رمان شیطان یاغی پارت 166

4.4
(84)

 

کامران سر پایین انداخت.

-نمی شد آقا… نمی تونستیم ریسک کنیم… گفتم نریمان با تیم پشتیبان آرش بیاد…!!!

 

 

اخم های پاشا درهم شد.

می دانست اتفاقی افتاده که از ان بی اطلاع است و این بدجور داشت آزارش می داد…

-دقیقا بگو از چی بی خبرم کامران…؟!

 

 

کامران با جدیت گفت: اون زن رفتار و حرفاش مشکوک بود… شک کردم که خدایی نکرده بیرون از اینجا برامون دام پهن کرده باشن و با رفتنمون توی دام بیفتیم…!!!

 

 

پاشا چشم بست.

کی قرار بود تمام شود…؟!

انگار باید ان زنیکه را میدید.

حوصله حرف زدن و کلنجار را نداشت… حال فقط حال به هوش آمدن افسون برایش مهم بود…

 

-هرکاری می دونی به صلاحه، همون کارو بکن فقط…

 

 

کامران چشم به دهان مرد دوخته بود که پاشا ادامه داد.

-نریمان رسید سریع بفرستش پیش من…!!!

 

کامران برایش سری تکان داد و رفت.

پاشا دوباره کنار افسون برگشت و خیره صورت و چشم های بسته اش شد…

 

-داری لج می کنی باهام… به هوش بیا دختر… داری نصفه جونم می کنی بیشرف…!!!

 

 

***

 

-نگران نباش طوری نیست همه چیزش نرماله اما….

 

پاشا تمام قد چشم شد…

-اما چی…چشه نریمان…؟!

 

نریمان به عجول بودنش خندید…

-احساس می کنم که اون روز یه اشتباهی شده یعنی یه خبراییه…؟!

 

پاشا نمی فهمید…

-چه خبری…؟!

 

نریمان بامکثی آرام گفت: شک ندارم افسون حامله اس…!!!

 

#پست۵۲۱

 

 

 

پاشا جا خورده اخم روی پیشانی نشاند.

ممکن نبود همچین چیزی وجود داشته باشد،او آزمایش داده بود…؟!

اما وقتی فکرش را می کرد که پریود نشده، امکان حامله بودنش وجود داشت…!!!

 

 

-پس چطور آزمایش ازش گرفتی که هیچی نشون نداده…؟!

 

 

نریمان خندید.

دوست داشت پاشا پدر شود.

او حق داشت یک خانواده خوشبخت داشته باشد…!

 

-توی آزمایش هم گاهی اشتباه پیش میاد…!!!

 

 

پاشا نمی دانست چه کند…؟!

بودن یک بچه ان هم در این شرایط سخت زیادی بود…!

دست به سرش گرفت.

 

-نریمان افسون نباید حامله بشه… این بچه جلوی دست و پام رو می گیره…!!!

 

 

نگاهش را به افسون داد و ناخودآگاه او را در بارداری اش تصور کرد…!

چشم بست و سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را از سرش بیرون کند…

 

 

نریمان اخم کرد.

-این بچه از روی هوا نیومده پاشا…! اگر بچه رو نمی خواستی باید بیشتر مراقبت می کردی نه حالا که داره جون می گیره اما…

 

 

پاشا نگاهش کرد و نریمان ادامه داد.

-بزار موقعی که رسیدیم… دوباره ازش آزمایش بگیریم تا مطمئن بشیم واقعا بارداره یا نه… بعدش هم با یه دکتر زنان قرار میزارم تا معاینه اش کنه و مشکلی نداشته باشه…!!!

 

 

پاشا می خواست بگوید، در صورت امکان سقط وجود دارد یا نه که با صدای ناله ریزی که از افسون بلند شد، حرف در دهانش ماند….

 

#پست۵۲۲

 

 

 

پاشا بلافاصله سمتش رفت و خیره صورت رنگ پریده اش روی پا نشست و دست روی صورتش گذاشت…

-افسون حالت خوبه…؟!

 

 

افسون با کرختی چشم باز کرد و خیره مرد شد اما تار می دید.

با دهانی خشک شده ناله کرد…

-پا… شا…؟!

 

پاشا بی اراده دوباره پیشانی اش را بوسید…

-جون پاشا مو فرفری…؟ خوبی…؟!

 

 

دخترک چند بار پشت سر هم پلک زد…

حس حرف زدن نداشت.

بیشتر دوست داشت بخوابد…

 

پاشا خواست حرف بزند که نریمان اشاره زد، اذیتش نکند و دخترک دوباره به خواب رفت.

 

****

 

پاشا وقتی خیالش از افسون راحت شد و او را دست نریمان سپرد و تصمیم گرفت تا به سراغ ان زنی برود که زیادی حادثه ساز شده بود…

 

 

کامران در کلبه را باز کرد….

پاشا زنی را دید که روی صندلی بسته و موهای بازش به طرز بدی دورش ریخته و زیادی حال بهم زن بود…

 

 

جلوتر رفت و این بار کامران ازش جلو زد و سمت زن رفت و توی یک لحظه موهایش را گرفت و محکم عقب کشید که جیغ زن به هوا رفت…

 

-کثافت…!!!

 

پاشا با دیدن تصویر آشنایش اخم کرد و حال به کامران برای کاری که کرده بود، حق می داد…

 

-تو اینجا چه غلطی می کنی…؟!

 

 

زن سرش را تکانی داد تا از دست کامران خود را رها کند که زورش نرسید.

با نفرت چشمان سرخش را به پاشا داد و با وقاحت پوزخند زد…

-اومدم داغ زنت و به دلت بزارم…!!!

 

#پست۵۲۳

 

 

 

افسون خط قرمزش بود و این روزها بیشتر داشت هر لحظه به احساسش پی می برد که افسون جان که نه نفسش بود…!!!

 

بی آنکه دست خودش باشد اسلحه اش را درآورد و بی رحمانه به مچ پایش شلیک کرد که نعره زن هوا رفت…

 

کامران شوک شده نگاه صورت سرخ پاشا کرد…

 

-این و زدم تا یاد بگیری هر حرفی رو جلوی من به زبونت نیاری فریبا…!!!

 

 

فریبا از درد به خود می پیچید و فریاد می زد…

-لعنتی پام… کثافت… تو یه حرومزاده ای آشغال…!!!

 

 

پاشا اشاره ای به کامران کرد تا دست و پایش را باز کند.

کامران سری تکان داد.

 

پاشا ذهنش مشغول بودن این زن بود و اینکه اینجا چه می خواست…؟!

 

 

کامران دست و پایش را باز کرد و فریبا خودش را روی زمین انداخت و مچ پایش را گرفت.

تنش از درد می لرزید و نگاهش با نفرت روی پاشا می چرخید…

 

 

پاشا کنارش نشست.

با نوک اسلحه روی شانه اش زد.

-بهتره بگی اینجا چه غلطی می کنی وگرنه می دونی که معطل نمی کنم و می کشمت…!!!

 

 

 

لحظه ای حس ترس را توی چشمان زن دید.

فریبا سعی کرد ترسش را پنهان کند.

پوزخند زد.

-مگه تو چیزی جز کشتن حالیته عوضی…؟!

 

پاشا با جدیت گفت: یعنی میگی بکشمت و خلاص…؟!

 

 

فریبا این بار دیگر از جدیت نگاه و حرفش ترسید.

می دانست این مرد اصلا اهل شوخی نیست.

-برای زنت هم اینقدر بی رحمی…؟!

 

#پست۵۲۶

 

 

 

دخترک شل شده را توی آغوشش کشید و با اخم هایی درهم خیره صورت بی فروغش بود…

-افسون…؟!

 

افسون انگار آرام شده سر روی سینه اش کذاشت.

-خوبم…

 

 

نگاه پاشا روی نریمان رفت که او چشم بست و با اشاره به دخترک گفت: نگران تو بود… بهتره مجابش کنی که قرار نیست اتفاقی برات بیفته…!!!

 

 

چشمان افسون با حرف نریمان باز شدند.

نگران در نگاهش بیداد می کرد که با بغض خیره مردش شد.

-تو خوبی…؟!

 

 

پاشا لبخند دلگرمی بهش زد.

-خوبم مو فرفری، خوبم قربون چشمات برم…!

 

افسون نرم لبش پهن شد.

-خدا رو شکر… ترسیدم…!

 

 

نریمان تنهایشان گذاشت.

او حرف هایش را به پاشا زده بود و بیشتر از این ها باید مراقب افسون و تو راهی اشان باشد.

 

شک نداشت که افسون باردار است…

 

پاشا روی مبل نشست و دخترک هم توی آغوشش جمع شده بود.

-لزومی برای ترست نیست خوشگله چون من مراقب همه چیز هستم…!!!

 

 

لبان افسون لرزید.

احساس بدی داشت.

-می ترسم پاشا… می ترسم یهو یه چیزیت بشه…!

 

مرد لب روی پیشانی اش نشاند.

-نترس دردونه… نترس…!

 

اما امان از دلی که دل دل میزد برای ترسی که به وجودش نشسته بود.

-میلادم می گفت نترس ولی..

 

 

اشکش چکید که پاشا طاقت نیاورد و برای آنکه ساکتش کند لب روی لبش گذاشت و دخترک را به روش خودش ساکت کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
4 روز قبل

پاشاهم ادم سو استفاده چی هستا سری خفتش میکنه 😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x