رمان پروانه ام پارت 133

4.2
(91)

 

 

فرخ تقریباً فریاد زد :

– گفتم من بدون اجازه ی مادرت آب نمی خوردم ! … اونم مادرت بهم گفت …

– مادرم بهت گفت منو بکشی ؟!

– گفت ازت زهرِ چشم بگیرم ! … که بترسی یه خرده آروم بگیری ! … که فکرت بره سمت بابای کمونیستِ پروانه … ! … که از اون زن بدت بیاد ! هر کاری بعدش می کرد تا تو از اون زن بدت بیاد و برگردی نزدیک خودش !

آوش یک قدم پس رفت … فرخ باز گفت :

– مادرت در مورد تو جنون گرفته ، آوش ! … همه ی این کارا رو به خاطر تو کرد … و اگه جلوشو نگیری کارای بدتری هم میکنه ! ولی اینو بفهم که … همه اش به خاطر تو بود ! … برای این که تو برگردی ایران ! … تو صاحب قدرت و ثروت خانوادگیت بشی ! … تو به اینجا برسی که جلوی من وایسی و زندگیمو تهدید به مرگ کنی !

نگاهش مستقیم به صورت آوش بود … با نفرت و خشم ادامه داد :

– و اگه من واقعاً مستحق مجازات باشم … مادرت هم هست ! … اگه بخوای منو بکشی و از گناه مادرت بگذری … نهایت بی شرفی و بی همه چیزیتو می رسونه ! یا هر دومون رو ببخش… یا مادرت هم مثل من ببند به یک صندلی و اون وقت در مورد عدالت برامون حرف مفت ریسه کن !

برق خشمی در تیرگی چشم های آوش درخشید … و بعد با تمام نفرتش لگد محکمی به پای فرخ کوبید … .

صدای فریاد فرخ به هوا برخاست … و بعد همراه با صندلی روی زمین واژگون شد . ضربه ی دوباره ای که خورده بود باعث شد باز از حفره ی دهانش خون جاری بشه … .

آوش خم شد روی بدنش … و موهای فرخ رو گرفت و سرش رو عقب کشید . از شدت خشم و نفرت به نفس نفس افتاده بود … .

– اینکه قراره با مادرم چیکار کنم به تو مربوط نیست ، ولی قسم می خورم فرخ … قسم می خورم با تو کاری بکنم که از زنده موندنت پشیمون بشی ! … قسم می خورم کاری می کنم توی کثافت خودت دست و پا بزنی و … حتی قدرت نداشته باشی خودتو خلاص کنی !

موهای فرخ رو با نفرت رها کرد و ازش فاصله گرفت . چقدر دوست داشت تمام خشمش رو سر انگشتانش بریزه و گلوی فرخ رو فشار بده … و اینقدر فشار بده … تا زیر دستش بمیره !

اما در عوض چرخید و به سمت در خروجی پا تند کرد … .

 

چهار برجی سوت و کور بود … انگار حتی یک نفر آدم توی اون ملکِ در اندشت نفس نمی کشید ! … انگار حتی پرنده ای توی آسمونش پر نمی زد !

چراغ های توی باغ و حیاط سنگی خاموش بودند … ظلماتِ خالص ! … تنها نوری از پس پرده های اتاق نشیمن سوسو می زد … .

آوش در اون تاریکی قدم برمی داشت … .

هوا سرد بود … و بدنش سردتر ! … وقلبش بدتر از همه چیز … یک تکه یخ بود که درون سینه اش دیگه نمی تپید !

از پلکان ایوان بالا رفت . مادرش هنوز در سالن نشیمن بود و هنوز نشسته روی صندلی گهواره ای … انگار زمان از حرکت ایستاده بود ! …

دیگه رادیو خاموش شده بود و صدای موسیقی نمی اومد … .

آوش کف دستش رو روی در گذاشت و در رو آهسته هل داد … .

در با صدای قیژِ خفیفی باز شد … پا به درگاهی گذاشت .

– بلاخره برگشتی ! … از سر شب منتظرت بودم !

خورشید نشسته بود روی صندلی و نگاهش می کرد … با آرامش ، پر از مهر … .

– سوال و جواب کردنت از فرخ زیاد طول نکشید ! … هنوز زنده است ؟!

و لبخند زد !

آوش نمی تونست از مادرش چشم بگیره . چقدر زیبا به نظر می رسید ! … چقدر مهربان و با وقار ! … این آرامشی که داشت … و این لبخندش … چه تضاد وحشتناکی داشت با موقعیتی که در اون بودند !

– زیاد طول نکشید ! … طول نکشید … چون فرخ جون دوست تر از چیزیه که به نظر میاد ! … خیلی راحت همه چی رو بهم من گفت و تو رو فروخت !

– و حالا منتظری من به گریه بیفتم و همه ی حرفاشو تکذیب کنم ؟! …

باز همون لبخند موحش و گیج کننده اش … بعد دستش رو دراز کرد :

– بیا عزیزکم ! … بیا نزدیک من بشین و دستت رو بهم بده ! … بیا برای آخرین بار با مامانت خوب باش ! … منم قول میدم تمام حقیقت رو بهت بگم ! … بیا نزدیکم ، نورِ چشمام !

 

انگشتانش دست آوش رو جستجو کرد و آوش … با بیزاری دستش رو عقب برد . چقدر از این دست ها بدش می اومد ! … دست هایی که با کمکشون قد کشیده و بزرگ شده بود ! … دست هایی که وقتی بچه بود و از هر چیزی می ترسید ، بهشون پناه می برد ! … ولی حالا …

خورشید نگاه کرد به صورتِ سنگ شده ی آوش و آهسته خندید … و بعد از روی صندلی برخاست و در طول سالن شروع کرد به قدم زدن .

– بچگی هاتو یادته ، آوش ؟! …

مقابل کنسول کنار دیوار ایستاد … روی کنسول چند آلبومِ سنگین با جلدهای چرمی و نفیس خود نمایی می کرد .

خورشید شروع کرد به ورق زدن آلبوم … و همزمان گفت :

– این چند ساعتی که منتظرت بودم ، خودم رو با تماشای آلبوم های قدیمی سرگرم کردم ! چقدر دلم برای اون روزا که بچه بودی و مادرت رو دوست داشتی ، تنگ شده ! تو گنج من بودی ! امید زندگیم بودی ! … کسی بودی که بهم انگیزه دادی تا بجنگم و زنده بمونم !

روی یکی از صفحه ها مکث کرد … تصویری سیاه و سفید از جوانی خودش … با لباسی فاخر و پر از چین و شکن … در حالی که نشسته بود روی یک صندلی و پسر دو ماهه اش ، آوش کوچکش رو قنداق پیچ روی زانوهاش داشت ….

انگشتانش نوازش وار روی تصویر نوزاد کشیده شد .

– می دونی ؟ … یک زمانی فرق چندانی با پروانه نداشتم ! شبی که منو به حجله ی پدرت راهی کردن … حتی از پروانه کم سن و سال تر بودم ! … و معصوم ! … خیلی معصوم و بی گناه !

عکس بعدی … آوشِ پنج ساله … با تیشرت و شلوارک و ساسبند … و انگشت اشاره ای که در دهانش بود . اما لبخند کودکانه اش از پشت انگشتانِ کوچکش دیده می شد .

– پدرم دوست صمیمی ادریس خان بود . برای اینکه خوشحالش کنه ، منو داد بهش ! باورت میشه ؟! … منو توی سینی گذاشت و پیشکش مردی کرد که تقریباً جای پدرم بود !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x