رمان ماهرو پارت 106

4
(104)

 

 

#ماهرو

#پارت_507

 

 

 

گوشی و با تمام توان به دیوار کوبیدم و از ته دل جیغ کشیدم.

_لعنتییییی…

پست فطرتتتتتتت…

آشغالللللل…

متنفرم ازتتتتتت…

ازتتتتتت متنفرممممممم!

 

 

هر چیزی که دم دستم بود و به دیوار می کوبیدم.

صدای در زدن های خاله و التماس هاش واسه باز کردن دری که قفل کرده بودم، بی فایده بود.

 

 

سرم و تو دستام گرفتم و وسط اتاق نشستم.

بالاخره یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید.

 

 

زار زدم و اشک ریختم.

گله کردم.

از خدا گله کردم…

 

 

لعنت فرستادم و نفرین کردمش…

 

 

با صدای بازشدن در سر بلند کردم.

مامان بود.

چقدر زود اومده بود!

_مامان…

 

 

پر بغض صداش زدم.

تند به سمتم اومد و بغلم کرد.

_جان مامان…

الهی پیش مرگت بشم من…

توروخدا گریه نکن مادر…

 

#ماهرو

#پارت_508

 

 

پر بغض نالیدم.

_ز…زنگ زد…

 

 

مامان پشتم و ماساژ داد و گفت:

_کی؟!

اون پسره…

 

 

سر تکون دادم.

_میگه…

میگه زنگ زدم بپرسم…

بچه رو سقط کردی؟!

 

 

مامان از ته دل نفرینش کرد و گفت:

_ولش کن مادر…

دورت بگردم من.

خدا خودش انتقامت و ازش میگیره…

 

 

_میگیره مامان؟!

 

 

مامان پشتم و نوازش کرد و با گریه گفت:

_میگیره مامان…

میگیره…

 

#ماهرو

#پارت_509

 

 

_فردا میریم از اینجا خواهری…

میریم تهران…

من و تو و مامان و الا میریم…

دیگه حتی نمی‌زارم تو هوایی که اون نفس می‌کشه نفس بکشی!

 

 

بخاطر من میخواستن برن…

بخاطر من میخواستن آواره بشن…

_بخاطر من…

 

 

بین حرفم پرید.

_هیششش…

فردا میریم خواهری حاضر باش!

 

 

ماهان از اتاق بیرون رفت.

چقدر رفتن خوب بود!

فقط به یک دلیل میخواستم بروم!

 

 

میخواستم رفتن را تجربه کنم.

تا حس ایلهان را بفهمم.

تا بفهمم موقع پشت کردن و رفتن چه حسی داشت!

 

 

به چمدانی که مامان بسته بود نگاه کردم.

سر روی بالش گذاشتم و چشم بستم.

 

 

تا چشم می بستم احمق بازی هام جلو چشمم ظاهر میشد.

خام شدن هام جلو ایلهان…

مردن هام واسه ایلهان…

 

#ماهرو

#پارت_510

 

 

سرم و به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم…

پس رفتن این حس و داشت!

 

 

ایلهان خوشحال بود!

پس چرا حالا من خوشحال نبودم؟!

 

 

سکوت ماشین و دوست داشتم اما با آهنگی که ماهان گذاشت دلم بیشتر گرفت….

 

 

ماله منی…

 

بزار نگات کنم،تو رو…تو رو یه عالمه…

 

هرچی صدات کنم،تو رو…بازم کمه…

 

با اینکه می‌دونم تهش…برام غمه…

 

ماله منی…

 

دچارشم، دچارمه نمیدونه…

 

کمش برام یه عالمه نمیدونه…

 

که چرا، ازش سوالمه نمیدونه…

 

 

معین زند ( مال منی )

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

نه بابا…😏میخوای بری خانم آویزون!!!😠

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
سمیرا دا
24 روز قبل

سلام خواهشا پارت جدید را بزارید
ممنون🙏🙏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x