآن از اینجا میریم اون هرزه خودش خودشو پرت کرد بیرون پس برا مشکلشم خودش چاره پیدا میکنه. شیرفهم شدی؟!
-ولی زخمیه!
-به درک که زخمیه. میخـوای ببریمش بیمارستان و بعد بگیم چون ما داشتیم میدزدیمیش از ترس اینکه بهش تجاوز نکنیم خودشو از ماشین پرت کرد بیرون؟ آره احمق؟ چی میخوای به پلیسا بگی؟ به شوهر الدنگش چی میخوای بگی؟!
مهدی ساکت شد و با وجود دردم تنها خواستهام رفتنشان بود.
-به خودت بیا اگه بخوایم کمکش کنیم کار خودمون تمومه. تنها کاری که باید بکنیم اینه که گورمونو از اینجا گم کنیم و بعدش شتر دیدی ندیدی. منو که کسی نمیشناسه توام فامیل نزدیکشی پس بهت شَک نمیکنن. اما اگه قبول نکنی، قسم میخورم بغل همین توله سگ چالت میکنم تا بفهمی سالو کیه!
دیگه نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم خدایا چرا نمی رفتند.
مهدی با ترس و استرس نگاهم میکرد. نه جرأت مخالفت با سالی و نه جسارت نزدیک شدن به من را داشت.
ترس، حسی که تمام تاشچیانها سالها مرا با انواع و اقسام آن آشنا کرده بودند اما این مرد بدترین و تاریک ترین جلوه آن را نشانم داده بود.
-باشه… باشه ولی حداقل ببریمش کنار ممکنه ماشینا موقع رد شدن بزنن بهش تاریکه.
– به درک که تاریکه! مرتیکه تو چرا حرف حالیت نمیشه؟ ماشین میخواد بزنه بذار بزنه. حیوونای وحشی می خوان تیکه تیکش کنن، بکنن. بـایـد بـریـم یـالا!
وقتی مهدی را کشان کشان طرف ماشین برد و به زور سوارش کرد، مثل کسی که به مقصد رسیده آرام گرفتم.
نگاه اشکیام را در خیابان خلوت و تاریک که پر از درختان بزرگ بود چرخاندم.
سکوت، وهم شب، صداهای دوری که مربوط به پارس سگها بود، تن دردناک و زخم هایی که مثل اسید میسوختند، چه اهمیتی داشت؟!
مهم این بود که برای اولین بار موفق به نجات روحم شده بودم!
خیره به نور ماه با بوی خون شدیدی که در مشام پیچیده بود، چشمانم بیاختیار روی هم افتاد و در یک خلا بزرگ شناور شدم.
اروند:
-داداش میشه یه کم آروم باشی؟
یکدفعه با تمام وجود فریاد زد؛
-آروم باشـم؟ چـطـوری آروم بـاشـم؟ سـاعت یک شبـه هنوز هیچ خبری ازش نـیسـت. یـه دخـتره هیفده ساله مـثل افرا این مـوقع شـب بایـد بیـرون بـاشـه؟!
با لگد محکمی که به میز زد، تمام ظرفهای رویش شکستند و آراد و آهو با استرس به هم نگاه کردند.
تا به حال اروند را تا این حد غیرقابل کنترل و افسار گسیخته ندیده بودند.
-این دختره کجاست؟ این دختره کجاست؟ زنگ بزن، دوباره زنگ بززززن بــــیــاد!
-اروند لطفاً! هنوز پنج دقیقه هم نشده که باهاش حرف زدم صبر کن یه کم دیگه گفت نزدیکه.
دیوانه و سرگشته و عاصی با مغزی که داخل دهانش بود، پیشانیاش را گرفت.
داشت جان میداد…چندین ساعت بود که از دلبر کوچکش خبری نبود و خدایا انگار همهی وجودش در آتش جهنم میسوخت!
این چه دردی بود…؟!
دختر لوس و نُنُرش، دختری که شاید به اندازهی تعداد انگشتان یک دست بیرون رفتن های تنهایی را تجربه نکرده بود، این وقت در خانه نبود؟! جدی جدی بیرون مانده بود؟!
اگر تصادف کرده باشد؟!
اگر در یک منطقه ناآشنا گم شده باشد؟!
اگر تلفنش را دزدیده و دخترکش را کتک زده باشند؟!
اگر جایی بیجان افتاده باشد؟!
اگر در آغوش اراذل و اوباش اسیر شده باشد؟!
اگرها یک به یک در ذهنش چیده میشدند. آنقدر انگشتانش را محکم دور لیوان فشار داد که لیوان شکست و تکه های ریزش پوست دستش را برید.
آهو هین بلندی گفت و آراد با ناراحتی کنار برادرش رفت.
آن ها هم خیلی برای افرا نگران بودند اما حال و روز اروند باعث تعجبشان شده بود.
به طور قطع آن دختر کم سن و سال مرکز زندگی برادرشان شده بود!
آراد روی شانهاش کوبید و آهو در تلاش بود تا شیشهها را از کف دستش دربیاورد و مدام آخ میگفت. گویی دردش را حس میکرد.
-اروند داداشم میدونم نگرانی حقم داری. اما الآن وقته دیوونه بازی نیست. به پلیس خبر دادیم. خودمون کلی گشتیم. به هر کی میشناختی و نمیشناختی گفتی. یه اکیپم از نگهبانای شرکتو فرستادی دنبالش الآن باید آروم باشی و احتمالای دیگه رو هم در نظر بگیری!
لعنت… نمیخواست… نمیخواست به آن احتمالهایی که آراد میگوید فکر کند!
نمیخواست به شَکهای وحشتناکش بها دهد اما نتوانست نپرسد.
-چی… چی مثلاً؟!
-مثلاً این که دشمنی چیزی دارین؟ یعنی کسی از قصد بخواد اذیتتون کنه یا… یا اینکه…
آراد لبهایش را با زبان تَر کرد و مشخص بود که برای گفتن حرفش دچار تردید شده است!
با یک نفس عمیق سیگاری آتش زد و محکم دستی به رگ ورم کردهی گردنش کشید.
در تمام عمرش هیچوقت همچین حسی را نداشت.
انگار غیرت یک طناب محکم و سفت را دور گلویش انداخته و هر لحظه او را بیشتر به طرف خود میکشید!
-یا اینکه چــی؟ حـرفـتـو بـزن!
-یا اینکه ممکنه افرا خودش رفته باشه؟
جملهی آراد مثل یک تیر سمی مستقیم قلبش را هدف گرفت.
از خود بی خود شده یقهی آراد را گرفت و با شدت او را به دیوار پشت سر چسباند.
آهو جیغ خفیفی زد و سعی کرد آرامش کند.
-داداش چیـکار داری مـیکنـی؟ ولـش کـن!
-چه زری زدی؟ این چه حرف مفتی بود که گفتی هــان؟ مرتیـکه به توام میگن برادرر؟!
با چشمان خونآلود به آراد نگاه میکرد و قلبش در حال سوختن بود.
آراد خود هم نفهمیده بود که رو چه نقطه ضعفی دست گذاشته چه آسیب شدیدی و به روانش وارد کرده بود.
از آن وقت که نتوانست با افرا تصمیم بگیرد، فکر اینکه نکند او خودش با آن مرتیکه رفته داشت بیچارهاش میکرد و نمیتوانست حتی دردش را به کسی بگوید.
-اروند آروم باش منظور بدی نداشتم. به هر حال سنش کمه، هممون یه زمان از این کارا کردیم مگه نه؟ میگم شاید چیزی بهش گفتی ناراحتش کردی اونم خواسته اینطوری نگرانت کنه… همین!
از میان دندانهای به هم کلید شدهاش غرید؛
-ما مشکلی با هم نداریم اینو بکن تو اون کله پوکت!
آراد با ترس سر تکان داد و صدای زنگهای پشت سر هم که احتمالاً برای هستی بود، باعث شد که یقهی مچاله شدهاش را با خشم رها کند و سریع از خانه بیرون بزند.