نتیجهاش هم شده بود حالایی که خیلی غریبانه آن مرد را به خاک سپردند و بدتر از همه این دخترک بیکس…
آخ که دلم میخواست بمیرم برای این همه بیپناهیاش.
روی زمین نشسته و خود را در آغوش گرفته بود. مات و مبهوت، چشمهایش خشک شده بود به خاکی که با نامردی تمام، معشوقش را جلوی چشمهای او به آغوش کشیده بود.
دیگر خبری از گریه و اشک و ناله نبود…
سکوت بود و سکوت…
چند نفری به نوبت تسلیت میگفتند و مایی که یک لنگه پا بلاتکلیف ایستاده بودیم.
نگاهی به آسمان کردم و دیدن ابرهای سیاهش، حال دلم را بدتر کرد. تابستان بار سفر بسته بود و انگار باران پاییزی، میخواست با این زن و طفلش همدردی کند.
با اشارهی یاسین، جلو رفتم تا از کنار قبر بلندش کنم. خم شدم و دست روی بازوهایش گذاشتم.
– پاشو عزیزم… داره دیر میشه، باید بریم.
چشمهای خشک شدهاش را به صورتم دوخت. خودش را در آغوش گرفته و بدنش سرد بود.
– شیفتش همیشه ۱۲ ساعتهس. شبهایی که نیست، منم خوابم نمیبره و صبح که میاد، بغلش میخوابم.
اینکه از فعل گذشته استفاده نمیکرد، جگرم بدتر برایش خون میشد.
آب دهانش را سخت قورت داد و با تودهی بزرگی از بغض لب زد.
– سه روزه بغلش نخوابیدم… سه روزه قربون صدقههاش رو نشنیدم… شدم مثل معتادی که بهش مواد نرسیده…
قطرهی اشکی از چشمش چکید و نگاه از صورتم گرفت. عکس را از سینهاش جدا و نوازش کرد.
– شاید مثل خیلیها هیچی نداریم، ولی هیچوقت هم رو تنها نذاشتیم. من باید سرم رو کنار سر شوهرم بذارم تا خوابم ببره…
ن
با افسوس به عکس نگاه کردم و آهی از سینه بیرون دادم. جوان رعنا با آن قد و هیکل چهارشانه، با لبخند مهربانی که روی لب داشت، زیادی برای خاک حیف بود.
کاش حداقل واقعیت را باور میکرد. سرش را میخواست روی زمین سرد و کنار جسم مردهی شوهرش بگذارد؟!
دنیای واقعی آدم را دیوانه میکرد و دنیای خیال هم روانهی دیوانهخانه…
میترسیدم از فعلهایی که گذشتهای در آنها وجود نداشت. من در همین لحظه، کنار همین زن، از عشق برای خود یک غول ساختم.
غولی بیشاخودُم که کنترل انسان را در دست میگرفت و هرطور که میخواست، میتاخت.
کاش چنین حالی نصیب گرگ بیابان هم نمیشد.
بعضی حالاتش من را به یاد آهوی ۱۷ ساله میانداخت… همانقدر بیپناه و سرگردان.
نتیجهی علاقهام به پدرومادرم شد عمری در حسرت سوختن، خدا رحم میکرد اگر واقعاً عاشق یاسین میشدم.
سرش را خم کرد تا روی قبر بذارد که شانههایش را گرفتم. نگاهی به مرد سرشکستهام با آن شانههای خمیده کردم. پسرک مظلوم من، نگاه شرمندهاش حتی یک لحظه هم جلوی این زن بالا نیامد.
کاش تمام این اتفاقات یک خواب بود…
اگر امشب این زن در این قبرستان میماند، عذاب وجدان این خانواده را دیوانه میکرد.
با خواهش و صدایی آرام نالیدم.
– میدونم سخته، نمیخوام دلداریت بدم، ولی تورو خدا پاشو… دو ساعت دیگه شب میشه، خوب نیست یه زن حامله تنها تو چنین جایی بمونه. به خاطر بچهت پاشو…
🤍🤍🤍🤍
سرش را با تندی چرخاند و خواست دهان باز کند که در همان حالت، نگاهش به جایی خشک شد و بعدش هم نزدیک شدن صدای شیون زنی آمد.
– اااااای خداااا… پسر نازنینم. یهدونه پسرم… خدا از باعث و بانیش نگذره… خدا به زمین گرم بزنه کسی که دست گلم رو پرپر کرده.
صدای جیغ و داد آن زن مسن و دختر کنار دستش از خیلی جلوتر میآمد، ولی فکرش را هم نمیکردم مقصدشان اینجا باشد.
زن بیتوجه به ما، جلو آمد و خود را روی قبر انداخت.
– آخ بمیرم… بمیرم واسه جوون نازنینم… بمیرم واسه سیاوشم که جوون مرگش کردن… کاش من میمردم ولی داغ جوونم نمیدیدم.
چشمهای گرد همگی یک طرف و خشم ناگهانی نازنین و زن سیاوش هم یک طرف.
با یک خیز به سمت آن دو زن و مردی که کنارشان ایستاده بودند و گریه میکردند، جهید که هیچیک از ما حریفش نشدیم.
– پاشو از رو قبر شوهر من عوضییی… تا الان کجا بودید؟! حالا که مرده، پیداتون شده؟!
صدای جیغش قبرستان را برداشت و من حتی نفهمیدم با آن شکم و وضعش چطور زن نسبتاً درشت هیکل را از روی قبر پرت کرد.
زن شوکه روی زمین پهن شد که شوهر و دخترش به سمتش رفتند.
– یادته روز عقدمون اومدیم در خونتون؟! یادته به جای اینکه پسرت رو تو روز عقدش با دعای خیر و آرزوی خوشبختی راهی کنی، نفرینمون کردی؟! بفرما ببین خانوم زمانی… منِ به قول خودت پابرهنه و توی با اصل و نسب! چرا گریه میکنی؟ مگه نباید خوشحال باشی؟! نفرینات گرفته، سیاوش مردددد! همین پیشپات خوابوندنش زیر یه خروار سنگ و خاک، چرا خوشحال نیستی؟ هااااااا؟!
زن با حالی خراب سرش را پایین انداخت و در جواب زجههای نازنین فقط اشک ریخت. برای این خانواده، خیلی زود، دیر شده بود.
خیلی غم انگیز بود😢