رمان مفت بر پارت 76

4.3
(145)

 

 

#p270

 

 

نفس های گرم کوروش کنار گوشش بود…

 

باورش نمیشد…شرط را برده بود…

 

رابطه ی جنسی سختی را پشت سر گذاشته بود…ولی ارزشش را داشت…

 

لبخندی از سر رضایت میزند…

 

انقدری ذوق درون صدایش هست که توجه نگاه کوروش را به خود جلب کند …

 

دوباره اخم هایش است که بین ابروانش گره میخورد…

 

دوباره شد همان کوروش سر سختی که بود…

 

با خشم نگاهی روانه ی دخترک میکند…

 

به همین راحتی به او اجازه داده بود که بچه را نگه دارد…

 

 

چه مزخرفانه و احمقانه اختیار پایین تنه اش را نگه نداشته بود…

 

 

برخلاف پوزخندهای ابتدای رابطه فقط اخم بود که نثار دخترک میکرد…

 

انقدر هولانه…اختیار بودن یا نبودن بچه را به دخترک داده بود…

 

 

ماهور بیش از اندازه خوشحال بود…لبخندش لحظه ای از روی لب هایش محو نمیشد…

 

 

_مثل اینکه این زیر بهت خیلی خوش گذشته؟! نیشت زیادی بازه…

 

سعی میکند لبخندش را جمع و جور کند…

 

بالاخره بعد از چند روز استرس و اضطراب ،بالاخره لبانش به خنده باز شده بود…

 

لحاف روی تخت را روی تنش کشیده بود…

 

کمی درد داشت اما مهم نبود…

 

تنش را بالا می کشد و به سمت کوروش خم میشود…

 

انگشت اشاره اش را رو به روی صورت کوروش می چرخاند:

 

_قولت یادت نره…

 

جری ترش میکند…اخم هایش به قوت خودش باقیست…

 

یادش رفته بود که او همیشه ناجوانمردانه با ماهور بازی میکند!!!

 

 

به خواسته اش رسیده بود…

 

اینکه دخترک در سـ.‌کـ. ـس همراهی اش کند و به چه زیبایی همراهی کرده بود…

 

گوشه ی لبش بالا میرود …نوبت اوست که سمت دخترک خم شود…

 

بوسه ی نرمی روی همان انگشتی که سمتش نشانه گرفته شده است میزند:

 

_من حافظه ی کوتاه مدتم ضعیفه موحد…میشه قولمو یادآوری کنی؟!….

 

 

———————————————————-

 

 

#p271

 

 

همه ی ذوق کودکانه اش به یکباره فروکش میکند…

 

چه باعث شده بود اعتماد کند به مردی که بارها از او نارو خورده بود؟!…

 

_این واسه گوه زیادی که تو اون سگدونی خوردی…

 

 

ماهور با چشمانی مبهوت همچنان نگاهش میکند…

 

_چیه عزیزم؟! نه ببخشید همسر عزیزم…شوکه نگام میکنی…برگات ریخت،نه؟!

 

 

میخندد با صدای بلند….

 

_با غریبه نخوابیدی که…من شوهرتم….ولی از حق نگذریم اوسکولی ولی خوش سـکـسی عوضی…

 

چشمکی نثار چشمان درشتی که حالا اشکی شده اند میکند…

 

 

_زیاد سخت نگیر…

 

 

ماچی در هوا نثارش میکند و از جایش بلند میشود…

 

 

_تو…

 

صدای ماهور میان راه متوقفش میکند:

 

_تو یه عوضی کثیفی…

 

ضجه زنان حرفش را میزند و از او رو میگیرد…

 

با ترس گفته بود اما باز هم لبخند کوروش را به همراه دارد:

 

_آره یه عوضی کثافتم درست مثل ماهان…داداش حرومزاده‌ت…

 

می گوید و از اتاق بیرون میزند…

 

 

نمیدانست چرا ولی حس میکرد فقط با زیر پا گذاشتن قول و قرارش میشد که لبخند های از سر ذوق دخترک را مهار کند…

 

لبخندهای او آزارش میدادند…لبخند هایش درست مثل خنده های ثنا بود…

 

 

ثنایی که دیگر نبود و با ورود ماهور به عمارتشان بیشتر از هروقت دیگری این نبودن به چشم می آمد….

 

 

خورد کرده بود دخترک را…

 

 

دخترکی که اینبار واقعا صدای شکستنش ،از هر وقت دیگری بیشتر به گوشش میرسید…

 

بارها قلبش را شکسته بود….اما اینبار روحش هم شکسته بود…

 

 

دوباره ماهوری در قاب بود که کمرش را به تاج تخت تکیه داده بود و با پاهای جمع شده در شکمش،اشک میریخت…

 

بیصدا تا مبادا مزاحم کوروش شود…

 

کوروشی که حریف قابلی برای او بود و ماهور را زیادی ناقابل میدید…

 

همانجا قسم خورد که تقاص بگیرد…

 

تقاص آبروی رفته ی حاج علی را…

 

تقاص کمر خم شده ی برادرانش را…

 

تقاص دل و روح به یغما رفته ی خودش را…

 

 

————————————————————

#p272

 

 

_پاشو…

 

 

دوباره به اتاق برگشته بود…

با فاصله ی چند دقیقه ای…

 

حال ماهور را گرفته بود…اما حال خودش هم تعریف آنچنانی نداشت…

 

_جمع کن خودتو بابا…

 

برگشته بود تا ترکش هایش بیشتر در جان دخترک بنشیند…

 

_برمیگردیم عمارت…همونجایی که این چند روز زیادی بهت خوش گذشته…

 

 

آره …

 

انقدری خوش گذشته بود که هربار از خوشی چشمانش تر شده بود…

 

 

 

با همان تن عریان از تخت پایین میرود…

 

مصاف سختی شروع شده بود…

 

ماهور و کوروش…

 

ماهور با حجب و حیا به درد این جنگ تن به تن نمیخورد…

 

 

هرچه قبلا بود را باید به باد فراموشی میداد…

 

 

از فردا قرار بود غوغا کند…

 

 

در برابر نگاه متعجب کوروش،دست به لباس هایش می اندازد…

 

شورتش را که به پا میکند…کوروش لبخند میزند…

 

 

او هم همین را میخواست…

 

ماهوری که پا به خانه ی او گذاشته بود زیادی اُمُل بود…

 

 

اما ماهوری که قرار بود به حاج علی تحویل دهد…باید همینقدر جسور میشد…

 

از پشت به او می چسبد….

 

 

سوتین دخترک هنوز بر تنش آویخته نشده بود که دستان کوروش…سینه هایش را به بازی میگیرد…

 

 

_تنت واسه یه دختر چشم و گوش بسته زیادی خوبه موحد…

 

 

سعی میکند از آغوشش بیرون برود…اما تلاشش نا فرجام است…

 

 

لب های کوروش،لاله ی گوشش را به بازی میگیرد…

 

نفس های داغش،تن ماهور را هم شل میکند:

 

_نمیخوای بدونی چقد خوبه؟!…

 

دست کوروش…درون مشت کوچکش جا میگیرد و همزمان سرش را بالا میبرد و صورتش را سمتش میگیرد:

 

_نه نمیخوام…

 

 

کوروش دستش را پس میزند…

 

_خواستن تو زیاد مهم نیس جوجه…مهم اینه که من چی میخوام…

 

تنش را از آغوشش بیرون میکشد و سعی میکند با اعتماد به نفسی که به یکباره در وجودش به غلیان درآمده…هرچه زودتر آن سوتین لعنتی را تن بزند…

 

موفق هم هست…اما تخریب های کوروش به قوت خودش باقی ست…

 

_ستم میپوشی…به خانواده ی دوزاریت نمیاد این اداها…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

خسته نباشی قاصدک جان ممنون بابت تمام پارتای امشب

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x