فرخ تقریباً فریاد زد :
– گفتم من بدون اجازه ی مادرت آب نمی خوردم ! … اونم مادرت بهم گفت …
– مادرم بهت گفت منو بکشی ؟!
– گفت ازت زهرِ چشم بگیرم ! … که بترسی یه خرده آروم بگیری ! … که فکرت بره سمت بابای کمونیستِ پروانه … ! … که از اون زن بدت بیاد ! هر کاری بعدش می کرد تا تو از اون زن بدت بیاد و برگردی نزدیک خودش !
آوش یک قدم پس رفت … فرخ باز گفت :
– مادرت در مورد تو جنون گرفته ، آوش ! … همه ی این کارا رو به خاطر تو کرد … و اگه جلوشو نگیری کارای بدتری هم میکنه ! ولی اینو بفهم که … همه اش به خاطر تو بود ! … برای این که تو برگردی ایران ! … تو صاحب قدرت و ثروت خانوادگیت بشی ! … تو به اینجا برسی که جلوی من وایسی و زندگیمو تهدید به مرگ کنی !
نگاهش مستقیم به صورت آوش بود … با نفرت و خشم ادامه داد :
– و اگه من واقعاً مستحق مجازات باشم … مادرت هم هست ! … اگه بخوای منو بکشی و از گناه مادرت بگذری … نهایت بی شرفی و بی همه چیزیتو می رسونه ! یا هر دومون رو ببخش… یا مادرت هم مثل من ببند به یک صندلی و اون وقت در مورد عدالت برامون حرف مفت ریسه کن !
برق خشمی در تیرگی چشم های آوش درخشید … و بعد با تمام نفرتش لگد محکمی به پای فرخ کوبید … .
صدای فریاد فرخ به هوا برخاست … و بعد همراه با صندلی روی زمین واژگون شد . ضربه ی دوباره ای که خورده بود باعث شد باز از حفره ی دهانش خون جاری بشه … .
آوش خم شد روی بدنش … و موهای فرخ رو گرفت و سرش رو عقب کشید . از شدت خشم و نفرت به نفس نفس افتاده بود … .
– اینکه قراره با مادرم چیکار کنم به تو مربوط نیست ، ولی قسم می خورم فرخ … قسم می خورم با تو کاری بکنم که از زنده موندنت پشیمون بشی ! … قسم می خورم کاری می کنم توی کثافت خودت دست و پا بزنی و … حتی قدرت نداشته باشی خودتو خلاص کنی !
موهای فرخ رو با نفرت رها کرد و ازش فاصله گرفت . چقدر دوست داشت تمام خشمش رو سر انگشتانش بریزه و گلوی فرخ رو فشار بده … و اینقدر فشار بده … تا زیر دستش بمیره !
اما در عوض چرخید و به سمت در خروجی پا تند کرد … .
چهار برجی سوت و کور بود … انگار حتی یک نفر آدم توی اون ملکِ در اندشت نفس نمی کشید ! … انگار حتی پرنده ای توی آسمونش پر نمی زد !
چراغ های توی باغ و حیاط سنگی خاموش بودند … ظلماتِ خالص ! … تنها نوری از پس پرده های اتاق نشیمن سوسو می زد … .
آوش در اون تاریکی قدم برمی داشت … .
هوا سرد بود … و بدنش سردتر ! … وقلبش بدتر از همه چیز … یک تکه یخ بود که درون سینه اش دیگه نمی تپید !
از پلکان ایوان بالا رفت . مادرش هنوز در سالن نشیمن بود و هنوز نشسته روی صندلی گهواره ای … انگار زمان از حرکت ایستاده بود ! …
دیگه رادیو خاموش شده بود و صدای موسیقی نمی اومد … .
آوش کف دستش رو روی در گذاشت و در رو آهسته هل داد … .
در با صدای قیژِ خفیفی باز شد … پا به درگاهی گذاشت .
– بلاخره برگشتی ! … از سر شب منتظرت بودم !
خورشید نشسته بود روی صندلی و نگاهش می کرد … با آرامش ، پر از مهر … .
– سوال و جواب کردنت از فرخ زیاد طول نکشید ! … هنوز زنده است ؟!
و لبخند زد !
آوش نمی تونست از مادرش چشم بگیره . چقدر زیبا به نظر می رسید ! … چقدر مهربان و با وقار ! … این آرامشی که داشت … و این لبخندش … چه تضاد وحشتناکی داشت با موقعیتی که در اون بودند !
– زیاد طول نکشید ! … طول نکشید … چون فرخ جون دوست تر از چیزیه که به نظر میاد ! … خیلی راحت همه چی رو بهم من گفت و تو رو فروخت !
– و حالا منتظری من به گریه بیفتم و همه ی حرفاشو تکذیب کنم ؟! …
باز همون لبخند موحش و گیج کننده اش … بعد دستش رو دراز کرد :
– بیا عزیزکم ! … بیا نزدیک من بشین و دستت رو بهم بده ! … بیا برای آخرین بار با مامانت خوب باش ! … منم قول میدم تمام حقیقت رو بهت بگم ! … بیا نزدیکم ، نورِ چشمام !
انگشتانش دست آوش رو جستجو کرد و آوش … با بیزاری دستش رو عقب برد . چقدر از این دست ها بدش می اومد ! … دست هایی که با کمکشون قد کشیده و بزرگ شده بود ! … دست هایی که وقتی بچه بود و از هر چیزی می ترسید ، بهشون پناه می برد ! … ولی حالا …
خورشید نگاه کرد به صورتِ سنگ شده ی آوش و آهسته خندید … و بعد از روی صندلی برخاست و در طول سالن شروع کرد به قدم زدن .
– بچگی هاتو یادته ، آوش ؟! …
مقابل کنسول کنار دیوار ایستاد … روی کنسول چند آلبومِ سنگین با جلدهای چرمی و نفیس خود نمایی می کرد .
خورشید شروع کرد به ورق زدن آلبوم … و همزمان گفت :
– این چند ساعتی که منتظرت بودم ، خودم رو با تماشای آلبوم های قدیمی سرگرم کردم ! چقدر دلم برای اون روزا که بچه بودی و مادرت رو دوست داشتی ، تنگ شده ! تو گنج من بودی ! امید زندگیم بودی ! … کسی بودی که بهم انگیزه دادی تا بجنگم و زنده بمونم !
روی یکی از صفحه ها مکث کرد … تصویری سیاه و سفید از جوانی خودش … با لباسی فاخر و پر از چین و شکن … در حالی که نشسته بود روی یک صندلی و پسر دو ماهه اش ، آوش کوچکش رو قنداق پیچ روی زانوهاش داشت ….
انگشتانش نوازش وار روی تصویر نوزاد کشیده شد .
– می دونی ؟ … یک زمانی فرق چندانی با پروانه نداشتم ! شبی که منو به حجله ی پدرت راهی کردن … حتی از پروانه کم سن و سال تر بودم ! … و معصوم ! … خیلی معصوم و بی گناه !
عکس بعدی … آوشِ پنج ساله … با تیشرت و شلوارک و ساسبند … و انگشت اشاره ای که در دهانش بود . اما لبخند کودکانه اش از پشت انگشتانِ کوچکش دیده می شد .
– پدرم دوست صمیمی ادریس خان بود . برای اینکه خوشحالش کنه ، منو داد بهش ! باورت میشه ؟! … منو توی سینی گذاشت و پیشکش مردی کرد که تقریباً جای پدرم بود !