مرد با دیدنش دست و پایش را گم کرد و با شدت بیشتری سعی کرد که خودش را آزاد کند.
-تو… تو هیچ معلومه چ..چه غلطی داری میکنی مرتیکه؟ بخاطر تو اینجام مگه نه؟ ع..عوضی فکر کردی کی هستی؟ بیچارت میکنم. م..میشنوی؟ آبروتو پیشه همه میبَرم. ازت ش..شکایت میکنم!
دستپاچگیاش مهر تاییدی روی گناهکاریاش بود.
-عماد؟
-بله آقا؟
-به نظرت زیاد حرف نمیزنه؟
-موافقم!
عماد جلو رفت و مشت محکمی به دهانش زد.
-خیلی حرف میزنی مهدی کوچولو!
سر مهدی با درد عقب رفت و وقتی که گردن صاف کرد، چشمانش در نگاه پر نفرت اروند قفل شد و حالش را خراب کرد.
اول خواست دوباره تهدید کند اما با نگاه به موقعیتش مثل آفتاب پرست رنگ عوض کرد.
این غول صنعت و تجارت را خوب میشناخت و امکان نداشت که بتواند با این تهدیدها بترساندش!
باید آرامشش را حفظ میکرد.
مقدمات رفتنش آماده بود.
نقشهاش که میخواست از آن عروسک احمق کام بگیرد و سپس به بهانهی تحصیل و کار دوباره کشور را ترک کند، بخاطر زبان نفهمی افرا نابود شده بود.
اگر شرایط طور دیگری پیش میرفت، الآن هم کامش را گرفته و هم از عروسک بدجنسی که هیچوقت نتوانست دوست داشتنش را ببیند انتقام گرفته و هم به زندگی مرفه و بیدغدغه سابقش برمیگشت.
نتوانسته بود هوس جسمش را بخوابند اما اجازه نمیداد زندگیاش بخاطر افرا بیشتر از این دست خوش تغییرات شود!
-ا..اروندجان چرا اینطوری میکنی آخ..آخه؟ این کار د..درسته؟ ما فامیلیم… اون د..دفعه هم گیر دادی ب..بهم زدی صورتمو داغون کردی هیچی نگفتم. هی..هیچی نگفتم به حرمت همون روابط!
دستمالی برداشت و محکم دور انگشتانش پیچید.
-اما… اما این دیگه ز..زیادیه یعنی چی که آ..آدماتو میفرستی تا منو از تو خونهم بکشن بیرون؟ من ج..جای برادر زنتم… من مثل برادر افر…
با مشت محکمی که به دهانش زد، صدای نفرت انگیزش خفه شود و خون بیرون پاشید.
-اســم زن مـــنو نـیــار. گـــوه میـخــوری اســمشـو میـگی گــوه مــیخـوری حـرومـزاده!
مهدی تا خواست جواب دهد، مشت بعدی را دقیقاً جای قبلی زد و صدای نالهاش را در دَم خفه کرد.
چشمان مهدی سیاهی میرفت و سرش به سنگینی یک کوه شده بود.
پشتش رفت. موهای مردانه و کوتاهش را در مشت گرفت و سرش را عقب کشید.
مهدی با لبهای ترکیده و چشمانی که غرق اشک شده بود، نگاهش کرد و به سختی زمزمه کرد:
-لطفاً!
در گوشش عربده زد؛
-لـطـفـاً؟ لـطـفـاً چـی هـان؟ لـطـفاً چـی؟ تـو حـالیـته لطـفاً چـیـه؟ تـو خـواهـش کـردن میفـهمی؟
-مـیفهمم تـورو جـون هـرکـی دوسـت داری و..ولـم کـن!
-هـــان پـس میفــهـمـی؟!
دستش را پایین برد و محکم گلویش را گرفت.
بی توجه به خرخر کردن های مهدی در صورت از ریخت افتادهاش فریاد زد:
-اگـه مـیفهـمی پـس چـرا هـمش افـرارو تـهدیـد میکـردی دی.وث هیـچـی نـدار؟ چـرا وقـتی میگفـت نمیخـواد ببـینتـت هـی پـیام میـدادی و میگفـتـی اگـه باهـات بیـرون نـیاد آبـروشو میبری؟ چــرا بـینـامـوس عـوضـی چــرا؟!
به شدت فریاد می زد و همه افراد با نگرانی و تعجب به رئیسشان نگاه میکردند.
اروند کسی نبود که بخواهد برای برای کسی قدرت نمایی کند اما حالت جنونآورش همه را ترسانده بود.
اصلاً نمیخواستند خون یک حرامزاده واقعی که کارش آزار و اذیت دختران معصوم است، روی دست رئیسشان بماند.
آدلر جلو رفت و همانطور که با نگرانی به خرخر کردن های مهدی و حالت آشفتهاش خیره بود، در گوش اروند گفت:
-قربان لطفاً… میدونم خیلی ناراحتید اما به این فکر کنید که اگر برای شما مشکلی پیش بیاد کی میخواد مراقب همسرتون باشه؟ خوب می دونیم که انوشیروان تاشچیان نگهش نمیداره مگه نه؟ دیدید که نوه بزرگشم نگه نداشت!
انگشتان اروند برای بیشتر فشار آوردن به گردن مهدی التماس میکرد و درد گرفته بودند. اما حق با آدلر بود و دیگر به هیچ وجه افرا را با این بیصفتان تنها نمیگذاشت!
مهدی دوباره به سختی ناله کرد؛
-لطفاً!
با مشت محکمی که ناگهان به صورتش زد، صدای شکستن استخوان و سپس ابرویی که ترک برداشت.
مهدی با ترس و درد ناله میکرد و صدای خرخر هایش او را مفلوک ترین موجود روی زمین نشان می داد.
با عصبانیت وحشتناکی که نه تنها کم نمیشد بلکه هر لحظه بیشتر شعله می کشید، مقابله صورتش فریاد زد؛
-لـطفـاً چـی؟ لـطـفاً چـی؟ بهــم بـگـو افـرا چـنـد بـار الـتماسـت کرد؟ چنـد بـار بهـت لـطـفاً گفـت و تـو بـه تــ..مـت گــرفـتی چنـدبـار؟!
مهدی از ترس به گریه افتاد. هیچ نمیفهمید این بلای یک دفعهای از کجا بر سرش نازل شده…!
-و..ولم ک..ن. اصلاً ت..تحویلم بده. م..مجازاتم هر… هر چی باشه قبولش میکنم. تورو خ..خدا دست از س..سرم بردار!
-ولت کنم؟ دست از سرت بردارم؟ فکر کنم جفتشو تو پیامهایی که افرا برات فرستاده بود خوندم!
جواب مهدی تنها هق هق های ضعیفی بود که بیشتر شبیه ناله های حیوان های خیابانی بود.
-شصت و هفت بار! شصت و هفت بار بهت التماس کرده بود که دست از سرش برداری! تک تک شمردم و برای چطوری خفه کردنت نقشه کشیدم. اما تو بهم بگو… بگو وقتی دزدیدیش چقدر التماستو کرد؟!
مهدی با گریه سرش را به چپ و راست تکان داد.
-من… من ن..نکردم. ک..کار من نیست!
خیلی سریع چاقوی تیز و تو جیبیاش را زیر گلوی مهدی گذاشت.
نفس مهدی بند آمد و با چشمانی که یکی بخاطر کتک خوردن و دیگری بخاطر استرس گرد شده بود، نگاهش کرد.
-بهم بگو چقدر التماست کرد؟ خواهش هاش گریه هاش روح کثیفِ تو ارضا کرد؟ باور کن اگه تعداد دقیقشو بهم بگی میبخشمت!
مهدی خشک شده و بدنش مثل یک تکه یخ شده بود.
-چی شد عزیزم؟ فکر کردی فقط خودت میتونی روانی باشی؟ میفهمم تعجب کردی اما داری وقتمونو میگیری. بهم بگو خوشگل پسر تعداد دقیقشو بگو تا ولت کنم اگه نگی،
تیزی را بیشتر فشار داد و کمی خون گردن مرد را خیس کرد.
-اگر نگی اینجوری میشه! خیسی گردنت هی بیشتر و بیشتر میشه!
چیزی نمانده بود که مهدی از ترس خودش را خیس کند.
اصلاً دلش برای او نمیسوخت.
رفتارهای منطقی و نرمال همیشگیاش را فراموش کرده و وقتی به این فکر میکرد که دخترک بی سر زبانش چه زجر کشیده، چیزی جز نابودی این مرد نمیخواست!
-قربان… قربان
آدلر که کمی قبل از انبار بیرون رفته بود، سریع نزدیکش شد و در گوشش گفت:
-افرا خانم بهوش اومدن!
نور و دلتنگی همزمان در وجودش رخنه کرد.
مهدی را رها کرد و جلو رفت.
-حالش خوبه؟ با دکترش حرف زدی؟
-خوبه اما شمارو میخوان. پرستاری که براش گذاشتید گفت همش شمارو صدا میزنه و خیلی بیقراری میکنه!
با تردید به مهدی درب و داغان شده نگاه کرد.
-قربان لطفاً… اگه بخواید به بچهها میگم تا خوده شب کتکش بزنن اما شما ولش کنید. افرا خانوم بهتون نیاز داره.