رمان زنجیر و زر پارت ۷۴

4.2
(32)

 

 

 

ظرف سنگین میوه را بلند کرده و روی میز مقابلش گذاشتم.

 

-فکر نمی‌کنم کاری از دستمون ساخته باشه، باید ببینم که تصمیم خودش چیه!

 

-افرا نمی‌خوام ناراحتت کنم اما به نظرم شرایطت اینجا خیلی بهتر از خونه‌ی خودتونه!

 

بغض کرده سر پایین انداختم.

 

-…

 

-جدا از این مسئله که انوشیروان خان هیچ‌وقت نمی‌ذاره جداشی، فکر نکنم خودتم دوست داشته باشی که برگردی اونجا!

 

برگردم؟ چگونه؟!

اگر برمی‌گشتم این همه محبتی که اروند به خورد چشم ها و گوش هایم داده بود را از کی باید می‌گرفتم؟!

 

من مخدر وجود گرمش را حس کرده بودم. بدون او چطور شب هایم را به صبح می‌رساندم؟!

 

-منم دوست ندارم برگردم اما اگه خودش بخواد، اگر بگه می‌خواد خانواده‌ی خودشو داشته باشه، بگه اینجوری خوشبخت‌تره، نمی‌تونم خوشحالیشو نخوام!

 

بغضی که داشت گلویم را شرحه شرحه می‌کرد، ناگهان بلند ترکید.

 

هستی با ناراحتی کنارم نشست و من با خجالت و غم صورتم را با دست پوشاندم.

 

-گریه نکن. همه چی درست می‌شه. اینا هم می‌گذره. باور کن سال دیگه همین موقع به گریه های الآنت می‌خندی!

 

آنقدر گریه کرده بودم که همه‌ی صورت و چشمانم قرمز شده بود و مغزم چیزی تا انفجار فاصله نداشت.

 

-مرسی که اومدی.

 

-سبک شدی؟

 

-آره

 

 

 

 

-خداروشکر…افرا؟

 

-هوم؟

 

چشمانش را در حدقه چرخاند و با تردید گفت:

 

-ببین درسته که ازدواجتون واقعی نیست، درسته که اون دختره الآن حامله‌س، اما به هر حال تو زن اروندی!

 

-منظورت از گفتن اینا چیه؟!

 

-منظورم این‌ِ که نباید سریع خودتو کنار بکشی.

 

-می‌گم داره بچه دار می‌شه.

 

-خب باشه… اون بچه جایگاه خودشو داره، توام جایگاه خودتو داری. باید برای زندگیت بجنگی!

 

-چی داری می‌گی هستی؟؛

 

-دارم می‌گم خیلی مسخرس که همینجوری بری عقب…شما الآن تو دید همه زن و شوهرید!

 

-ما زن و شوهر نیستیم ما…

 

-دوست نداری بشین؟!

 

-چــی؟

 

-دوست نداری اروند واقعاً شوهرت بشه؟!

 

این خواسته برای من فراتر از حد رویا و تصور بود!

 

-…

 

خندید و با شیطنت به شانه‌ام زد.

 

-حقم داری واقعاً خیلی جذابه…حیف که با آراد دوستم.

 

-هــسـتـی

 

-خب حالا شوخی کردم. ببین ما اول باید بفهمیم که اروند فقط بچشو می‌خواد یا اون دختره رو هم می‌خواد، اگر فقط بچه‌رو می‌خواست باید کاری کنیم که به تو علاقه‌مندشه!

 

-خل شدی باز؟ امکان نداره همچین اتفاقاتی بیفته!

 

 

 

 

-تو فکر اینجاشو نکن من یکیو می‌شناسم خدای این کاراست.

 

گیج شده به دهانش خیره بودم و هیچ نمی‌توانستم سر از حرفهایش در بیاورم.

 

-داشتم می‌گفتم باید بفهمیم که اون دختره رو می‌خواد یا نه، اگه نمی‌خواست یه کاری می‌کنیم که تو رو دوست داشته باشه!

 

-اگه می‌خواست چی؟!

 

ترحمی که درون چشمانش آمد را اصلاً دوست نداشتم.

 

نفس عمیق کشید و گفت:

 

-بیا فعلاً این فرضیه رو کنار بذاریم و به این‌که چطوری زیر زبونه اروندو بکشیم، فکر کنیم.

 

معصومانه شانه بالا انداختم.

 

-من هیچ از این کارا سر در نمیارم، از من نپرس.

 

-می‌دونم تو عقل درست حسابی نداری، ساکت باش بزار خودم فکر کنم.

 

گوشه‌ی ناخنش را کَند و بعد از کمی زل زدن به فرش زیر پایش با جمله‌ای که گفت، برق از سرم پرید و تنم لرزید.

 

 

 

_♡____

 

 

اروند:

 

 

برخلاف تصوری که صبح داشت، هیچ کدام از کارهایش را پیش نبرده و فکرش هم بیشتر از قبل درگیر شده بود.

 

نفس اجازه نداد که تکلیفشان روشن شود و بدتر با گریه و جیغ هایش، شَک و دودلی‌اش را بیشتر کرد.

 

کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد.

 

چراغ های روشن و بوی خوشی که در محیط پیچیده بود، نشان دهنده‌ی حضور زیبا و قشنگ افرا بود.

 

خدا را برای بودنش شکر کرد.

 

در هر شرایطی هم که باشد، مگر می‌شد با وجود آن نخودچی شیرین و دلبر خوشحال نشود؟!

 

 

 

-افرا خانوم؟

 

-…

 

 

-کجایی خوشگل بیا ببینت.

 

سوئیچ و موبایلش را روی میز انداخت و دوباره صدا زد.

 

-افرا؟

 

-بله اینجام.

 

-چرا نمیای پایین پس؟

 

-کار دارم.

 

ابرو بالا انداخت و پله ها را بالا رفت.

 

-موش کوچولو چیکار داره اونوقت؟ می‌تونم امیدوار باشم که داری درس می‌خونی؟

 

در نیمه باز اتاق افرا را که باز کرد، چشمانش گرد و دستش روی دستگیره خشک شد.

 

-س..سلام

 

-اون چیه؟!

 

افرا با استرس دستانش را در هم پیچید و چمدانش را عقب کشید.

 

-چمدون

 

-برای چه برداشتی؟!

 

-چون که… چون که می‌خواستم لباسامو بریزم توش!

 

رگ گرددنش داشت متورم می‌شد و تصورات منفی به سرعت اخم هایش را درهم کرد.

 

 

_♡____

 

 

افرا:

 

 

نگاهش در یک لحظه جوری جدی و غیر قابل نفوذ شد که نفسم را بند آورد.

 

-درست توضیح بده ببینم چی می‌گی.

 

هستی خدا لعنتت نکند. این دیگر چه وضعی افتضاحی است که مرا در آن اسیر کردی!

 

-نفس… نفس خوبه؟

 

-سوالی که ازت پرسیدم و جواب بده.

 

از استرس زیاد قلبم در دهانم می‌کوبید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x