حرفش را نیمه رها کرد و کیلومترشمار را به سقف رساند.
صدای گریههای دخترک دلش را به رحم آورده بود و نمیخواست بیشتر از این آزارش دهد.
خودشان هم کم تقصیر نداشتند. لنگ زدنهای دخترک هنگام ورود و خروج به حجره، گریههای بیامانش هنگامی که با حاج صابر مشغول صحبت بود و… همه را پای ترس و هول شدن دختر گذاشته و با خیال خام، به گفتوگو پرداخته بودند.
آهو گوشههای ران پایش که زخم نبود را با دو دست فشرد بلکه درد آرام بگیرد. اصلاً دیگر از این مردی که نجاتش داده بود هم بدش میآمد…
همچون پدرانی که قصد سرزنش دختر کوچک خطاکارشان را دارند، حرف میزد و دل کوچک آهو را به درد میآورد. انگار بچهی دوساله بود که اینطور سرش فریاد میزد!
از همان بچگی، دلش مانند بلور نازک بود و تاب و توان ناملایمتی را نداشت. هرچقدر هم که قد میکشید، معروف بود به آهو کوچولو.
دلش میخواست فریاد بزند:
“من عقل تو سرم دارم ولی روم نمیشه بگم وقتی پام سوخت، فکر هزینههای بیمارستان توی سرم جولان داد و باعث شد با پر چادر بپوشونمش…”
سرش از زور گریه روی شانه کج شده بود و آرام و مظلومانه هق میزد. این مرد که صندلیهای ماشینش همانند پر قو گرم و نرم بود، چه میفهمید از دختری که تازه دو هفته بود شغل جدید پیدا کرده و حتی خرید آن دو ماهی قرمز کوچک هم، ولخرجی محسوب میشد.
هنوز حرص مرگ آنها را داشت.
ماهیهای سهدُم زیبایش… یکی نارنجی و دیگری با رگههای سیاه سفید. چقدر ذوق داشت وقتی به سفره هفتسینی که قرار بود برای خودش بچیند و آن ماهیها هم بخشی از آن باشند، فکر کرده بود.
🤍🤍🤍🤍
سرش را با اخم پایین انداخته بود و پلک روی هم میفشرد مبادا سرزنشهای دکتر را با پاسخی کوبنده جواب دهد.
– من مرد به بیفکری شما ندیدم! اسید داشته کمکم گوشت پای همسر بیچارهتون رو آب میکرده و شما بعد از این همه وقت اوردیدش بیمارستان؟
منظور از همسر، همان دختری بود که حتی اسمش را نمیدانست.
آخ که چقدر از آدمهایی که به واسطه چند کلاس سواد ادعای همهچیز دانی میکردند، بدش میآمد. اگر یک ذره عقل در سر این زن مثلاً جا افتاده بود، با خودش فکر میکرد هزارویک دلیل میتواند باشد تا این دیرکرد اتفاق بیفتد.
خسته از فضولی بیامانش، خیلی جدی گفت:
– خانوم محترم شما پزشکید یا آنتن این بیمارستان؟! من حال مریضم رو پرسیدم و شما به جای جواب داری من رو مواخذه میکنی؟ وضعیت پاشون خوبه؟
زن میانسال که انگار بهش برخورده بود، چشمغرهای رفت.
– اسیده دیگه… گوشت و پوست رو با هم سوزونده. کارهای لازم رو ما کردیم، نیاز نیست اینجا بمونه. مقدار اسید زیاد نبوده که کل پاش رو بسوزونه، ولی خب سه قسمت از رون پاش کمی از گوشت از بین رفته و باید دردش رو تحمل کنه. مسکن مینویسم براش. نذارید زیاد به پاش فشار بیاره، خونریزی میکنه.
تشکر کرد و نسخه را از دکتر گرفت. به داروخانه رفت و بعد از گرفتن داروهایی که اکثراً مسکن بودند و معلوم بود دخترک قرار است همچنان درد بدی را تحمل کند، پیش او برگشت.
🤍🤍🤍🤍
کارش را اورژانسی راه انداخته بودند و بستری لازم نبود. از اذان ظهر گذشته بود، هم از نماز مانده بود و هم از کار و زندگی.
با یادآوردی چند تن بار ابریشمی که امروز برایشان میآمد، کلافه پلک بست. با اینکه به یاسر زنگ زده بود و کار را کامل به او سپرده بود، باز هم ترجیح میداد خودش بالای سر بار باشد تا مبادا جنس نامرغوب میانشان رد کرده باشند.
به ردیف پردههای آبیرنگی که سالن را حصار کشیده و هر تخت را دارای حریمی کرده بودند، رسید و درمانده از نبودن در و پیکری برای در زدن و خبر دادن، لحظهای مکث کرد. زشت بود اگر سر پایین میانداخت و پرده را کنار می زد. دلش نمیخواست با رفتار نسنجیده دخترک را معذب کند، شاید در وضعیت مناسبی نبود.
اسم و فامیلیش را هم نمیدانست که او را صدا بزند. حتی برای تکمیل فرم بیمارستان انگار کارکنان اینجا از خود دخترک اطلاعات کسب کرده بودند و خود حواسپرتش نگاهی به فرم نینداخته بود.
– خانم! اجازه هست بیام؟
جوابی نشنید. چند بار تکرار کرد و بینتیجه بود. به ناچار گوشه پرده را کنار زد.
سرمی به دست دختر وصل بود و به خواب رفته بود. کامل داخل شد و مشمای دارو را روی میز فلزی گذاشت.
زبانش برای بیدار کردن چرخید ولی لحظه آخر دلش نیامد. معصوم خوابیده بود. نگاهش روی صورت گرد دخترک که رد اشکها بر رویش جا مانده بود، نشست. سریع نگاه گرفت و عقبگرد کرد. وسط روز وقت خواب نبود و قطعاً اثر مسکنها بود که او را خواب کرده بود.
**
میدانست دختری که تا یک قدمی از دست دادن صورت، آرزوها و آیندهاش رفته بود، چه روز سختی را گذرانده. نیم ساعت بیشتر ماندن کسی را نمیکشت، پس نباید کار را برای خراب کردن قدمهای خیرش بهانه میکرد.
نیم ساعت، شد چهل دقیقه و اینبار از پرستار خواست تا هم سرمش را دربیاورد و هم بیدارش کند. زیادی برای این دختر دلرحم شده بود. اگر خودش میرفت صورت غرق در خوابش را میدید، دو ساعت دیگر اینجا ماندگار بود.
با تکانهای آرام روی بازوانش، پلکهای چسبیدهش را باز کرد. نور بالای سرش مستقیم چشمش را نشانه گرفت و اخمهایش را در هم برد. سعی کرد چشمانش را عادت دهد.
صدای ظریفی در نزدیکیاش گفت:
– سلام بیدار شدی خانوم خوشگله؟
سر چرخاند و دختر جوانی که روپوش سفیدرنگ تنش بود را برانداز کرد. کمی منگ میزد ولی آرام نشست، که سوزشی پای چپش را گرفت.
نیازی به فکر کردن نداشت.
آخرینبار با آن مرد، اسمش چه بود؟!
آهان! حاج یاسین… با او به بیمارستان آمده بود و درنهایت جدای از مسکنهایی که برای تسکین درد پایش تزریق شده بود، اشکهایش که همیشه مثل داروی خوابآور بودند، او را به خواب برد.
پرستار دستش را گرفت و همانطور که آرام آنژیوکت را جدا میکرد، گفت:
– درد نداری؟ اون آقا اخموئه کیته؟ وقتی اومد دید خوابی، بیدارت نکرد. اورژانسه اینجا… کار مریض که راه افتاد، باید بره ولی نذاشت کسی نزدیکت بیاد.
آب دهانش را از این همه با آب و تاب حرف زدن پرستار بلعید و سعی کرد ذهن خودش را درگیر توجه مرد غریبه نکند، اما این زن ول کن نبود!
مرسی قاصدک جونم من قبلاً پارت اولش رو یه جای دیگه خوندم و خیلی دلم میخواست رمانش روپیداکنم ..مرسی که گذاشتی من همیشه حمایت میکنم توهم هرشب ازاین رمان پارت بذار😉
ممنون قصدک جان قراره روزی دو پارت باشه یا یکی چون پارت اول دیشب بود امروز پارت دوم فکر کردم شاید قراره مثل بعضی رمانای قبل دو پارت روزانه بیاد
ممنون خوب بود پارت گذاری چه جوری هست