رمان زنجیر و زر پارت ۶۸

4.4
(26)

 

 

 

 

-که پاش گیره هان؟ خوب یاد گرفتی همیشه یه موضوع برای به بند کشیدن داداش من پیدا کنی. راه و رسم این بازی رو بلد شدی. اما این دفعه فرق داره. اجازه نمی‌دم هرجور خواستی برای خودت بتازونی. هربار سکوت کردم. گفتم به هم جنس خودم خیانت نکنم. من جاش نیستم قضاوت نکنم. شاید اگر منم تو جایگاه اون بودم، همچین رفتاریی داشتم. اما بدتر شد. سوءاستفاده هات هیچ‌وقت تموم نشد. امروز من رو‌به روتم و بهت قول می‌دم که هرکاری می‌کنم اما نمی‌زام با بهونه‌‌های مسخره و آبکیت که ماله عهد بوقه، خواسته‌هاتو پیش ببری!

 

از جدیت و خشم زیاد صدای آهو ابروهایم بالا پرید. چه کسی توانسته بود او را تا این حد عصبانی کند؟!

 

آن زنی که صدایش هنگام حرف زدن می‌لرزید و مشخص بود که گریه می‌کند، چه کسی بود؟!

 

-اروند این…

 

با دیدن حالت چهره اروند حرف در دهانم ماسید. با صورتی سرخ شده و دستی مشت کرده، به در بسته خیره شده بود.

 

اخمی بینه ابروهایش افتاده بود که تنم را منقبض کرد!

 

-ا..اروند…؟

 

سر چرخاند و با یک نگاه عجیب چشمانم را وارسی کرد. انگار جسمش اینجا و روحش در یک مکان دیگر اسیر شده بود!

 

-بریم.

 

-چی؟ پس چرا اومدیم؟!

 

چرخید و محکم روی دکمه‌ی آسانسور کوبید.

 

-نباید میومدیم اینجا… برمی‌گردیم!

 

شوکه سرجایم ایستاده بودم.

حجوم اتفاقات عجیب تمامه حواسم را گرفته بود.

 

 

 

 

 

غیرقابل توضیح بودن شرایط اعصابم را خراب‌تر می‌کرد.

 

-اروند تو…

 

در خانه محکم باز شد و آهو بی‌حواس مابینه چارچوب ایستاد و بلند گفت:

 

-بیا برو بیرون. فکر کردی با خر طرفی؟ یا این‌که زندگی یکی از همون فیمای مزخرف و آبکیه که با همچین بهانه هایی بخوای کسی رو مجبور به تحمل کردنت کنی؟!

 

با صدای یک گریه‌ی ظریف سرچرخاندم و به داخل خانه نگاه کردم.

 

آهو تازه متوجه ما شد و با چشمانی گرد شده لب زد:

 

-شما اینجا…

 

چشمانم روی ملکه‌ی زیبایی که در یک پیراهن بلند سفید رنگ می‌درخشید، قفل شد.

 

موهای بلندش روی شانه و سینه‌هایش پخش شده و چشمان آبی رنگ و براقش، با زیبایی تمام برق می‌زدند.

 

آنقدر زیبا و نفس‌گیر بود که حتی شکم گرد و بزرگش هم نتوانسته بود چیزی از حجم آن همه جذابیتش کم کند!

 

یک الهه‌ی واقعی بود.

 

با دلسوزی به حالاتش خیره بودم، اما با حرکت یک دفعه‌ایش حس کردم که قلبم از جا درآمد.

 

آن زن با وجود شکم بزرگش یک دفعه ایستاد و با دو به طرف اروند دوید.

 

با گریه دستانش را دور گردن حلقه کرد و زمزمه‌ی آرامش که می‌گفت:

 

-چقدر دلم برات تنگ شده بود عشقم.

 

قلبم را تکه تکه کرد.

 

 

 

 

آه عمیقی کشیدم و شل شده به دیوار پشت سر تکیه دادم.

 

آهو به سرعت دستش را دور کمرم انداخت و رو به الهه‌ی زیبا غرید:

 

-بس کن نفس

 

اروند دستان زن را محکم از دور کمرمش باز کرد.

 

-برو کنار… این چه وضعیه؟ تو اینجا چی می‌خوای؟ کی بهت گفت بیای اینجا؟!

 

-فیلش یاد هندونستون کرده داداش!

 

زن طوفانی شده رو به آهو گفت:

 

-آره دیگه وقتی داداشت با مادر بچه‌ش همچین رفتاری داشته باشه، معلومه که توام هر چی که از دهنت بربیاد و بار من می‌کنی!

 

دیگر تحمل نداشتم. چشمانم سیاهی رفت و فراموشی را به مغز متلاشی شده و قلب لِه شده‌ام هدیه دادم.

 

 

_♡____

 

 

 

اروند:

 

با بسته شدن چشمان افرا به خود آمد و نفس را به عقب هول داد.

 

-برو عقب… برو عقب… یــالا!

 

به سرعت تنه افرا را از میانه دستان ظریف آهو که طاقت نگه داشتن جسم گنجشک کوچش را نداشت، گرفت و در آغوش کشید.

 

افرا را روی مبل خواباند…

 

تنفسش را چک کرد و با نگرانی به آهو گفت:

 

-یه لیوان آب قند درست کن.

 

-وای خدا چرا اینجوری شد؟ چشم… چشم الآن میارم.

 

-این… این دختر این اومده جای من؟ واقعاً شماها دیوونه شدین؟ اروند تو جای من دست گذاشتی رو همچین دختر ساده و املی؟ برای همین هیچ خبری ازت نبود؟ چی با خودت فکر کردی؟ مگه…

 

سر چرخاند و از میانه دندان های به هم کلید شده‌اش غرید:

 

-ساکت می‌شی یا خودم زبونتو بِبُرم؟!

 

 

 

نفس با چشمانی قرمز شده به وضوح بزاق گلویش را قورت داد و یک قدم عقب رفت.

 

در کمال تعجب مانند همیشه با کولی گری رفتار نکرد!

 

بی‌اهمیت به او لیوان را از آهو گرفت و افرا را صدا زد؛

 

-افرا؟ افرا جان؟ نخودچی؟ خوشگل من؟

 

نیش حسادت آنچنان وجود زن باردار را دربرگفت که برای یک لحظه نفس کشیدن از خاطرش رفت!

 

مردی که عاشقش بود، جلوی خودش قربان صدقه‌ی یک دختر دیگر می‌رفت و چه دردی از این بزرگتر بود…؟!

 

هق‌هق ناگهانی نفس توجهش را جلب کرد.

 

برگشت و به اویی که مانند بیچاره ها روی زمین نشسته و گریه می‌کرد، نگاه کرد.

 

شکم بزرگش خبر از یک اتفاقه طوفانی می‌داد!

 

با ناله های زیر لبی افرا سریع دست به کار شد.

 

شال و مانتو را از تنش درآورد…

باید جسمش را در وضعیت راحتی قرار می‌داد. اما صدای گریه تمرکزش را بهم ریخته بود.

 

قبل این‌که به نفس بتوپد، آهو کنارش آمد و همانطور که لیوان آب قند را به دستش می‌داد، گفت:

 

-اروند بگم براش سرم بگیرن؟

 

-آره… آره زود باش فقط

 

-الآن

 

آهو آیفون را برداشت تا با نگهبانی هماهنگ کند.

 

افرا را از روی مبل بلند و در اتاق کناری که متعلق به آراد بود را باز کرد.

 

حس می‌کرد وقتی چشمان نفس با آن همه نفرت روی قد و بالای نخودچیش می‌چرخد، افرا حالاحالاها خوب نخواهد شد.

 

 

 

خیلی زود سرم رسید و همین که آن را وصل کرد، نفس راحتی کشیدـ

 

ضربان قلب زیبای بال و پر شکسته‌اش پایین آمده و تنش دیگر یخ زده نبود.

 

خانه در سکوت فرو رفته و غروب خورشید اتاق آراد را دلگیرتر از همیشه کرده بود.

 

یک غم ناشناخته درست از وقتی که افرا و آن پسره‌ی احمق را در یک فاصله‌ی بسیار نزدیک دید، در وجودش خانه کرده و خونش را می‌مکید.

 

محکم سر تکان داد و با درد چشم بست.

 

به خودت بیا مرتیکه… این دختر به درد تو نمی‌خوره. بچه‌س باید بزاری زندگی کنه. بزار جوونی کنه. هنوز خیلی خام. نمی‌تونی به‌خاطر احساساتش قضاوتش کنی و ازش ناراحت باشی. حقشو نداری. با وجود اِنقدر تفاوت نباید خودتو تو جایگاه شوهر در مقابله این بچه ببینی!

یادت رفته چندسالته؟ یادت رفته چند سالشه؟ این همه اختلاف سنی تو این دوره دلزدش می‌کنه. حتی اگر قبولت کنه که نمی‌کنه، باز تو حق نداری نزدیکش بشی. تو فقط قول دادی که مراقبش باشی. قول دادی کمک کنی پیشرفت کنه. حق بیشترشو نداری. به خصوص با وجود زندگی معلقت و اون زنی که با یه شکم بزرگ تو سالن نشسته، حقشو نداری!

 

-اروند؟

 

آهو آرام وارد اتاق شد و کنارش نشست.

 

گرم شانه‌اش را نوازش کرد و با نگرانی پرسید:

 

-خوبی؟

 

-رفت؟

 

-فعلاً آره اما شمارشو گذاشت. گفت اگر بهش زنگ نزنی شب دوباره میاد!

 

با اعصابی خراب سر تکان داد…

نفس بود و گیرهای سه پیچ همیشگی‌اش…!

 

-اروند؟

 

-جان؟

 

-اون… اون راست می‌گه؟ یعنی اون بچه که تو شکمشه ماله تو داداش؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x