#p256
از ماشین پایین میرود…
مقاومت او ،همین اندازه بود…
پوزخندی به ضعف خودش میزند…
نزاع بین او و کوروش؟!
واقعا ناجوانمردانه بود!
قدم های سنگینش ،پشت سر کوروش همراهی اش میکنند…
با گوشی اش مشغول است و پس از مکالمه ی کوتاهی،زنی تقریبا میانسال در را باز میکند و نگاهی به آن دو می اندازد:
_بیاید تو…
کوروش هنوز از در گذر نکرده لب میزند:
_چقد طول میکشه؟!…
حتی برای به مقصود رسیدن خودش هم صبر نداشت…
_دکتر خودش میگه…
خانه ای دالان دالان و ترسناک…درست شبیه کابوس هایش…
از چند راهرو که عبور می کنند…به مطب میرسند…
مطبی کثیف با لوازمی زهوار دررفته…
کیسه ای که توسط قدیر تهیه و به منشی سپرده شده بود را سمت ماهور میگیرد…
_بگیر اینو…برو تو اون اتاق…
به در نیمه بازی اشاره میکند که حتی قفل و بست درست و حسابی نداشت…
هاج و واج نگاه سرگردانش را بین در و کیسه می چرخاند و در آخر هم کوروش است که کیسه را چنگ میزند:
_راه بیوفت…
پاهای لرزانش سمت اتاق کشیده میشود…
قبلا هم یک چنین جایی پا گذاشته بود…ولی دلیل ترس و نگرانی و غم الانش را نمی فهمید…
کوروش بدون در زدن…داخل میشود…کیسه را به زنی که روی صندلی چرخدار خمیازه میکشد میدهد…
_فقط زود…
زن نگاهی به چشمان ترسیده ی ماهور می اندازد…
_لخت شو و دراز بکش…
کوروش نیم نگاهی به صورت رنگ و رو رفته ش میکند و بیرون میزند…
دکتر کلافه از دست دست کردن های ماهور،لب میزند:
_چرا ادا اطوار میای…بیا دراز بکش…بعد تو یه سقط دیگه دارم…
دست به دکمه ی مانتویش می اندازد…
#p257
در جدال بین باز کردن و نکردن ، زبانش است که پیروز است…
_خانوم…
دکتر نگاه عصبی اش را به او می دوزد…
_من نمیخوام سقط کنم…
از کوره در رفتن زن می ترساندش ولی سعی میکند خود را نبازد…
_اگه نمیخوای سقط کنی واسه چی اومدی اینجا؟ مگه من مسخره توام…چندین بار قرار گذاشتید و کنسلش کردید…حالام که تشریف آوردی میگی نمیخوام…
صدای صحبت هایش انقدر بلند هست که منشی را به اتاق بکشاند…
_چی شده خانوم دکتر؟!…
دکتر صندلی چرخدارش را به عقب هل می دهد و در حال گذاشتن قیچی و انبر و لوازمی که برای انجام کارش بیرون کشیده بود به داخل کشو عصبی لب میزند:
_مگه نگفتم فقط به کسایی وقت بده که ادا اطوار ندارن…اینا رو کی معرفی کرده؟! اصلا برگه ی رضایت نامه امضا کردن یا همینجوری انداختیش تو اتاق من؟
منشی هم نگاه برزخی اش را نثار ماهور بیچاره میکند و رو به زن لب میزند:
_بله خانوم دکتر، پدر بچه امضا کرده…الانم رفت بیرون…میرم صداش بزنم…
دکتر کلافه تخت بیمار وسط اتاق را دور میزند و پشت میزش می نشیند و با دست به ماهور اشاره میزند…
_مهم اینه که امضا کنه…اینه که خطرناکه…اینه که فردا هزار تا داستان سر بچه ی حرومزادهش سرمون درمیاره…
با جمله ی آخرش،انگار که با پتک بر سرش می کوبند…
به فرزند او می گفت حرامزاده؟!…
در حالی که قلبش در بیرون از سینه اش می تپید…
در حالی که می ترسید از واکنش های کوروش… اما…سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند…
_حرومزاده تویی…تویی که روزی چند تا بچه میکشی…
تمام جسارتش شد همان تک جمله ای که با سعی های فراوان بدون تپق ادا شد…
#p258
چشمان درشت زن …از حدقه بیرون زده بود…
هیچکس تا به حال جرات نکرده بود اینطور جواب توهین هایش را بدهد…
حالا این دخترک کم سن و سال نحیف…با همین جمله نه تنها انتقام خودش بلکه انتقام دیگران را هم از او گرفته بود…
از روی صندلی اش بلند میشود و سمت دخترک می آید…
_خیلی دیگه داری زر میزنی دختره ی هرزه….هرزه بازیاتو کردی شکمت که اومده بالا باید بیای التماسم کنی نطفه ی خرابتو بندازم…حالا واستادی زل زدی تو چشمام صفت حرومزاده ی بچتو میچسبونی به من جنـ.ده ی کثیف…
یقه اش برای بار دوم درون دستی مچاله میشود…
اما اینبار دست زن است نه کوروش…
محکم گردنش را سمت در هل میدهد:
_گمشو برو بیرون تا بدون بی حسی اون بچه ی حرومزادهتو تو شکمت نکشتم پتیاره…
ناخن های مانیکور شده اش گردن و وسط سینه اش را خراش میدهد اما زن همچنان او را سمت در هدایت میکند:
_تویی که نمیخوای سقط کنی گوه میخوری وقت منو میگیری …گمشو بیرون…برو بچه ی حرومزادهتو پس بنداز…
چنگش را بند دست زن میکند…
با خشونت دستش را پس میزند…
زبان ماهور فقط برای کوروش کوتاه بود…نه کس دیگری…
_خود هرزهاتو کی پس انداخته که شدی قاتل حرومزاده ها؟!…
تمام شدن جمله اش همزمان با پیچیدن صدای بلند دست زن روی گونه اش شد…
صورتش میسوخت…سرخ بود…
رد انگشتانش به وضوح روی صورت ماهور مانده بود…
انگشت زن ،در را نشانه رفته بود:
_گمشو بیرون پتیاره…
قبل از باز کردن در توسط دکتر،کوروش سر و صداها را شنیده بود …
که حالا بین درگاه حاضر و آماده ایستاده بود…
نگاه سردرگمش بین ماهور و زن در حال رفت و آمد بود که بالاخره منشی دهان باز کرد:
_ هر چه سریعتر از اینجا برید…
از کوروش اعصاب خورد کن تر پارتای کوتاهشه