ن
– پاشید برید از اینجا. زندهش شب و روز چشم انتظارتون بود، یکبار یکیتون سراغی ازش نگرفت. چندبار خودم شاهد بودم که اومد در خونه، زنگ زد، التماس کرد، گفت فقط چند دقیقه مامانمو ببینم… ولی شما حتی در رو روش باز نکردید. الان چی میخواید اینجا، هااا؟!
صدای جیغ و دادش در قبرستان پیچید و شانهیهای آن خانواده بیشتر خمیده شد. کاش آدمها قدر عزیزانشان را تا وقتی که زنده بودند میدانستند.
خواهری که دو زانو روی زمین چمباتمه زده و مادری که بر صورت خود چنگ میزند. مگر فایدهای هم داشت؟
آدم در حیرت مانده بود که دلش برای چه کسی بسوزد.
با حالی خراب، زیر بازوی نازنینی که دیگر نای ایستادن را هم نداشت گرفتم. دخترک داغ دیده، تنش تحیل رفته بود ولی زبانش تیغ زهرآگینِ دردش بود.
– شما انقدر کثیفید که به بچهی خودتون رحم نکردید. شغل و مغازهش رو ازش گرفتید… من یقهی کی رو بگیرم الان؟! مگه خبر نداشتم نگهبان مال مردم شدن یعنی چی؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، تا زمانی که شیفتش تموم میشد پلک روی هم نمیذاشتم. همش میگفتم خدایا نکنه بلایی سرش بیاد؟ آخرم اومد… لعنت به شما که به یهدونه پسرتون هم رحم نکردید… اااای خدااااا…
ای خدای آخرش زجهای بلند بود و سقوطی دردناک روی خاک. برای اولینبار بود که از به وجود آمدن انسان دیگر ناراحت بودم.
کفر نعمت بود؟! نمیدانم. فقط حس میکردم یک جای کار میلنگد، یک چیز این وسط زیادی غلط بود؛ پدری که زیر یک خروار خاک خوابیده بود و مادری که زندهای بینفس بود.
با حسرت زندگی کردن چیز قشنگی نبود. خودم تجربه کرده بودم و آن بچه…
نمیدانم. فقط برایش دعا میکردم که طالعش سفید باشد و زندگیاش با شوربختی نگذرد.
آمین دعایم را همزمان با صدای رعد و اولین قطرهی باران زمزمه کردم.
انگار کمکم باید میرفتیم…
***
تن کرختم را روی تخت انداختم و با چشمهایی خمار و خوابآلود، مرد سیاهپوش را که در اتاق اینطرف و آنطرف میرفت، نگاه کردم.
به سمت کمد رفت و یک دست لباس بیرون کشید.
همانطور که کمربند، دکمه و زیپ شلوارش را باز میکرد، صدایش خواب از سرم پراند.
– راحت باش آهو خانوم، بیشتر از یک نظرم به تو حلاله!
با هول چشم گرد کردم. پاک یادم رفته بود خیرهخیره دارم نگاهش میکنم و او جلویم لخت شده آن هم با یک شورت سورمهای جذب، وای…
لبم را زیر دندان له کردم و بدون اینکه خود را ببازم، پشتچشمی نازک کردم و نیمخیز شدم تا پتو را روی خود بیندازم.
شاید این اولین شوخیاش بعد از این هفت شبانهروز بود. دلم میخواست به آن دامن بزنم. در این چند روز یک لبخند خشک هم بر لبش نیامده بود.
– خودت میگی حلاله دیگه، به روی آدم میاری چرا؟! چشمچرونی به من نیومده اصلاً!
لبهایم را روی هم فشردم و لعنتی به خود نثار کردم. میخواستم حال و هوایش را عوض کنم، چرا وصلهی ناجور به خودم میچسباندم؟
البته چشم چرانی را که همیشه میکردم. آن نگاههای زیر چشمی و یواشکی، ولی به هرحال نیازی نبود که او بفهمد!
پیراهن مشکیاش را کند و مانند شلوارش، شلخته روی زمین انداخت. به سمتم آمد و بیصدا کنارم زیر پتو خزید. دستش را تکیهگاه کرد و خیره به صورتم ماند.
با چشمهایی منتظر نگاهش کردم که ناغافل سرش را جلو آورد و بوسهای آرام و کوتاه بر پیشانیام زد.
شاید کمتر از یک ثانیه بود، به همان سرعت خون را در رگهایم جریان یافت. حس های بینمان زیادی ناب بودند. اولینها و دومینها و … .
کاش این کنار هم بودنها، هیچوقت تمام نمیشد. اصرار داشتم دلیل این آرزویم را عادت کردن به او بگذارم، کاش حقیقت همین بود.
– چشم چرونی اسمش بد در رفته، وگرنه چی بهتر از دید زدن همسفرت؟! حالا این رو میگم تا خیالت راحت بشه؛ وقتی لباس جذب میپوشی، این از دو پهلو ظریفه، کمرت قشنگ چال میشه و میاد پایینتر که برجستگی و هیچی دیگه… قشنگ به دل میشینه، به همین خاطر میگم هر وقت یاسر خونهس، دامن بپوشی بهتره…
با چشمهایی گرد و لبانی که تمام تلاشم را میکردم نخندد، نگاهش کردم. پس حاج آقای ما هم اهل دل بود و خبر نداشتیم؟! من را وارسی میکرد؟!
دستهایش را زیر پتو برد، پهلوهایم را از دو طرف به چنگ گرفت و به سمت خود کشید.
– اینجوری نگام نکن. من به قشنگیهای تو دقت نکنم، کی بکنه؟! کی از زن خوشگل بدش میاد که من اونی که دارم رو سفت نچسبم؟!
تمام حرفهایش زمزمه هایی ریز بود نزدیک گوشم…
آغوشش را تنگ کرد و سرش را جایی میان گردنم فرو برد. خطی فرضی که تیغهی بینیاش روی گردنم کشید، دلم را از بلندی سقوط داد. انگار داشت زیادهروی میکرد.
با لکنت نامش را صدا زدم.
– یا… یاسین…
حتی پسوند و پیشوند همیشگیاش را خوردم، که انگار زیادی به جانش نشست. سرش را بیشتر در آن قسمت فرو برد. صدای نفس عمیقش شانهام را جمع کرد. انگار موهایم را بو میکرد…
با صدای خستهای جواب داد:
– جانِ یاسین؟ انقدر از خودم خستهم که نمیدونم به کی و کجا پناه ببرم. یکم بغلت کنم، بعدش میرم عقب.
ممنون😍