رمان آهو و نیما پارت ۱۲۰

4.2
(109)

 

– همین الانش هم تا حدودی اتفاقات گذشته تکرار شده… البته بخشیش که درمورد شماست!

لبخند از گوشه ی لب نیما پاک شد.

– مواظب باشید بیشتر از این درگیر دانشجوی جوونتون نشید! به هر حال سنتون از این کارها گذشته! برین کنار، بذارین جوون ها به زندگیشون، هرجور که به صلاحشونه، برسن!

و بدون آنکه منتظر شنیدن حرفی از جانبش بمانم، به سرعت به سمت در رفتم و از کلاس خارج شدم.

دانشجویانی که پشت در ایستاده بودند با باز شدن در فاصله گرفتند.

خوب می دانستم که دیر یا زود همه می فهمند من همسر سابق نیما بوده ام…

فقط نمی دانستم اگر بدانند، من چگونه با نیما ازدواج کرده ام، آیا می توانم سرم را میانشان بلند کنم یا نه!

***

تقریبا داشتیم به جلسات پایانی ترم می رسیدیم و من باید پروژه هایم را آماده می کردم… از آنجایی که کل ترم مشغول یللی تللی کردن بودم، تقریبا هیچ کاری انجام نداده بودم.

با وجود شرکت و کارهایم هم نمی توانستم به پروژه های دانشگاهی ام رسیدگی کنم. از امید بازرگان درخواست مرخصی کردم و او آنقدر سؤال پیچم کرد که مجبور شدم ماجرا را با او در میان بگذارم… البته که هیچ چیزی در مورد نیما نگفتم.

 

 

از شانس بد امید بازرگان نیما را شناخت و من آنقدر از این موضوع شوکه شدم که نتوانستم حتی سؤال کوتاهی بپرسم.

از طرفی احتمال می دادم نیما هم امید بازرگان را بشناسد که در آن صورت مطمئنا در رستوران هم او را دیده و شناخته بود!

با تمام این ها امید بازرگان اکثر کارهای پروژه هایم را انجام داد و ترس من از رودررویی نیما و امید بازرگان با یکدیگر بود!

امید بازرگان بی خبر از این موضوع که نیما همسر سابق من است، دنبال فرصت مناسبی می گشت تا او را ببیند.

می گفت کارهای نیما را قبلا دیده و می پسندد. دوست داشت که حتما کار مشترکی با هم داشته باشند!

از طرف دیگر نیما بود که بعد از جروبحث آن روز هر گاه مرا می دید، با غیظ صورتش را برمیگرداند… انگار اگر می توانست، حتما مرا به قتل می رساند یا به هر نحو دیگری مرا از مقابلش برمیداشت!

همین چیزها باعث میشد تا ترسم از بابت روبرو شدن نیما و امید بازرگان از بین رود!

کلاس های ترم اول را که خوشبختانه خودم انتخاب نکرده بودم و با این بهانه می توانستم امید بازرگان را توجیه کنم!

و در نهایت با نقشه ای حساب شده تصمیم خودم را گرفتم تا حقیقت را با امید بازرگان در میان بگذارم!

 

 

تحویل پروژه ها و اعلام نمرات در یک چشم به هم زدن سپری شد.

فرصت که رسید به انتخاب واحد ترم جدید، با وجود آنکه نمی خواستم هیچ درسی را با نیما بردارم، برنامه ام نظم خاصی نداشت و مجبور بودم در روزهای مختلف و ساعات گوناگونی در دانشگاه حاضر شوم.

از طرفی با وجود کار شرکت مجبور بودم برنامه ی دانشگاهم را با امید بازرگان در میان بگذارم.

امید بازرگان که گمان می کرد این برنامه ی بی نظم بخاطر کلاس ها و ظرفیت هایی است که دانشگاه برنامه ریزی کرده است، غر میزد و من با وجود آنکه می توانستم از نیما هیچ حرفی نزنم، با ناراحتی ساختگی گفتم: این مشکل از سمت دانشگاه نیست!

امید بازرگان که از حالت من تعجب کرده بود، پرسید: پس از سمت کیه؟!

– از سمت خودم!

– یعنی چی؟! من متوجه نمیشم!

برای آنکه راحت تر بتوانم در نقش خود فرو روم از جا بلند شدم و درحالیکه در اتاق امید بازرگان قدم می زدم، گفتم: یه نفر هست که نمی خوام تو دانشگاه باهاش چشم تو چشم بشم!

امید بازرگان هم از روی صندلی اش بلند شد.

– تو دانشگاه کسی مزاحمت شده؟! یعنی… خب از کجا می دونید که اون شخص چه کلاس هایی رو برداشته؟!

– من با یکی از اساتید مشکل دارم!

 

 

– چه مشکلی؟! بخاطر نمره اذیتت کرده؟! یا اینکه… نمرات کامل اعلام شدن که میگید؟!

اینکه امید بازرگان در یک جمله مفرد خطابم می کرد و در جمله ی بعدی اش جمع، نشان می داد که چقدر کنجکاو است و دلش می خواهد قضیه را بفهمد.

نفسم را آه مانند بیرون فرستادم.

– کاش بخاطر نمره بود!

– پس چی؟! من حسابی گیج شدم!

به سمت امید بازرگان چرخیدم.

– می دونید که من قبلا یک بار ازدواج کردم!

رنگ امید بازرگان سفید شد.

– بله!

– خب… حالا…

سرم را پایین انداختم.

– همسر سابقم تو همین دانشگاه تدریس می کنه!

بهت و ناباوری نگاه امید بازرگان را در تصویر منعکس شده اش روی میز شیشه ای دیدم.

و این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم!

– خب؟!

امید بازرگان این را با صدای آرامی پرسید…

به گمانم همین یک کلمه را هم به زحمت و به جان کندن به زبان آورده بود!

– ترم پیش رو با هر سختی ای که بود تموم کردم، اما الان… واقعا نمی تونم!

 

 

صورت امید بازرگان سرخ شد.

– مگه… این ترم هم باهاش درس داشتی؟!

از عمد سرم را تا حد ممکن پایین انداختم.

– خودم انتخاب نکرده بودم… آموزش…

– متوجهم!

امید بازرگان این را گفت و دستی به موهایش کشید… در نهایت بالاخره سؤالی را که من بیصبرانه منتظر شنیدنش بودم به زبان آورد.

– اسمش چیه؟!

و من طبق همان نقشه ی مسخره ام سرم را بلند کردم و با ترس اسم نیما را به زبان آوردم.

و باز هم نگاه مبهوت امید بازرگان بود!

– اون… اون… نمی دونستم!

– بخاطر همین مجبور شدم کلاس هام رو اینجوری انتخاب کنم!

– خوب کاری کردی… فقط…

سؤالی نگاهش کردم.

– چه مشکلی پیش اومده؟!

ادای دستپاچه شدن از خودم درآوردم.

با حالت کاملا تصنعی دستم را به لبه ی شالم کشیدم.

– خب… خب من چه بخوام و چه نخوام… یه گذشته ای با اون آدم داشتم…

دست امید بازرگان مشت شد.

– درسته!

– وقتی می بینمش… دست خودم نیست… حالم بد میشه… مخصوصا که…

 

 

 

– مخصوصا که چی؟!

لبم را به دندان گرفتم.

– یه جوری نگاهم می کرد! تو کل ترم!

امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد.

– بهترین کار ممکن رو کردی! اگه لازم باشه، حتی می تونی از دانشگاه انتقالی بگیری!

ناباورانه نگاهش کردم.

– اما… شرکت چی؟!

– شرکت… خب می تونیم بریم شعبه ی اول کار کنیم!

– پس همکاری با نیما… شایسته چی؟!

امید بازرگان طوری نگاهم کرد که گویی معنی اش چیزی جز فحش نبود! با این حال گفت: فعلا منتفیه!

***

ترم جدید شروع شد و من نیما را گهگاهی در راهروی دانشگاه می دیدم.

با این حال هیچ حرفی نمیزد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که من بتوانم از طریقش نیما را بچزانم.

از طرف دیگر، روزی نبود که امید بازرگان سؤالی راجع به دانشگاه و نیما نپرسد!

با آنکه سؤالاتش سخت برایم آزاردهنده بود، اما تحمل می کردم تا شاید روزی چیزی که می خواهم عملی شود!

با اتفاقاتی که در روزهای بعد افتاد، تحقق آرزوی من چندان هم سخت نشد!

صاحب یک زمین بسیار بزرگ قصد داشت چندین ساختمان را کنار هم بسازد و از ما خواست تا از نزدیک زمین را ببینیم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 روز قبل

بهتر نیست به جای این موش و گربه بازی,همه چیز رو راست و حسینی به این امید بازرگانِ بیچاره بگی,آهو خانم😐به نظرم اینجوری هم می تونی نیما رو بچزونی,هم دیگه عذاب وجدان دروغ گفتن رو نداری.وقتی اون بهت علاقه داره,احتمالش زیاده که گذشته ات رو هم قبول کنه.این جوری نقطه ضعفی هم دست کسی نمیدی,که بعدش مثل اون مادر عوضی نیما ازت سوء استفاده کنه.🤗و اون هم از روی آگاهی تصمیم میگیره باهات باشه,یا نه.درست نیست با احساس دیگران بازی کنی خانم😠

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط camellia
خواننده رمان
9 روز قبل

امید بازرگان بیچاره عاشق آهو شده بازم آهو میخواد پنهان کاری کنه که کارش سختتر بشه خسته نباشی قاصدک جان چرا اینو یه شب در میون پارت نمیدی خیلی پارتا کم شدن

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x