آوش سر جا میخکوب شد و نفسش گیر کرد زیر جناق سینه اش . مثل این بود که کسی از پشت خنجری فرود آورده بود وسط دو کتفش … .
دستش رو مشت گرفت و نفس عمیقی کشید .
مگر غیر از این بود که خودش از قبل می دونست مادرش در جریان دست داشته ؟ … پس چرا هنوز اینقدر براش دردناک بود ؟ … چرا ؟…
دلش می خواست فریاد بزنه ، اما تمام خشم سوزنده اش رو با نفس عمیقی فرو داد و به سرعت چرخید به جانب فرخ … .
هر قدمی که بهش نزدیک تر میشد … لحن فرخ هم تندتر و آشفته تر میشد :
– مگه نگفتی واقعیت رو بگو ؟ … منم دارم میگم ! به جون آهو …
– اسم آهو رو به دهن کثیفت نیار حیوون !
مشتش بالا رفت تا توی سر فرخ بکوبه … فرخ فریاد زد :
– دیگه نمیگم !… بشین برات همه چی رو توضیح بدم آوش ! … من بدون اجازه ی مادرت حتی آب نمیخوردم !
شقیقه های آوش به طور مداوم می سوخت .
– چرا مادرم ازت خواست سیا رو بکشی ؟
– کی از سیا دلِ خوشی داشت ، آوش ؟ … اون برای تو ظاهراً برادر خوبی بود ، ولی برای بقیه هیولا بود ! … می دونی این ده سالی که ایران نبودی ، چقدر مادرت رو زجر داد و تحقیر کرد ؟!
مکث کرد و باز خونابه ی دهانش رو با زجر قورت داد . اوش با صدایی بم و رگ دار گفت :
– ادامه بده !
– چی باید بگم آوش ؟ … من آدمِ این کارا نبودم ! نمیگم از سیا دل خوشی داشتم … اما توی فکر کشتنش نبودم ! … من فقط …
لحظه ای مکثی کرد و حرف رو در دهانش چرخوند … می ترسید بگه فقط عاشق خورشید بود و می خواست براش خوش خدمتی کنه ! … می ترسید خشم آوش داغ تر بشه و اوضاعش رو بدتر کنه !
– مادرت منو بازی داد ! با دست پس میزد و با پا پیش می کشید ! … می گفت نمی دونه تا چه حد مردِ قابل اعتماد و راز نگه داری هستم ! یه کاری می کرد برم توی هپروت ! … بعد بهم جریانو گفت …
– چه جریانی ؟
– در مورد سیاوش ! … گفت هوش و حواس ادریس خان مختل شده … سیاوش داره از موقعیت سواستفاده می کنه ! احتمالاً میخواد تمام مال و اموالِ امیر افشارا رو به نام خودش سند بزنه و برای تو و آهو یه پاپاسی هم نذاره ! … گفت باید جلوشو بگیریم ! … من … هر چی اون می گفت … من چشم بسته قبول می کردم !
باز لحظه ای مکث کرد و در انتظار واکنشی از جانب آوش … اما آوش هیچ چیزی نگفت .
نگاهش رو به پایین بود و حالا دیگه مشت اخطار دهنده اش هم پایین افتاده بود و با شونه هایی خمیده … انگار داشت سنگینی تمام دنیا رو روی شونه هاش تحمل می کرد ! …
فرخ ادامه داد :
– بعد که جریان زن دوم سیاوش و صیغه کردن پروانه پیش اومد … مادرت دستپاچه تر شد ! … تا قبل از اون همین دلگرمی رو داشت که سیا از خودش بچه نداره … هر چی هم که به نام خودش سند زده باشه هم در نهایت تو وارثش هستی ! ولی بعدش از ترس بچه دار شدن سیاوش … گفت خیلی دیره ! باید دست بجنبونیم !
نگاه سرد و اخطار دهنده ی آوش مجدد برگشت به چشم های فرخ :
– به تو چی می رسید این وسط ؟!
– پول و مقام ! … قول داد تو که برگردی ایران ، من بشم دست راستت ! برای تضمین حرفاش هم گفت با آهو ازدواج کنم ! … بماند که تو هیچوقت نذاشتی بهت نزدیک بشم …
آوش چشم هاشو بست و کوتاه و هیستریک خندید .
– برای همین خواستی منم بکشی ؟ … آدم کشتن زیر دندونت مزه کرده بود که خواستی …