و نگاهش از چشمانم به دستم کشیده شد. ابروهای بالا پریده اش باعث شد رد نگاهش را دنبال کنم. از دیدن کارت عروسی مچاله شده در دستم، لبم را محکم گزیدم. یعنی وضعیتم آنقدر بد بود که حتی در راه پله ها و حین نگاه کردن به گوشی ام متوجهش نشده بودم؟!
– اینی که دستتونه کارت عروسی من نیست احیانا؟!
هنوز بخاطر بالا آمدنم از پله ها نفس نفس می زدم. کاملا بی ربط گفتم: چرا… برام یه لیوان آب میارید؟ لطفا؟!
چشمان نیما ریز شد.
– این همه طبقه رو از پله ها اومدین؟!
از حالت چشمانش و لحنش چیزی به روی مبارکم نیاوردم. پاهایم بی اراده مرا به طبقه ی بالا کشانده بودند، اما به جایش گفتم: خب آره… آسانسور خراب بود… مجبور…
درست در همان لحظه مردی از آسانسور خارج شد. مردی که بدون نگاه کردن به صورتش هم می توانستم تشخیص دهم، کیست!
امید بازرگان همسایه ی روبرویی نیما بود؟!
واحد روبرویی خانه ی امید بازرگان بود؟!
باز هم لب گزیدم و امیدوار بودم امید بازرگان مستقیما وارد خانه اش شود و ما یا حداقل مرا مقابل در خانه ی نیما نبیند.
اگر مرا می دید، چه فکری درباره ام می کرد؟!
اگر در مقابل چشمان نیما به سمت پله ها فرار می کردم، مطمئنا احمق به نظر می رسیدم…
حتی ممکن بود امید بازرگان هم متوجه حضورم شود، پس به همان امید واهی تکیه کردم، اما امان از اینکه آن امید هم مثل تمام امیدواری های دیگر زندگی ام واهی بود!
دقیقا مثل همان امیدی که شب پارتی داشتم… امید به برگشتن حامد و رها نکردنم در آن شرایط!
صدای چرخش کلید امید بازرگان در قفل در به گوشم رسید. منتظر بودم صدای بعدی صدای بسته شدن در باشد، اما صدای بعدی متعلق به صدای امید بازرگان بود که به نیما سلام کرد.
سلامش پر از تردید بود و می دانستم اگر نگاهش کنم، یک علامت سؤال در صورتش می ببینم!
نیمای لعنتی هم همزمان با دادن جواب سلامش، گفت: بفرمایید تو… خانوم مهندس تهرانی هم که هستن!
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم و با نفس عمیقی به سمت امید بازرگان چرخیدم.
ناباوری از کل صورتش می بارید!
حواسم به دستم که همچنان کارت عروسی را مچاله می کرد، نبود، اما نگاه امید بازرگان از چشمانم به دستم کشیده شد و مطمئنا متوجه شد کارت کارت عروسی است!
با صدای آرامی سلام کردم و امید بازرگان خیلی معمولی جوابم را داد.
لحنش سرد نبود، اما گرم هم نبود… مثل سابق جوابم را نداده بود!
در واحد امید بازرگان نیمه باز بود و صدای زنگ خوردن تلفن خانه هم به گوش می رسید.
امید بازرگان هم همین موضوع را بهانه کرد و با گفتن یک “ببخشید” وارد خانه اش شد.
صدای پوزخند نیما به گوشم رسید.
– خوب شد همسایه ی آشنام شما رو دید… اگه یکی دیگه از همسایه ها شما رو اینجا می دید، اصلا برام خوب نبود!
تنها نگاهش کردم که خندید.
– من دارم ازدواج می کنم، علاوه بر این، اصلا درست نیست بیاین اینجا. من آبرو دارم!
نیما با هر حرفش غرورم را داشت می شکست!
نمی دانستم چه بگویم.
بغض گلویم را گرفته بود!
وقتی انقدر راحت از کارت عروسی مچاله شده اش در دستانم حرف میزد، مسلم بود راحت تر هم می توانست ازدواج کند!
حال مادرش هم که خوب بود!
باز هم من بودم که باخته بودم!
از طرف دیگر هم ماجرای امید بازرگان!
همان یک ذره آبرویی هم که در مقابلش داشتم نابود شده بود!
فقط همین مانده بود که او از ماجرای حامد باخبر بشود!
نور علی نور میشد!
خیلی کم بود بعد از این همه وقت چرا نویسندهها بازی درمیارن همشون