آهو که از این همه جدیت مرد جا خورده بود، لب پایینش را به دندان کشید و زیرچشمی نگاهش کرد. چرا انتظار داشت مثل دو بار برخورد قبلیشان، با ملامت و مهربانی با او برخورد کند؟
منمنی از روی شوک کرد.
– خب… خب چیزه… من برم دیگه. ببخشید مزاحم شدم.
لحنش از آن همه حق به جانبی درآمده بود و مانند دختر بچهها مظلوم شده بود اما یاسین سرسخت با همان حالت سری برایش تکان داد و آهو با خداحافظی کوتاهی، رفت.
از همان اول هم نباید جلوی این دختر انقدر کوتاه میآمد که برای کارش آنقدر مواخذه شود. با صدای به هم خوردن در، از آن حالت تدافعی درآمد و نفسش را با شدت بیرون داد. نیموجب دختر، عجب زبانی داشت و چقدر با خودش فکر کرده بود که از پس جواب دادنش بربیاید.
حرفهایش همگی حقیقت داشت و مبلغ به عنوان عیدی داده شده بود، با این تفاوت که برای آهو سه برابر بقیه بود و امیدوار بود خدا این یک مورد دروغ را به او ببخشد.
بیشتر فکرش، حول آن دو گوشوارهی کوچک رفته بود که وقتی به دستش رسیدند، متوجه شد وزنی هم نداشتند و دخترک به خاطر جور کردن آن پول ناچیز، مجبور به فروششان شده بود و قطعاً حالا دستش تنگتر از هر وقتی است.
معتقد بود یا کاری را نباید انجام داد یا وقتی پا در مسئلهای میگذارد، تمام جزئیاتش را هم بر عهده بگیرد و حالا این آهو بود که به یکی از بزرگترین مسئولیتهایش تبدیل شده و از ته دل میخواست دیگر اتفاقی برایش نیفتد تا شرمندهی حاج صابر و وجدان خودش نشود.
حوله نمناک را روی دستهی صندلی انداخت و مشغول مرتب کردن موهای کوتاه و مردانهاش شد. پیراهن کرمرنگ نو را از کاور درآورد، تن زد و دکمههایش را بست.
همانطور که ساعتش را به دست میبست، از اتاق خارج شد. بوی سبزیپلو و ماهی خانه را پر کرده بود. وقتی وارد پذیرایی شد، مادر و خواهرش را مشغول چیدن سفره هفتسین روی ترمهای که روی زمین به صورت لوزی پهن شده بود، دید.
خاتون با دیدنش لبخند زد.
– قربونت برم شیر مرد من. انشاالله رخت دامادیت رو تن کنی.
خاطره ریز خندید.
– خان داداش زودتر زن بگیر، مامان جدیداً غذا هم که میخوره، میگه انشاالله شام عروسی یاسین رو بخورم.
خاتون چشمغرهای به خاطره رفت که یاسین را به خنده انداخت.
– همین روزاست که پسرم رو داماد کنم، اونموقع ببینم بهانهی دیگهای واسه دست انداختن من دارید؟
یاسین با خنده خود را روی مبل رها کرد و با عشق به مادرش نگاه کرد.
– باز چه خوابی برام دیدی حاج خانوم؟ فقط حواست باشه ایندفعه دست دختر ۱۴ ساله رو نگیری، جای زن بچه بزرگ کنم.
خاتون از متلک یاسین اخم کرد و یاسین سرخوش خندید. بارها کنایه اینکه سری قبل دختر بچهای را برایش در نظر گرفته بود را به مادرش زده بود، چیزی که به شدت یاسین رویش حساس بود و مادرش بارها زیر پا گذاشته بود.
یاسین که ناراحتی مادرش را دید، با دلجویی مخصوص خودش گفت:
– اخم نکن حاج خانوم که به صورت ماهت نمیاد، فقط دفعه بعد به این دقت کن که من دیگه پیرپسر شدم. اینسری بگرد یه دختر آفتاب مهتاب ندیده برام گیر بیار که نهایت چند سال ازم کوچیکتر باشه، نه اینکه جای بچهی نداشتم.
خاتون همینطور که سمنو را در سفالِ گِلی خالی میکرد گفت:
– دختر که از بیست بگذره میشه ترشیده، دیگه خدا رحم کنه اگه سنش نزدیک به تو باشه. همینم مونده والا… بعدم تو کجا پیرپسری؟ عیب رو خودت میذاری چرا؟
ابروهایش از این همه بیمنطقی بالا پرید و تکخندی کرد. این اعتقاد مادرش دامان خواهرهایش را هم گرفته بود که در سن ۱۸ سالگی، به خانهی بخت رفته بودند.
– اگه اینطوره که من با این سنوسال یه ترشیه کهنه و حسابی جا افتادهم! حالا از اینا بگذریم، بقیه کجان؟ خاطره شوهر و بچههات کو؟
به جای خاطره، خاتون جواب داد.
– یاسر که حمومه، باباتم الانه که بیاد. ماشین شوهر شکوفه خراب بود، کیوان بندهخدا رفت دنبالشون دیگه بچههاشم افتادن دنبالش.
رو برگرداند سمت خاطره.
– خاطره مادر، برو دوتا ماهی قرمز از تو حوض بردار، بنداز داخل تنگ بیار سر سفره، حتماً باید باشه، زندگی و حیات با خودش میاره.
خاطره چشمی گفت و او مشغول ور رفتن با گوشی جدیدش شد. آن روز که میخواستن اسید روی صورت آهو بپاشند، چنان گوشی را روی زمین انداخته بود که تعویضش از ترمیم به صرفهتر بود و درنتیجه گوشی جدیدی خرید.
دقایقی بعد خاطره با تنگ بلور ماهی وارد خانه شد و نگاه یاسین ناخودآگاه به دستان او کشیده شد. دیدن آن دو ماهی که با بازیگوشی در تنگ میچرخیدند، فقط دو چشم سیاهِ آهوییِ اشکآلود را در ذهنش آورد که داشتند با بغض به ماهیهای مردهی روی آسفالت نگاه میکردند.
نفهمید چرا، ولی دلش می خواست آن چشم هارا خوشحال ببیند!
کلافه نوچی کرد و سر چرخاند. همیشه هنگام صحبت با او سرش پایین است و این تصویر، نتیجهی نگاه گذرا و ناگهانی بود. خودش هم در عجب بود که چرا اینچنین پس ضمینهی ذهنش شده و بدون خواستهی قبلی، فکر و خیالش را تا مرز اسیری میبرد.
حرصی از رفتاری که از نظر خودش عجیب و ناشایست میآمد، سرش را تکان محکمی داد تا از فکر و خیال بیخود فراری شود، ولی نه! جای پا محکم کرده بودند بیپدر مادرها.
دیگر برای رهایی از افکارش تلاشی نکرد و متفکر یک پایش را تکان داد. یعنی برای سفرهی عیدش دوباره ماهی خریده؟ به تو چهای در دل حواله خود کرد و حرصی از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
چه افکار احمقانه ای!
اگر کسی ماهی گلی سر سفرهی عیدش نباشد کفر که نمیشد، میشد؟ اما آن چشمهای اشکی…
اَه! لعنت به این فکرهای بیهوده و آن دختر مزاحم.
زیر لب در حال شماتت آهوی از همهجا بیخبر بود که شمارهی محسن را گرفت و او مثل همیشه گوش به زنگ، بوق اول نخورده جواب داد.
– جانم آقا؟ سلام عرض شد.
– سلام خسته نباشی! کجایی الان محسن؟
– والا آقا تا ۵ دقیقه پیش دور و ور خونهی همین دختره بودم، ولی الان یکی از بچه مجردها رو گذاشتم جا خودم. دیگه خودتون بهتر میدونید، مرد عیالوار اینجور مواقع باید پی زن و بچه باشه نه کار. اتفاقی افتاده آقا؟ اگه نگران اون دخترین که باید بگم ما که بار اولمون نیست، کارمون اینه. حواسم به همهچی هست.
میان حرفش پرید.
– نه کارم با این نیست. ازت مطمئنم که امانتم رو سپردم دستت. چند تا سوال داشتم.
– جانم؟ به گوشم.
سردرگم دستی به موهایش کشید. واقعاً برای چه سوالی زنگ زده بود؟ برای اینکه آبروریزی جلوی این مرد به بار نیاورد و خود را ضایع نکند، در سربستهترین حالت پرسید.
– میخوام بدونم توی این مدت کجاها رفته؟ با جزئیات.
سکوت محسن مشخص بود که تعجب کرده. حق داشت، یاسین به این چیزها اهمیتی نمیداد و تنها گفته بود مواظب خود آهو باشد. بعد از کمی مکث صدایش بلند شد.
– والا چه عرض کنم آقا، شبا که خودم واینمیسم ولی بچهها میگن از خونه بیرون نمیاد. روزا هم کلاً خودمم، جز کارگاه و خونه جایی نمیره.
نه این آن چیزی نبود که میخواست.
– ببین گفتم اطلاعات دقیق میخوام. یعنی حتی میوه، سوپرمارکت و … هم رفته رو بگو.
محسن آهانی گفت و متعجبتر ادامه داد.
– خب اگه اینطور میخواید که تا دلتون بخواد بقالی رفته، یه هفتهشتباری هم ترهبار. جز اون چیزی تو ذهنم نیست، یعنی نبوده که بگم.
– مطمئنی محسن؟ یعنی هیچ خرید عیدی نکرده؟ آجیلی، شیرینی، ماهی؟ میخوام بدونم اگه چیزی نخریده، بگم از اون بستههای مخصوص عید که خیرای محل جمع کردن براش ببرن.
محسن هممحلی و یه جورایی دوستش محسوب میشد و مجبور بود الکی ماستمالی کند. جرات داشت بسته کمکی از طرف خودش برای آهو بفرستد تا با همان نیم مثقال زبان، مثلهمثلهاش کند.
انگار محسن را حسابی قانع کرده بود که صدایش بلند شد.
– خدا خیرتون بده آقا! به چشم دیدم خیلی از اهالی محل چشم به راه کمک شمان. میتونید بفرستید واسش. قشنگ یادمه هربار که میرفت بیرون، چیزی نمیخرید.
همین را میخواست. مهلت حرف زدن بیشتر به محسن را نداد و با خداحافظی سرسری گوشی را قطع کرد. میدانست اگر بیشتر به کاری که می پخواهد انجام دهد فکر کند، قطعاً پشیمان میشود، پس بدون درنگ کیف پولش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
مادرش با دیدنش با تعجب پرسید.
– یاسین؟! کجا داری میری؟
– یه کارِ فوری پیش اومده مامان جان. زود برمیگردم.
– کار چیه، نزدیک تحویل ساله یاسین… پارسالم سر سفره پیشمون نبودی، شگون نداره پسرم.
میدانست حرف حرف خودش است، پس بیتوجه به مادرش، به سمت در پا تند کرد.
– برای سال تحویل خونهم، واجبه.
و بدون درنگ از خانه بیرون زد.
تا خانهی آهو چند کوچه فاصله بود و ارزش ماشین بردن نداشت. پای پیاده به راه افتاد و در همین حین، با چند نفری که در راه میشناختنش سلامعیلک کرد. با اینکه چیزی به ساعات، شاید هم دقایق پایانی سال نمانده بود، اما جوش و خروش مردم همچنان ادامه داشت.
بعضی آدمهایی که کارهایشان را به دقیقهی نود انداخته بودند و بعضی دیگر شلوغی روز آخر گره در کارشان انداخته بود.
آن طرف کسی که امیدی به خانه رفتن نداشت و بیکار در مغازهی کمفروشش نشسته بود و کنار پیادهرو هم دستفروشی که ترجیح میداد دست پر به خانهاش برود و تا لحظهی آخر کار کند.
زندگی همین بود. برای یکی بالای بالا تخت ابریشم نهاده بود، برای دیگری زیر و دست پا جا باز کرده بود.
قدم به قدمِ خیابان ماهیفروش بود و از بین این همه پسر بچهای که تشت ماهی قرمز جلوی پایش بود و با آن جسهی ریزش به هر عابری پیشنهاد خرید ماهی گُلی میداد، توجهش را جلب کرد.