رمان شوکا پارت۶۲

4.3
(162)

 

🤍🤍🤍🤍

 

برعکس من، چشم‌هایش بسته بود و با نهایت احساس می‌بوسید‌. می‌بوسید و بندبند وجودم را از حس‌های گوناگون به رعشه می‌انداخت. تمام تلاشم را کردم تا چشم‌های مست شده‌ام روی هم نرود و در آغوشش از حال نروم.

 

بوسه‌های ریزریزش بدون جدا شدن، روی جای‌جای لبم می‌نشست و هر ثانیه دلم را از بلندی به پایین پرت می‌کرد.

 

همچون تشنگان به آب رسیده، حریص بود و در عین حال، همان یاسینِ آرامی که دل در گرویش داده بودم. با چنان لطافتی لب‌هایم را طواف می‌کرد که حس و حالم را به خواب هم نمی‌دیدم.

 

بوسه‌ای در حد چند ثانیه، گذشتنش به اندازه‌ی ساعت‌ها برای من بود. حفظ کردم و از بر شدم لحظه به لحظه‌اش را… شور و اشتیاق و مکث‌های ریزریزش را…

 

از بی‌نفسی، چنگ به شانه‌اش انداختم و ناخن‌هایم را با تمام توان در گوشتش فرو کردم.

بالاخره دلش رضایت داد و به اندازه‌ی دو بند انگشت میان لب‌هایمان فاصله انداخت.

 

تنم همچنان در انحصار دست‌هایش بود و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسبانده بود. نفس‌های بلندمان فضای آشپرخانه را پر کرده بود. صدای تپش‌های پشت سر هم من به وضوح به گوش می‌رسید.

 

با خجالت از گوشه‌ی چشم به ریش‌های عسلی شده‌اش نگاه کردم. انقدر بی‌ملاحظه بوسیده بود که هم ریش‌هایش عسلی شده بود و هم پوست اطراف لبم از تیزی ریش‌هایش گزگز می‌کرد.

 

چشم‌های شدیداً براقش را در همان حالت به چشم‌هایم دوخت و زمزمه‌ی ریزش من را به بهتی از جنس خودش برد.

– فکر کنم قند خونم بالا رفته… همچین عسل اعلایی رو این همه توی خونه‌م داشتم و غافل بودم ازش؟!

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

کنایه‌ی حرفش، صورتم را تا بنا گوش سرخ کرد.

منظورش از عسل من بودم یا … ؟

 

نفس کش‌داری کشیدم و لرزان اسمش را صدا زدم.

– آقا یاسین…

 

صورت مردانه‌اش خندید و مهربان گفت:

– جانِ آقا یاسین؟!

 

نفس‌هایش همچنان در صورتم می‌خورد و تنم را سست کرده بود. چقدر بی‌جنبه بودم.

– می‌شه… می‌شه برید عقب؟

 

و فقط خدا می‌داند چقدر تفاوت میان حرف دل و زبانم بود.

آغوشش، وقتی پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داده و دست‌های بزرگش کمرم را نوازش می‌کرد، حال عجیبی داشت.

 

خجالتم آنقدر مشهود بود که بدون دلخوری لبخند به رویم بپاشد و دل به حرفم دهد و دست‌هایش را شل کند.

 

سرش را عقب برد ولی قبل از جدا شدن، بوسه‌ای طولانی روی پیشانی‌ام نشاند که ناخودآگاه دستم را روی ران پایم مشت کردم.

 

کاش کمی رحم می‌کرد تا کف آشپزخانه از حال نروم. بی‌عدالتی بود که با این کارهایش دلم را به تاپ‌تاپ می‌انداخت و من مانند جنازه‌ها نگاهش می‌کردم.

 

دست‌های یخ زده‌ام را بالاخره تکان دادم و روی شانه‌اش گذاشتم تا از خود دورش کنم. سرگردان بودم برای واکنش دادن.

 

اولین بوسه‌ی زندگی‌ام سهم مردی شده بود که زیادی برایم خوب بود.

پشیمانی؟ سرخوردگی؟ حس انزجار؟! ابداً!

گند ماجرا اینجا بود که از تجربه‌اش ناراحت نبودم، از این اشتباه که باعث‌وبانی‌اش یاسین بود غمگین نبودم، اما اشتباه محض بود، چون اگر روزی بند میانمان پاره می‌شد، او مرد بود و راحت یکی را جای من جایگزین می‌کرد و من می‌ماندم و خاطراتی که نباید ساخته می‌شدند.

 

– آهو؟ ناراحتی از دستم؟!

با دلهره ادا کرد. صدایش نگران بود.

 

به چشم‌هایش زل زدم تا شاید ردی از هوس و شهوت مردانه در چشم‌هایش ببینم و %

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها