🤍🤍🤍🤍
سر آورده بودم؟! شاید اگر کمی بیشتر در این محل میچرخیدم، سر خودم را برایش میآوردند.
– حا… حاج خانوم باز کن… توروخدا… منم… آهو…
صدایم وحشتناک میلرزید و نفس کم آورده بودم.
کسی که طرف حساب من بود، کینهی عقرب داشت.
نیش میزد… هردقیقه و هربار دردناکتر از قبل.
در که باز شد، خود را داخل انداختم و محکم آن را بستم. انگار که به نقطهی امنم رسیده باشم، به در تکیه دادم و اجازه دادم قلبم بیامان خود را به سینه بکوبد.
– خدا مرگم بده… چت شده دختر؟!
خاتون بود که وحشتزده به صورت خود زد و پرسید.
با بغض نگاهش کردم.
– حاج خانوم…
پیرزن بدتر به وحشت افتاد.
– چیه؟ چی شده مادر؟ جون به لبم کردی. کسی چیزی بهت گفته؟ چیزیت شده؟
خوشخیال بود که فکر میکرد به خاطر حرف کسی به این حال و روز افتادهام.
کاسهی چشمانم ناخودآگاه پر شد.
– من چرا انقدر بدبختم حاج خانوم؟! چرا نمیتونم راحت زندگی کنم؟! مگه نمیگن خدا بخشندهس؟ مگه من چه گناهی کردم که مستحق عذابم؟
زن بدتر با حرفهایم گیج شد. من خودم در باتلاق دست و پا میزدم، انتظار که نمیرفت او را از سردرگمی دربیاورم.
نگران جلو آمد و بازویم را گرفتم و دنبال خود کشید.
– بیا بریم داخل. بیا بفهمم چی میگی. منه پیرزن رو داری سکته میدی.
بیتوجه به چادری که روی زمین کشیده میشد، تن یخ زدهام دنبالش کشیده شد. چادرم میانهی راه جا ماند و نم زیاد شدهی میان پایم، مجبورم کرد اول به دستشویی بروم.
لباس زیر قبلیام را از روی حرص و بیحوصلگی در سطل زباله انداختم و آب را باز کردم تا دستهایم را بشویم.
۱۹۱
🤍🤍🤍🤍
مشتهای پر آبم را محکم به صورتم کوبیدم و از درد کتفم ناله کردم.
یکبار… دوبار… سهبار…
تمام موها و سینهام خیس آب شده بود.
بالاخره بغضم شکست.
لعنت به من!
لعنت به زن بودن و ویژگیهای زنانهام!
– آهو چیکار میکنی دختر؟ بیا بیرون دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.
– الان میام حاج خانوم.
با بدحالی شیر آب را بستم و و در را باز کردم. به اوج بدبختی که برسی، کسی که آنچنان دل خوشی هم از تو ندارد، دلنگرانت میشود.
اولین مبل را برای آوار شدن انتخاب کردم. پشتبندش خاتون لیوانی پر آب و انگشتری طلا در ته آن مقابلم گرفت. بدتر از من ترسیده بود.
– بیا بخور… آب طلاس. زبون لال کسی اذیتت کرده؟ خدایا کاش زبونم لال میشد، نمیذاشتم بری بیرون. الان یاسین بیاد این حالت رو ببینه جوابش رو چی بدم؟
جرعهای از آب را نوشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. تنم اینجا بود و مغزم همراه با تکه کاغذی مچاله شده که نگذاشتم خاتون ببیند.
لیوان را دستش سپردم و لب زدم.
– داشتم میاومدم، یه نفر محکم هولم داد، افتادم رو میوههای یه بندهخدا. آبروم رفت…
و چقدر این زن ساده بود اگر حرف نیمهراستم را باور میکرد.
– واااا! واسه این اینجوری رنگ به رخ نداری؟
بچه گول میزنی دختر؟!
لبم را داخل دهن کشیدم و با بغض نگاهش کردم.
انقدر از نا افتاده بودم که نتوانم به دروغ ادامه دهم.
– خودشون بودن… بازم… بازم اومدن سراغم…
#پارت_۱۹۲
🤍🤍🤍🤍
و باز هم چیزی از آن کاغذ نگفتم. چهارخط نوشتهی درونش، حکم مرگم بود.
– خودشون؟ همون پسر عموت؟! چی میخواد این مردک؟ چیکارت داشت؟ چی گفت؟ بذار به یاسین بگم چهار نفر رو بفرسته سر وقتش، حالش جا بیاد. یه بار خواسته با اسید بسوزونتت، یه بار کتکت زده، الانم اومده مزاحمت ایجاد کرده… مردک وقیح چطور جرات کرده به عروس این خانواده چپ نگاه کنه؟! وایسا زنگ بزنم به یاسین.
خواست بلند شود که با وحشت خیز بردم و دستانش را گرفتم.
– نه نه نه! توروخدا نکنید… به حاج یاسین بگید، اول از همه خودمون باید جواب پس بدیم. به من گفت تنها بیرون نرم ولی من احمق گوش ندادم.
دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت تلفن رفت.
– یاسین چهارتا تشر سر خودمون بگه بهتر از اینه که بیخبر باشه. هرچند پسرم انقدر آقاست که روی مادرش صدا بلند نکنه.
من چه میگفتم و او چه برداشت میکرد.
با عجله تلفن را از دستش قاپیدم و دکمهی قرمزش را فشردم.
– حاج خانوم تورو به هرکی میپرستید قسمتون میدم نگید بهشون. غیاث رحم نداره، آدم نیست، زبونم لال اتفاقی میافته، رو سیاهیش میمونه برای من… اصلاً کاری نکرد، خودش نبود، یکی از آدماش بود. فقط خواست من رو بترسونه، همین. من پام رو از خونه بیرون نذارم، هیچی نمیشه.
انقدر از خبردار شدن یاسین میترسیدم که اشک و آه و ناله را فراموش کرده بودم.
مرد بود و به قول خودش رگ گردنش وصل بود به تار موی ناموسش. گفته بود میبرد نفس کسی را که خم به ابروی خانوادهاش بیاورد و چه بد یا خوب که من را عضوی از خانوادهاش میدید…
۱۹۳
🤍🤍🤍🤍
میترسیدم دیوانه شود و سراغ غیاث برود.
یاسین آدم ضعیفی نبود ولی غیاث زیادی ناجوانمرد و بیوجدان بود.
با هزار قسم و آیه، خاتون را راضی کردم که چیزی به یاسین نگوید و درنهایت راهی اتاق شدم تا دلیل درد بیامان جناق سینهام را بفهمم.
یعنی یک مشت انقدر میتوانست رد درد به جای بگذارد؟ چیزی متهوار و سوراخ شده!
لباس یقه بستهام قابلیت پایین کشیدن نداشت، پس کامل آن را از تنم بیرون آوردم و با تنی نیمهبرهنه جلوی آینه ایستادم.
تضاد زشت کبودی آن قسمت با پوست سفیدم، مثل خار در چشمم فرو رفت. با نوک انگشت ردش را لمس کردم و آخم را زیر دندان خفه کردم.
چهار نقطه که هرکدام اندازهی ته خودکاری بودند، به ترتیب کنار هم صف بسته بودند و خونمردگی دردناکی را برایم به وجود آورده بودند.
با همان نگاه اول، متوجه شدم که جای پنجه بوکس است و مثل همیشه هیچوقت دست خالی به سمتم نیامده بودند.
خوب به یاد دارم، دقیقاً چهارسال پیش بود که به خاطر دست رد زدن به سینهاش، آن هم زمانیکه در خانهشان سکونت داشتم، صبرش سر آمد و حسابی زیر مشت و لگدم گرفت. با دیدن کبودی زیر چشمم قهقهه زد و گفت که هربار یک رد روی تنت میگذارم تا وقتی خودت را میبینی یاد من بیافتی.
اگر که رسم عاشقی این بود، من عشق را حرام میکردم.
– مامان… حاج خانوم؟! آهو کجاست؟ آهو خونهای؟؟! آهوووو؟!
داد بلند و غیر منتظرهی یاسین از جا پراندم و چشمهایم از وحشت گشاد شد.
– چی شده مادر؟! چرا داد میزنی؟ تو اتاقته…
۱۹۴
🤍🤍🤍🤍
– از من میپرسی چی شده حاج خانوم؟! مگه نگفتم آهو از خونه تنها بیرون نره؟! نگفتم چیزی شد به من گردن شکسته بگید؟! حتماً باید اهل بازار بهم خبر بدن که یکی اومده زنم رو تو خیابون زده و در رفته؟!
فهمید… وای وای…
صدایشان هر لحظه نزدیکتر میشد و من
هولزده دور خودم چرخیدم تا لباسم را پیدا کنم.
با عجله به آن چنگ زدم که در با شدت به دیوار کوبیده شد.
با وحشت جیغ زدم و سعی کردم خود را با دست و لباسم بپوشانم، نباید کبودی روی تنم را میدید.
– مگه من به تو نگفتم تنها حق نداری بری جایی؟! ها!!!!
چنان در صورتم عربده زد که چهارستون بدنم به لرزه درآمد و پایم سست شد. بغض کم بود برای اشک تازه بند آمدهام.
– من… من… نمیخواستم… یعنی مجبور شدم…
– مجبور شدی؟! چه اجباری؟! چی مهمتر از جونت بود که انقدر بیاحتیاط رفتی بیرون؟ هان؟!
چه میگفتم؟!
با لبهایی لرزان و چشمهایی که دودو میزد لب زدم.
– برید بیرون، لباس تنم نیست…
پوزخند عصبی زد و با خشم به منی که لباسم را جلوی تنم گرفته بودم تا از دیدش پنهان بماند نگاه کرد.
رگ ورم کردهی گردنش از همین فاصله هم مشخص بود.
– مگه تو به حرف من گوش میدی که من گوش بدم؟!
– بیا اینور مرد ناحسابی! چیکار به این دختر بدبخت داری؟! اذیتش نکن، خودش مثل گنجشک بارونخورده میلرزید. این همه به من گفتن یکم هم کنار درس خدا و پیغمبر، زنداری به پسرهات یاد بده و من گفتم خودشون به وقتش یاد میگیرن… نمیدونستم اشتباه کردم!
ید می تونید با مبلغ #۲۵_هزار_تومان عضو vip رمان نوشیکا بشید.
ممنون قاصدک جان دست گلت درد نکنه