رمان ماهرو پارت 104

4.2
(105)

 

 

_نه ماهرو گوش کن!

 

 

با نگاهی طوفانی خیره اش شدم.

_چیه چی میخوای بگی؟!

چه حرفی داری که بزنی؟

 

 

 

_اون بچه باید سقط بشه ماهرو…

 

 

این دفعه من قدمی عقب رفتم.

پست فطرتی تا چقدر؟!

ناباور به اویی که کلافه خیره من بود نگاه کردم.

_ت… تو چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟!

 

 

مشتی تو سینه اش کوبیدم و جیغ زدم.

_لعنت به ذات خرابت ایلهان…

لعنت بهتتتت…

 

 

سرم داشت گیج می رفت.

با صدای جیغم بالاخره در باز شد و ماهان با چهره ای طوفانی وارد شد.

پستق بندش بقیه هم اومدن.

_گمشو برو بمیر ایلهان….

الان می‌کشی خواهرمو!

برو تا همینجا زیر مشت و لگد نگرفتمت!

 

 

سرم بیشتر گیج رفت.

کم کم چشمام سیاهی رفت و روی زمین ولو شدم.

 

#ماهرو

#پارت_494

 

 

_ماهرو…

عزیزم بیدار شو…

 

 

با شنیدن صدای غریبه ای، پلکای سنگین ام و از هم باز کردم.

یه دختر غریبه رو سرم بود.

 

 

بوی الکل جای سوالی و باقی نمی گذاشت واسه پرسیدن اینکه کجام!

بیمارستان بودم.

 

 

به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.

پرستار نبود.

چهره جالبی هم داشت.

انگار ایرانی نبود!

 

 

_بیدار شدی عزیزم؟!

 

 

دستم و روی سرم که درد می کرد گذاشتم و گفتم:

_شما؟!

 

 

بلند شد و لبه تخت نشست.

ایرانی حرف میزد، اما شکسته…

مطمئن شدم ایرانی نیست!

 

 

_عزیزم…من…

 

#ماهرو

#پارت_495

 

 

با باز شدن در حرفش نصفه موند.

نگاه از اون دختر ریز نقش گرفتم و به طرف در نگاه کردم.

 

 

ماهان بود..

هنوز اخماش زمین و جارو میکرد.

_خوبی؟!

 

 

دوباره هجوم بغض…

لب زدم.

_اره…

 

 

در و بست و اومد کنار همون دختر نشست.

دوباره به دختر نگاه کردم و گفتم:

_ببخشید ولی من نمی شناسمت !

 

 

دختر لبخند ریزی زد و گفت:

_راستش منو ماهان…براتون سورپرایز داشتم.اما نشد اجرا کنیم.

 

 

ابروهام بالا پرید.

ماهان موقعی که نبود هم چند بار گفته بود.

چند بار از سورپرایزی که داشت بهمون خبر داده بود.

 

 

غم خودم و فراموش کردم و گفتم:

_سورپرایز ؟!

 

#ماهرو

#پارت_496

 

 

این دفعه ماهان به حرف اومد.

_اره مثلاً سورپرایز داشتیم که اون تنه لش رید تو همه چیز!

 

 

تلخ خندی زدم.

اون دختر به حرف اومد.

_عزیزم منو ماهان قراره با هم ازدواج کنیم!

 

 

ابروهام بالا پرید.

_نامزد؟!

 

 

با تعجب به ماهان نگاه کردم که گفت:

_صیغه کردیم .

قرار بود خانواده اِلا هم آخر ماه بیان تا عقد کنیم…

 

 

لبخند تلخی زدم.

داداشمم بالاخره عاشق شد.

 

 

_خوشبخت بشین!

 

 

الا با لحن شیرینش گفت:

_مرسی بیبی…

 

 

مخم هنگ بود.

هنگ بودنش و دوست داشتم.

نمی‌خواستم به اون بی لیاقت فکر کنم.

_تو حامله بودی ماهرو؟!

 

#ماهرو

#پارت_497

 

 

با سوال ایلهان سرم و به طرف پنجره بردم و سکوت کردم.

دلم حرف زدن نمی خواست.

 

 

از سالم بودن اون جنین مطمئن نبودم.

اما گرایشی به فهمیدن حالش نداشتم.

 

 

_حمله عصبی بهت دست داد دیشب.

بچه ات سقط نشده.

اما دکتر می گفت خیلی باید مراقب باشی…

 

 

حمله عصبی!

هه…

حمله عصبی برای حال دیشبم کم هم بود!

انتظار ایست قلبی داشتم.

انتظار مرگی دردناک داشتم.

 

 

به جنین در وجودم فکر کردم.

پس هنوز زنده بود.

به مراقب نیاز داشت؟!

کی ازش مراقبت می کرد؟!

من؟

منی که خسته ترین آدم دنیا بودم؟

 

 

دلم به حالش می سوخت.

اما حال چه کسی برای من می سوخت؟!

برای قلب تیکه تیک

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها