🤍🤍🤍🤍
– حالا اگه شما برید خونه بگیرید کار راحتتره، خودم رهن و اجارهش رو جور میکنم. کمک بدید یه کار مطمئن پیدا کنم. بافندگیم خوبه، خودتون که دیدید، اگه نباشه هم برای من فرقی نداره کار خونه هم انجام میدم، فقط جاش مطمئن باشه تا اگه مجبور شدید رهن از خودتون بذارید، کمکم بهتون…
جوری از جایش بلند شد که حرف در دهانم ماسید. یکهخورده خودم را روی تخت عقب کشیدم. انگار که تازه چشمم به صورت سرخ از خشمش بیافتد.
– چشم. چشم آهو خانوم. همین فردا میرم میگردم. اصلاً گشتن چرا؟ میدم آگهی بزنن که یاسین بازاری با این همه مال و منال میخواد زنش رو کلفت خونهی مردم کنه. خودش هزارتا آدم رو حقوق میده، ولی زنش باید بره چرکهای کپک زدهی خونهی مردم رو به آب بده. خوبه آهو خانوم؟ یاسینم که سیب زمینی، چغندر!
هولزده روی دوزانو به سمتش نیمخیز شدم و دست روی دهانش گذاشتم. رسماً جملههای آخرش داد بود. با چشمهای گرد شده نالیدم.
– هیشش… توروخدا! الان همه رو میکشونید اینجا.
دستم را پس زد و در صورتم غرید:
– تو که داری میگی برم بیغیرتیم رو جار بزنم، چه حالا بفهمن چه فردا. چه فرقی داره؟
پلک روی هم فشردم و درماندهتر از قبل نالیدم.
– کار عار نیست به خدا.
صدای ساییده شدن دندانهایش از روی خشم گوشم را پر کرد.
– کار عار نیست ولی بیغیرتی چرا! این همه مال دارم، میخوام ببرم تو گور که تو رو بفرستم خونههای مردم؟
حرفهایش را نمیفهمیدم. ثروت زیادی داشت ولی کسی مثل من سهمی در آن نداشت. سعی کردم قانعش کنم.
– شما مسئولیتی در قبال من ندارید که کسی بهتون خورده بگیره، وقتی… وقتی برم طلاق میگیریم، راحت میشید از شر دردسرهایی که دنبال خودم کشیدم تو زندگیتون…
چشمهای به خون نشستهاش را به چشمهای لرزانم دوخت. از ترس نگاه دزدیدم. خیلی وقت بود در فکر رفتن بودم، قرارمان از اول همین بود.
با سینهای که از غضب حرفهایم بالا و پایین میشد، سرش رو را جلوتر آورد و من بیشتر به عقب خزیدم.
انگشتش را تهدیدوار جلوی چشمهایم تکان داد.
– حیف… حیف تو مرامم نیست دست رو زن بلند کنم، وگرنه یکی میزدم بیخ گوشت، تا از خواب بیدار شی. میشینی برا خودت برنامه میچینی که بری، بقیه هم مترسک دست تو؟! اونم وقتی هر روز دارم خواهش میکنم یکم باهام راه بیای! من بَدم؟ کورم، کچلم، شکمگندهم، پیرم؟ مشکل چیه که حرفهام به تخمته؟!
دهانم از شدت بهت باز ماند.
– هیعع اینا چیه میگید!
انگار که هیزم زیر آتشش بگذارم.
– از این همه حرف فقط اون یه کلمه آخر رو فهمیدی؟ آهو دارم باهات تا میکنم. به خداوندی خدا یه بار دیگه از این حرفها بزنی، اون روی یاسینم میبینی. فهمیدی یا نه؟!
صدایش انقدر بلند بود که حالم را منقلب کند.
دست روی گوشهایم گذاشتم و زیر گریه زدم.
– داد نزن… دادنزن… الان همه رو میکشونی اینجا. ای خدا، من چه بدبختم…
و واقعاً چقدر بدبخت بودم که زندگیام در چنین لجنزاری فرو رفته بود.
یاسین نمیخواست بفهمد در این خانهی پر رفت و آمد، زیر نگاه دوست و فامیلشان چقدر اذیتم.
به همان اندازهای که ماندن برایم سخت بود، دل کندن از این مرد هم زجرآور بود. بودنش را دوست داشتم، آرامش خاطر میداد و پناه ترسهایم بود.
اگر حرفی از دوست نداشتنم نمیزد، این مسئله را فعلاً باز نمیکردم، حداقل امشب نه. به سرم زده بود انگار. دختر شاه پریان نبودم که انتظار داشتم مردی سی و چند ساله و سرد و گرم روزگار چشیده، مجنونم شود.
– یاسین صدای دادِ تو بود؟ چه خبره اون تو؟
🤍🤍🤍🤍
صدای نگران خاتون و تقههای پشت همش به در بود. بفرما… آخر آبرویمان را برد.
زانوهایم را در بغل جمع کردم و صدای هقهقم را پایین آوردم.
به سمت در جهید و آن را باز کرد.
– چیزی نیست مامان! برو بخواب، فردا حرف میزنیم.
در را طوری گرفته بود که خاتون من را نبیند.
– چیچیو برو بخواب؟! دعوا میکنید؟ صدای گریهی آهو بود؟ چیکارش کردی دختره رو؟!
لبم را زیر دندان فشردم تا صدایم بیرون نرود.
صدای کلافهی یاسین آمد.
– چیکار میتونم بکنم؟ گرفتم کشتمش! داریم بحث زن و شوهری میکنیم، ول کن توروخدا مامان. بعداً حرف بزنیم؟ خواهش میکنم.
***
” یاسین ”
بعضی حرفها نگفتنشان بهتر از گفتنشان است.
امشب خوب به این پی بردم که گاهی زبان به دهن گرفتن، آرامش بیشتری به همراه دارد. اگر اشتباه نکنم، فهمیدم وضع حالایمان از کجا شروع شد.
آن چیزی که در ذهنم بود را با جملههایی اشتباه رسانده بودم و خب ارزش دخترکی جوان، انقدر پایین نبود که آن را درگیر خودم کنم و اگر بابمیل نبود رشتهی بینمان را ببرم.
چه میخواستم و چه برداشت کردم. به چه زبانی باید میگفتم دلم به ماندش هست و از آن خرده نمیگرفت.
همچون دختر بچههای بیپناه، زانو در آغوش گرفته بود و سرش را در بغل پنهان کرده بود.
صدای گریهی ریزش، عذاب الهی بود که در این وقت شب برایم نازل شده بودم.
نفسم را آهمانند بیرون دادم و جلو رفتم. به تاج تخت چسبیده بود.
آرام صدایش زدم، دخترک حساس.
– آهو خانوم؟ یه لحظه من رو نگاه میکنی؟!
🤍🤍🤍🤍
نهتنها سر بلند نکرد، بلکه بدتر هق زد. من را با این قد و هیکل به غلط کردن میانداخت این یک ذره دختر. کنارش نشستم، آنقدر نزدیک که از حضور بیفاصلهام، لحظهای ساکت شد و بعد باز هم ادامهی ماجرا.
خشم بدترین چیزی بود که همیشه کار دست آدم میداد. تقصیر خودش بود، دخترک وزه! با همین مظلومگریهایش، یک تنه من را در آتش مینداخت و درمیآورد.
– قهری با من؟!
باز هم سکوت. یکدنده بود، خیلی بیشتر از من.
– قبول کن تو هم مقصری. من دارم میگم بیا ما رو به غلامی قبول کن، تو میگی طلاق؟ انصافه آخه؟
چه توقعی بود که انتظار یک خنده میان اشک را داشتم. سر بلند کرد و با همان صورت گریان گفت:
– نه! انصاف اینه که شما سر من داد بزنی. انگار که شما مردها داد نزنید، از یه ورتون کم میشه. من کر نیستم. فقط خواستید بقیه رو خبر کنید، آبروی من رو ببرید. فردا مادرتون میاد میگه هیچی نشده، دختره صدای داد پسر سر به زیر و آرومم رو درآورد. نمیشه اصلاً باهاتون حرف زد. تا دو دقیقه پیش میخواستید من رو بخورید، الان ادای مردهای مهربون رو درنیارید.
نوچی بلند بالایی کردم و کلافه سر بالا بردم و به سقف خیره شدم. خدایا حکمتت را شکر…
یک عمر صلاحت نبود صاحب زن و زندگی شوم و حالا که شدم، یک مظلومِ زباندرازش را نصیبم کردی که نه کم بیاورد و نه بگذارد من بدون عذابوجدان بمانم. فایدهای نداشت. اینطوری به نتیجه نمیرسیدیم.
در حرکتی غیرمتنظره، دست دور کمرش انداختم و به سمت خودم کشیدمش.
– هییییع… وای… چیکار میکنید؟!
تقلا کرد که از دستم در برود. چابک و فرز بود، درست همانند اسمشک ولی خب زورش هم به من نمیچربید.
ممنون عالی بود