رمان پروانه ام پارت 127

4.2
(113)

 

***

 

وقتی دوباره به بیمارستان برگشت دیگه صبح شده بود .

 

نزدیک ورودی بیمارستان ، رستم و ودود و دو سه نفر از آشنایانش رو دید که داشتند ته مونده ی جعبه ی شیرینی رو با ولع می خوردند و همزمان مشغول بگو بخند بودند .

 

آوش رو که دیدند … سلام کردند و تبریک گفتند .

 

آوش یکی از شیرینی های باقیمونده رو برداشت و به دهان گذاشت … همونطور با دهان پر پرسید :

 

– چه خبر ؟

 

رستم پاسخ داد :

 

– خبرِ شادی آقا ! شما نبودین به تمام بیمارستان شیرینی دادیم !

 

ودود به شوخی گفت :

 

– به این پرستارایی که بر و رو داشتن هم اسکناس انعام داد !

 

رستم از خجالت سرخ شد … اما آوش با دهان بسته خندید و زبونش رو روی ردیف دندوناش کشید :

 

– کار خوبی کردی ! دیگه ؟

 

– برادر زاده تون هم خدا رو شکر بد قلقی در نیاورد … پستونِ یکی از این زنا رو گرفت ! … آها راستی …

 

ودود دست در جیب برد و بعد یک جعبه ی جواهرات بیرون آورد :

 

– اینم سفارشیتون … جواهر ساز نیم ساعت قبل آورد !

 

آوش هوومی گفت و جعبه ی جیرِ سرمه ای رنگ رو گرفت و توی جیبِ پالتوش پنهان کرد . بعد از کنار دیگران گذشت و وارد بیمارستان شد … .

 

اولین پرستاری که بهش رسید ، گفت :

 

– خوش اومدین جناب امیر افشار … تبریک می گم بهتون !

 

و بعد بدون اینکه آوش چیزی بپرسه ، خودش توضیح داد :

 

– خانوم رفتن دیدن نوزاد ! همین پله ها رو برید پایین …

 

آوش سری به علامت تشکر تکون داد و پا تند کرد تا به بخش نوزادان برسه . از پله ها با عجله پایین رفت و بعد از اون … دیگه لازم نبود کاری انجام بده !

 

پروانه در معرض نگاهش قرار گرفت … در حالیکه روبروی پنجره ی بزرگِ بخش مراقبت های ویژه ایستاده بود ! … با پیراهنِ گله گشاد صورتی رنگ که ساق برهنه ی پاهاش رو به نمایش می گذاشت … و موهای سیاهِ بلند که بافته شده بود …

 

 

 

 

 

 

در قلبش انگار احساسی آزاد شد … احساسِ سبکیِ خالص می کرد !

 

این پروانه بود ! … بعد از تمامِ اون تنش ها و درگیری ها … حالا ایستاده بود روی پاهاش ! … همین برای آوش بس بود شاید … و نوزادی که پشت اون شیشه داشت برای حیات می جنگید ! …

 

جلو رفت و جلوتر …

 

پروانه حواسش تمام قد به اون سمتِ پنجره بود … آوش دست هاشو گذاشت روی شونه های اون … .

 

هینی از حنجره ی پروانه خارج شد … اما قبل از اینکه بترسه ، صدای گرم و پر اشتیاقِ آوش رو کنار نرمه ی گوشش شنید :

 

– تبریک میگم مامان خانم !

 

پروانه نفس عمیقی کشید و همزمان لبخندی شرمگین روی لب های بی رنگش نقش بست . گفت :

 

– ممنونم ! منم به شما تبریک میگم !

 

و چرخید تا صورتِ آوش رو ببینه … .

 

توجه آوش به داخل اتاق مراقبت های ویژه بود … به نوزادی مو مشکی که بزرگتر از کف دست به نظر نمی رسید … و در آغوش دایه اش داشت شیر می خورد .

 

با تصور اینکه این همون نوزادی بود که تمام مدت منتظرش بود … قلبش سخت تپیدن گرفت .

 

– تونستی بغلش کنی ؟

 

– نه زیاد … فقط چند دقیقه ! گفتن ممکنه براش خطرناک باشه … .

 

آوش هوومی گفت … و بعد نگاهش پایین لغزید تا چشم های پروانه .

 

پروانه مات شد توی نی نیِ عمیق چشم هاش … ذوب شد ! چنان مهری توی نگاه مستقیمش دید … که نفسش بند اومد … .

 

هیچوقت هیچ کسی اینطور نگاهش نکرده بود ! … اینطور که انگار مهم ترین آدمِ دنیاست !

 

– و حال خودت چطوره ؟ … می دونم حتماً درد زیادی کشیدی !

 

پروانه در پاسخ دادن مکثی کرد . درد کوفتگی بدنش در اثر سقوط … درد عمل سزارین … و تیر کشیدنِ پستان هاش …

 

ولی خیلی خوب بود ! … به طرز حیرت انگیزی خوب بود ! …

 

 

 

 

 

 

– من خوبم ! واقعاً خوبم ! فقط …

 

صدای پاهایی که از پله ها به گوش رسید … باعث شد آوش دست هاشو از روی شونه های پروانه برداره و قدمی به عقب بره .

 

اطلس به همراه پرستاری سفید پوش پایین اومدن . اطلس کمی هول و ولا داشت .

 

– بیا مادر جان … خانومِ من اینجاست ! بیا دردشو ساکت کن !

 

اون وقت تازه چشمش به آوش افتاد :

 

– ای وای سلام آقا … شما کِی اومدین ؟

 

– چه دردی رو باید ساکت کنه ؟ … پروانه چه دردی داره ؟!

 

اطلس نگاه کرد پروانه که خون زیر پوستش دویده بود … و باز نگاهش برگشت به آوش … و این پا و اون پایی کرد :

 

– امم … چیزه …

 

اما پرستار فرصت نداد و خیلی رک و راحت توضیح داد :

 

– خانوم به نوزادشون شیر نمیدن و تخلیه نشدنِ شیر مادر درون پستان هاش باعث درد و تورم می شه ! … چیز مهمی نیست … بعد از چند روز بر طرف میشه ! نگران نباشید !

 

و حوله ی گرمی که در دست داشت رو روی سینه های پروانه گذاشت :

 

– اینو نگه دارید عزیزم … دردتون رو تسکین میده !

 

پروانه زیر لبی تشکر کرد . گونه هاش از شرم سرخ شده بود … روی نگاه کردن به آوش رو نداشت .

 

آوش به پرستار گفت :

 

– خیلی متشکرم ازتون !

 

و با گرفتن زیر بازوی پروانه … اضافه کرد :

 

– به نظرم بهتره استراحت کنی !

 

نگاه پروانه باز چرخید به سمت پنجره و دخترکش ، رها … . اطلس گفت :

 

– خدا خیرتون بده آقا ! من که حریفش نشدم … شما ببریدش یکم بخوابه ! … یک ساعته همینطوری سر پاست !

 

آوش هوومی گفت :

 

– از بچه حتی یک چشم بهم زدن غافل نشو اطلس !

 

پروانه خواست چیزی بگه :

 

– آخه من …

 

– هیششش !

 

صورت آوش … کاملاً نزدیک صورتش بود … و برق خوشی و شیطنت …

 

– روی حرف آقا حرف نزن دیگه ! بیا بریم !

 

 

 

 

لبخند کمرنگی بر لب های پروانه گذر کرد … بعد با کمک دست های آوش چند پله رو بالا رفت .

 

درد رو در اینچ به اینچ بدنش احساس می کرد … مخصوصاً در قسمت بریدگیِ شکمش که انگار مثل تکه زغالی گداخته اونو می سوزوند .

 

اگر کمک دست های آوش نبود … بیم داشت همون جا نقشِ زمین بشه .

 

اما آوش با صبوری بی نهایتی قدم های کند و دردناکش رو همراهی میکرد .

 

ناگهان پروانه سر جا ایستاد . احساس کرد لخته خونی از رحمش جدا شد … درد باعث شد لحظه ای کمرش تا بشه .

 

نگاه آوش با نگرانی توی صورتش چرخید :

 

– چی شد ؟!

 

پروانه گوشه ی لبش رو گزید تا از درد ناله نکنه :

 

– هی…هیچی !

 

نگاه نگرانش به زمین بود … می ترسید خون از بین پاهاش شره کنه .

 

– همینه دیگه … پروانه خانم ! بیخودی بهشت رو ننداختن زیر پاهاتون ! دردشم باید کشید !

 

نفس پروانه از درد بالا نمی اومد … با این وجود خندید . آوش داشت تلاش می کرد حالش رو خوب کنه … این بهش حس عجیبی می داد !

 

بعد آوش پرسید :

 

– بغلت کنم ؟ ناراحت نمیشی ؟!

 

مثل این بود که کسی صورت پروانه رو روی آتیش گرفته باشه … داغ و سرخ شد ! …

 

– نه ! نه !

 

و نگاه کرد به روبرو … عاجزانه تلاش کرد حدس بزنه چند قدم دیگه تا اتاقش باقی مونده ‌… .

 

آوش با دلگرمی گفت :

 

– دیگه چیزی نمونده !

 

قدم های پروانه روی سرامیک های کدرِ کف زمین کشیده شد … بلاخره به اتاق رسیدند .

 

 

 

 

 

پروانه از درد نفس نفس می زد … آوش با نگرانی نگاهش کرد .

 

– بیا استراحت کن ! … می خوای پرستارو صدا کنم ؟

 

پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد روی نیمکت مخملِ مقابل پنجره نشست . حوله ی گرم رو از روی سینه اش کنار زد و تلاش کرد با نفس های عمیق و پی در پی دردش رو کنترل کنه . آوش توی اتاق چرخی زد و درِ یخچال کوچیک رو باز کرد .

 

چند لحظه بعد با لیوانی آبمیوه بهش ملحق شد . لیوان رو مقابل صورت پروانه گرفت … پروانه رو ترش کرد .

 

– اصلاً میل ندارم !

 

آوش لیوان رو به لبهای بی رنگش چسبوند .

 

– متاسفانه این یکی به اختیار خودت نیست !

 

پروانه جرعه ی آبمیوه ی خنکی که به دهانش روانه شده بود رو به زور بلعید و بعد از پشت لیوان لبخند زد .

 

آوش باز چرخی دور و برش زد … انگشتانش یک لخظه ی کوتاه موهای بافته ی پروانه رو لمس کرد . باز گفت :

 

– چیزی لازم نداری ؟ میخوای کمکت کنم موهاتو مرتب کنی ؟

 

– مطمئن باشم که موهام به اختیار خودمه ؟!

 

لحنش شوخی کمرنگی داشت … آوش پاسخ داد :

 

– فعلاً آره !

 

چیزی در لحنش بود که پروانه رو به نفس نفس می انداخت و باعث می شد سرگیجه بگیره !

 

آوش بلاخره دست از چرخیدن اطراف پروانه کشید و کنارش روی نیمکت نشست … کمی متمایل به دسته ی چوبی … با وقاری که داشت پای راستش رو روی پای چپش انداخت و دست هاشو مقابل سینه اش درهم گره زد … و نگاهش خیره به پروانه … .

 

 

– خب …

 

انگشتان مضطرب پروانه شروع کرد به بازی کردن با لبه ی حوله … لبخندی لرزان و نامطمئن زد .

 

– حالا باید چیکار کنیم ؟!

 

– تو رو نمی دونم ! اما من قراره همین جا بمونم و تماشات کنم !

 

خون زیر پوست پروانه هجوم برد … آوش ادامه داد :

 

– و بذار یه چیزی بهت بگم … نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه سالم می بینمت ! دیشب که اونطوری خونین و درهم شکسته دیدمت … فکر می کردم همه چیمو از دست دادم ! ولی …

 

مکثی کرد … یادآوری تصویری که شب قبل از پروانه دیده بود ، مثل خرده شیشه راه گلوشو سوزوند !

 

پروانه ی کوچک و زیباش … با بدنی زخمی و در حالیکه خون از بین پاهاش می رفت … با چشم هایی که بسته بود ولی باز هم می تونست تمام آوش رو تسخیر کنه !

 

آوش گفت :

 

– بگذریم ! …

 

و با نفس عمیقی … بحث رو تغییر داد .

 

– ببین برات چی آوردم !

 

و دست برد داخل جیب کتش و جعبه ی جیر جواهرات رو در آورد .

 

نگاه پروانه مشتاقانه انگشتان اونو دنبال کرد … که چطور در جعبه رو باز کرد و بعد گردنبند غرق در نور و زیبایی رو به طرفش چرخوند .

 

– این مال منه ؟!

 

آوش با تکبری رضایت بخش نگاهش کرد … درست همون قدر که دلش می خواست ببینه ، پروانه هیجان زده شده بود !

 

– دوستش داری ؟!

 

پروانه نمی تونست نگاهش رو از گردنبندی که اینقدر زیبا و پرشکوه روی مخملِ سیاه می درخشید ، بگیره . سنگِ یاقوتِ آبی رنگ و تراش خورده ای که به بزرگی یک تخم کبوتر بود ، نگاه رو به خودش خیره میکرد … و رشته های باریکی که از زیر سنگ آویخته بودند و مزین به برلیان های سفید و یکدست … .

 

خیلی زیبا بود … زیباتر از تمامِ گردنبندهایی که خورشید خانم در تمام زندگیش داشت … و زیباتر از تمام چیزهایی که به عمرش دیده بود .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x