***
وقتی دوباره به بیمارستان برگشت دیگه صبح شده بود .
نزدیک ورودی بیمارستان ، رستم و ودود و دو سه نفر از آشنایانش رو دید که داشتند ته مونده ی جعبه ی شیرینی رو با ولع می خوردند و همزمان مشغول بگو بخند بودند .
آوش رو که دیدند … سلام کردند و تبریک گفتند .
آوش یکی از شیرینی های باقیمونده رو برداشت و به دهان گذاشت … همونطور با دهان پر پرسید :
– چه خبر ؟
رستم پاسخ داد :
– خبرِ شادی آقا ! شما نبودین به تمام بیمارستان شیرینی دادیم !
ودود به شوخی گفت :
– به این پرستارایی که بر و رو داشتن هم اسکناس انعام داد !
رستم از خجالت سرخ شد … اما آوش با دهان بسته خندید و زبونش رو روی ردیف دندوناش کشید :
– کار خوبی کردی ! دیگه ؟
– برادر زاده تون هم خدا رو شکر بد قلقی در نیاورد … پستونِ یکی از این زنا رو گرفت ! … آها راستی …
ودود دست در جیب برد و بعد یک جعبه ی جواهرات بیرون آورد :
– اینم سفارشیتون … جواهر ساز نیم ساعت قبل آورد !
آوش هوومی گفت و جعبه ی جیرِ سرمه ای رنگ رو گرفت و توی جیبِ پالتوش پنهان کرد . بعد از کنار دیگران گذشت و وارد بیمارستان شد … .
اولین پرستاری که بهش رسید ، گفت :
– خوش اومدین جناب امیر افشار … تبریک می گم بهتون !
و بعد بدون اینکه آوش چیزی بپرسه ، خودش توضیح داد :
– خانوم رفتن دیدن نوزاد ! همین پله ها رو برید پایین …
آوش سری به علامت تشکر تکون داد و پا تند کرد تا به بخش نوزادان برسه . از پله ها با عجله پایین رفت و بعد از اون … دیگه لازم نبود کاری انجام بده !
پروانه در معرض نگاهش قرار گرفت … در حالیکه روبروی پنجره ی بزرگِ بخش مراقبت های ویژه ایستاده بود ! … با پیراهنِ گله گشاد صورتی رنگ که ساق برهنه ی پاهاش رو به نمایش می گذاشت … و موهای سیاهِ بلند که بافته شده بود …
در قلبش انگار احساسی آزاد شد … احساسِ سبکیِ خالص می کرد !
این پروانه بود ! … بعد از تمامِ اون تنش ها و درگیری ها … حالا ایستاده بود روی پاهاش ! … همین برای آوش بس بود شاید … و نوزادی که پشت اون شیشه داشت برای حیات می جنگید ! …
جلو رفت و جلوتر …
پروانه حواسش تمام قد به اون سمتِ پنجره بود … آوش دست هاشو گذاشت روی شونه های اون … .
هینی از حنجره ی پروانه خارج شد … اما قبل از اینکه بترسه ، صدای گرم و پر اشتیاقِ آوش رو کنار نرمه ی گوشش شنید :
– تبریک میگم مامان خانم !
پروانه نفس عمیقی کشید و همزمان لبخندی شرمگین روی لب های بی رنگش نقش بست . گفت :
– ممنونم ! منم به شما تبریک میگم !
و چرخید تا صورتِ آوش رو ببینه … .
توجه آوش به داخل اتاق مراقبت های ویژه بود … به نوزادی مو مشکی که بزرگتر از کف دست به نظر نمی رسید … و در آغوش دایه اش داشت شیر می خورد .
با تصور اینکه این همون نوزادی بود که تمام مدت منتظرش بود … قلبش سخت تپیدن گرفت .
– تونستی بغلش کنی ؟
– نه زیاد … فقط چند دقیقه ! گفتن ممکنه براش خطرناک باشه … .
آوش هوومی گفت … و بعد نگاهش پایین لغزید تا چشم های پروانه .
پروانه مات شد توی نی نیِ عمیق چشم هاش … ذوب شد ! چنان مهری توی نگاه مستقیمش دید … که نفسش بند اومد … .
هیچوقت هیچ کسی اینطور نگاهش نکرده بود ! … اینطور که انگار مهم ترین آدمِ دنیاست !
– و حال خودت چطوره ؟ … می دونم حتماً درد زیادی کشیدی !
پروانه در پاسخ دادن مکثی کرد . درد کوفتگی بدنش در اثر سقوط … درد عمل سزارین … و تیر کشیدنِ پستان هاش …
ولی خیلی خوب بود ! … به طرز حیرت انگیزی خوب بود ! …
– من خوبم ! واقعاً خوبم ! فقط …
صدای پاهایی که از پله ها به گوش رسید … باعث شد آوش دست هاشو از روی شونه های پروانه برداره و قدمی به عقب بره .
اطلس به همراه پرستاری سفید پوش پایین اومدن . اطلس کمی هول و ولا داشت .
– بیا مادر جان … خانومِ من اینجاست ! بیا دردشو ساکت کن !
اون وقت تازه چشمش به آوش افتاد :
– ای وای سلام آقا … شما کِی اومدین ؟
– چه دردی رو باید ساکت کنه ؟ … پروانه چه دردی داره ؟!
اطلس نگاه کرد پروانه که خون زیر پوستش دویده بود … و باز نگاهش برگشت به آوش … و این پا و اون پایی کرد :
– امم … چیزه …
اما پرستار فرصت نداد و خیلی رک و راحت توضیح داد :
– خانوم به نوزادشون شیر نمیدن و تخلیه نشدنِ شیر مادر درون پستان هاش باعث درد و تورم می شه ! … چیز مهمی نیست … بعد از چند روز بر طرف میشه ! نگران نباشید !
و حوله ی گرمی که در دست داشت رو روی سینه های پروانه گذاشت :
– اینو نگه دارید عزیزم … دردتون رو تسکین میده !
پروانه زیر لبی تشکر کرد . گونه هاش از شرم سرخ شده بود … روی نگاه کردن به آوش رو نداشت .
آوش به پرستار گفت :
– خیلی متشکرم ازتون !
و با گرفتن زیر بازوی پروانه … اضافه کرد :
– به نظرم بهتره استراحت کنی !
نگاه پروانه باز چرخید به سمت پنجره و دخترکش ، رها … . اطلس گفت :
– خدا خیرتون بده آقا ! من که حریفش نشدم … شما ببریدش یکم بخوابه ! … یک ساعته همینطوری سر پاست !
آوش هوومی گفت :
– از بچه حتی یک چشم بهم زدن غافل نشو اطلس !
پروانه خواست چیزی بگه :
– آخه من …
– هیششش !
صورت آوش … کاملاً نزدیک صورتش بود … و برق خوشی و شیطنت …
– روی حرف آقا حرف نزن دیگه ! بیا بریم !
لبخند کمرنگی بر لب های پروانه گذر کرد … بعد با کمک دست های آوش چند پله رو بالا رفت .
درد رو در اینچ به اینچ بدنش احساس می کرد … مخصوصاً در قسمت بریدگیِ شکمش که انگار مثل تکه زغالی گداخته اونو می سوزوند .
اگر کمک دست های آوش نبود … بیم داشت همون جا نقشِ زمین بشه .
اما آوش با صبوری بی نهایتی قدم های کند و دردناکش رو همراهی میکرد .
ناگهان پروانه سر جا ایستاد . احساس کرد لخته خونی از رحمش جدا شد … درد باعث شد لحظه ای کمرش تا بشه .
نگاه آوش با نگرانی توی صورتش چرخید :
– چی شد ؟!
پروانه گوشه ی لبش رو گزید تا از درد ناله نکنه :
– هی…هیچی !
نگاه نگرانش به زمین بود … می ترسید خون از بین پاهاش شره کنه .
– همینه دیگه … پروانه خانم ! بیخودی بهشت رو ننداختن زیر پاهاتون ! دردشم باید کشید !
نفس پروانه از درد بالا نمی اومد … با این وجود خندید . آوش داشت تلاش می کرد حالش رو خوب کنه … این بهش حس عجیبی می داد !
بعد آوش پرسید :
– بغلت کنم ؟ ناراحت نمیشی ؟!
مثل این بود که کسی صورت پروانه رو روی آتیش گرفته باشه … داغ و سرخ شد ! …
– نه ! نه !
و نگاه کرد به روبرو … عاجزانه تلاش کرد حدس بزنه چند قدم دیگه تا اتاقش باقی مونده … .
آوش با دلگرمی گفت :
– دیگه چیزی نمونده !
قدم های پروانه روی سرامیک های کدرِ کف زمین کشیده شد … بلاخره به اتاق رسیدند .
پروانه از درد نفس نفس می زد … آوش با نگرانی نگاهش کرد .
– بیا استراحت کن ! … می خوای پرستارو صدا کنم ؟
پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد روی نیمکت مخملِ مقابل پنجره نشست . حوله ی گرم رو از روی سینه اش کنار زد و تلاش کرد با نفس های عمیق و پی در پی دردش رو کنترل کنه . آوش توی اتاق چرخی زد و درِ یخچال کوچیک رو باز کرد .
چند لحظه بعد با لیوانی آبمیوه بهش ملحق شد . لیوان رو مقابل صورت پروانه گرفت … پروانه رو ترش کرد .
– اصلاً میل ندارم !
آوش لیوان رو به لبهای بی رنگش چسبوند .
– متاسفانه این یکی به اختیار خودت نیست !
پروانه جرعه ی آبمیوه ی خنکی که به دهانش روانه شده بود رو به زور بلعید و بعد از پشت لیوان لبخند زد .
آوش باز چرخی دور و برش زد … انگشتانش یک لخظه ی کوتاه موهای بافته ی پروانه رو لمس کرد . باز گفت :
– چیزی لازم نداری ؟ میخوای کمکت کنم موهاتو مرتب کنی ؟
– مطمئن باشم که موهام به اختیار خودمه ؟!
لحنش شوخی کمرنگی داشت … آوش پاسخ داد :
– فعلاً آره !
چیزی در لحنش بود که پروانه رو به نفس نفس می انداخت و باعث می شد سرگیجه بگیره !
آوش بلاخره دست از چرخیدن اطراف پروانه کشید و کنارش روی نیمکت نشست … کمی متمایل به دسته ی چوبی … با وقاری که داشت پای راستش رو روی پای چپش انداخت و دست هاشو مقابل سینه اش درهم گره زد … و نگاهش خیره به پروانه … .
– خب …
انگشتان مضطرب پروانه شروع کرد به بازی کردن با لبه ی حوله … لبخندی لرزان و نامطمئن زد .
– حالا باید چیکار کنیم ؟!
– تو رو نمی دونم ! اما من قراره همین جا بمونم و تماشات کنم !
خون زیر پوست پروانه هجوم برد … آوش ادامه داد :
– و بذار یه چیزی بهت بگم … نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه سالم می بینمت ! دیشب که اونطوری خونین و درهم شکسته دیدمت … فکر می کردم همه چیمو از دست دادم ! ولی …
مکثی کرد … یادآوری تصویری که شب قبل از پروانه دیده بود ، مثل خرده شیشه راه گلوشو سوزوند !
پروانه ی کوچک و زیباش … با بدنی زخمی و در حالیکه خون از بین پاهاش می رفت … با چشم هایی که بسته بود ولی باز هم می تونست تمام آوش رو تسخیر کنه !
آوش گفت :
– بگذریم ! …
و با نفس عمیقی … بحث رو تغییر داد .
– ببین برات چی آوردم !
و دست برد داخل جیب کتش و جعبه ی جیر جواهرات رو در آورد .
نگاه پروانه مشتاقانه انگشتان اونو دنبال کرد … که چطور در جعبه رو باز کرد و بعد گردنبند غرق در نور و زیبایی رو به طرفش چرخوند .
– این مال منه ؟!
آوش با تکبری رضایت بخش نگاهش کرد … درست همون قدر که دلش می خواست ببینه ، پروانه هیجان زده شده بود !
– دوستش داری ؟!
پروانه نمی تونست نگاهش رو از گردنبندی که اینقدر زیبا و پرشکوه روی مخملِ سیاه می درخشید ، بگیره . سنگِ یاقوتِ آبی رنگ و تراش خورده ای که به بزرگی یک تخم کبوتر بود ، نگاه رو به خودش خیره میکرد … و رشته های باریکی که از زیر سنگ آویخته بودند و مزین به برلیان های سفید و یکدست … .
خیلی زیبا بود … زیباتر از تمامِ گردنبندهایی که خورشید خانم در تمام زندگیش داشت … و زیباتر از تمام چیزهایی که به عمرش دیده بود .