رمان زنجیر وزر پارت ۸۰2 سال پیش۱ دیدگاه -از کِی اینجایی؟ -نمیشنوی چی میگم؟ -من میارمت بیرون قول میدم. بلند جیغ کشید. -بهت میگم برو دخترهی زبون نفهم! احتمالاً…
رمان زنجیر و زر پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه -افرا؟ -عمه؟ -تو بهتری عزیزم؟ -چرا همه چی خراب شد؟ عمه چرا امید این کارو کرد؟ صحرا… صحرا کمکم داشت به زندگیش عادت میکرد.…
رمان زنجیر و زر پارت ۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه -پس باید بگم که از موفق نشدنشون ناراحت نشدم! -ملخک اینبار نتونسته فرار کنه! -تو تجارت خیلیا خودشونو قاطی کارهای خلاف نمیکنن اما…
رمان زنجیر و زر پارت ۷۷2 سال پیش۱ دیدگاه وقتی برگشتیم آراد و آهو برای رفتن حاضر بودند. -اروند ما دیگه میریم. -چرا پس؟ میموندین خب! -نه خیلی وقته اومدیم کم کم…
رمان زنجیرو زر پارت ۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه -پس میگی مطمئن باش! با جمله بعدیش مستقیماً محل دردم را هدف گرفت. -تو جای کسی نیومدی. وقتی اومدی، کسی تو زندگیم نبود و متاسفم…
رمان زنجیر و زر پارت ۷۵2 سال پیشبدون دیدگاه از یک طرف نگران واکنشی که قرار بود نشان دهد بودم و از طرفی دیگر نگران بودم که نکند زیاد هم مخالف رفتنم نباشد! -ازت…
رمان زنجیر و زر پارت ۷۴2 سال پیشبدون دیدگاه ظرف سنگین میوه را بلند کرده و روی میز مقابلش گذاشتم. -فکر نمیکنم کاری از دستمون ساخته باشه، باید ببینم که تصمیم خودش چیه! -افرا…
رمان زنجیرو زر پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه البته با آنکه نفس دروغ گفته و در ماه ششم بارداری بود، معلوم نبود که هنوز هم فرصتی برای آزمایش گرفتن باقی مانده است یا نه…!…
رمان زنجیرو زر پارت ۷۲2 سال پیش۱ دیدگاه نگران روی تخت نشاندتش و سعی کرد به پتویی که افرا بسیار نامرتب دور تنش پیچیده بود، اهمیت ندهد! به پوست خوشرنگ دخترک و پتویی…
رمان زنجیرو زر پارت ۷۱2 سال پیش۱ دیدگاه -دلم برات تنگ شده بود. -… -نمیخوای چیزی بگی؟ -چرا همون اول که فهمیدی حاملهای بهم خبر ندادی؟ نفس خونسرد شانه بالا…
رمان زنجیرو زر پارت ۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه -افرا؟ چیه عزیزم؟ آروم باش. -اون زن… اون زنه… دست و پاهایم با حرص تکان میخوردند. انگار کنترلشان دست یک نفر دیگر بود! …
رمان زنجیرو زر پارت ۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه سرگردانتر، دیوانهتر و عاصیتر از همیشه نگاهش را در اتاق چرخاند. -میگه هفت ماهمه! خیره به صورت رنگ و پریده افرا سفر چند وقت…
رمان زنجیر و زر پارت ۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه -که پاش گیره هان؟ خوب یاد گرفتی همیشه یه موضوع برای به بند کشیدن داداش من پیدا کنی. راه و رسم این بازی رو بلد شدی.…
رمان زنجیر و زر پارت ۶۷2 سال پیشبدون دیدگاه در اصل همیشه همین بود. وقتی که از دستم ناراحت میشد، با اخم و تخم و حرف های آبدار دلش را آرام میکرد و کنار…
رمان زنجیر و زر پارت ۶۶2 سال پیش۱ دیدگاه با خجالت لب گزیدم. -صحرا؟ -میام. حتماً میام پیشتون اما الآن نه… وقتی میام که حالم خوبه خوب باشه. بتونم با ذوق خوشبختی خواهرمو…