رمان گل گازانیا پارت ۵۴

4.3
(123)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌صدونود

 

 

با دلخوری چشمهای درشتش را به فرید دوخت.

– لازم نکرده.

 

فرید نگاهی به پدرش انداخت که حواسش به اخبار بود و با اطمینان دست دخترک را گرفت.

 

قاشق را از میان انگشت هایش بیرون کشید و زمزمه کرد.

– برو بالا غزل جان. میام صحبت کنیم، باشه؟

 

 

دستش را کشید و با حرص جواب داد.

– حرفی نداریم زحمت نکشید.

 

سپس بلند شده و قدمهایش را سوی طبقه بالا برداشت.

پسرک نفسش را رها کرده و کامل نشست.

– میخوری باز بابایی؟

 

فرهام دهانش را باز کرد و دستهایش را در هوا با حالت رقص تکان داد.

 

فرید سری چپ و راست کرده و بوسه روی سر پسرکش زد.

– پدرسوخته…

 

حدودا ده دقیقه بعد، فرهام را دست مادرش داده و دنبال غزل روانه شد.

 

گوشه‌ی در اتاق باز بود و ناخودآگاه، تکیه به درگاه، بدون صدا، ایستاد و به غزل خیره شد.

 

دخترک آهنگ بی‌کلامی گذاشته بود و مشغول لاک زدن بود.

یک تاپ به تن داشت و موهایش را آزادانه دورش ریخته بود.

 

مرد با حسرت نفسش را رها کرده و غزل ناخن هایش را فو کرد.

ناخودآگاه لبخند بر لبان فرید نشست و نگاهش یک رنگ و لعاب تازه تری گرفت.

 

دلش برای لبهای غنچه شده و دستهای کوچکش قنج رفته دستش مشت شد.

 

غزل چند دقیقه بعد، برخاست و لاکش را روی پاتختی گذاشت.

پشت به فرید، موهایش را جمع کرده و سوی لباسهایی که کنار میز آرایش گذاشته بود رفت.

 

از دید که پنهان شد، مرد به خودش آمد.

دستی به موهایش کشید و قدم به داخل گذاشت.

 

اما همان لحظه دخترک تاپش را کند و فرید خیره‌ی کمرش ماند.

 

سری تکان داده و گلویی با صدا صاف کرد.

غزل جیغ کشید و مانتویی که زمین بود را چنگ زد.

 

سریع جلوی خودش گرفته و سوی فرید برگشت.

– شما چرا بدون در زدن میای داخل!

 

فرید سر پایین انداخت.

– در باز بود. پشت میکنم.

 

– لازم نکرده، بفرمایید بیرون. بپوشم صداتون میزنم.

 

فرید سری تکان داد و بدون حرف دیگری اتاق را ترک کرد.

دستی به صورتش کشید.

– دارم چکار میکنم من! دختره بفهمه دو ساعت دیدش زدم، دیوونه میشه.

 

 

خودش خنده‌اش گرفته بود، انگار یک پسر نوجوان بود که معشوقه‌ی دبیرستانیش را از پنجره دید زده بود.

همان‌قدر هیجان زده بود و مدام در ذهنش صورت دخترک و حرکات دلبرش زنده میشد.

 

#پارت‌صدونودویک

 

 

به پاکت سیگار نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد.

– یه نخ میکشم.

 

سپس یک نخ سیگار بیرون کشیده و وسط لبهایش گذاشت.

مابقی پاکت سیگار را در سطل زباله پرت کرده و آتش به سیگارش زد.

 

چند پک پشت سرهم زده و سیگار را با دستش دور کرد.

 

نگاهش را به آسمان دوخته و دود را یک ضرب از ریه بیرون داد.

 

بین ابرو هایش را با دو انگشت گرفته و اندکی فشرد.

 

نگاهش سوی گلِ یاس گوشه‌ی باغچه کشیده شد و کنارش زانو زد.

سیگارش را پرت کرده و عمیق گل را بو کشید.

 

لبخند بر لبانش نشست و برخاست.

چندبار سرفه کرد تا بوی سیگار را از بین ببرد و سپس به سوی پدرش برگشت که صدایش زده بود.

 

– جانم بابا؟ کمک کنم؟

 

مرد سری تکان داد.

– این پله ها رو نمی‌تونم بیام پایین بابا جان.

 

سریع به سمت پدرش رفت و دستش را گرفت.

غزل و نازنین هم همان لحظه از خانه بیرون زدند.

 

فرید به ماشین اشاره کرد.

– سوار شید. فرهام کو؟

 

– فرهام و بهناز خانم میاره.

 

سعید خان خندید.

– خانم اخموی ما رضایت داد که بیاد باهامون.

 

فرید سری با خنده تکان داد و پدرش را تا کنار ماشین هدایت کرد.

– سوار شید سریعتر… دیر شد؛ میفتیم شب آخرش!

 

 

بهناز خانم هم با اخم بیرون آمده و بعد از قفل کردن در، غرغر کنان به آنها پیوست.

 

 

فرید همینکه پشت فرمان نشست، از آیینه نگاهی به غزل انداخته و چشمکی زد.

دخترک به سختی آب دهان قورت داد و نگاه گرفت.

 

با رضایت لبخند زده و بسم الله گویان به راه افتاد.

 

گویا عشق غزل داشت در دلش جوانه میکرد و به طور اعجاب آوری یک شور در جانش زنده کرده بود.

 

 

°•

°•

 

با خستگی نگاهی به غزل انداخت و شیر آب را باز کرد.

– واسه چی تورو فرستادن پیشم؟

 

دخترک حوله‌ای که دستش بود را به سوی فرید گرفت.

– زن عموم گفت واست حوله بیارم.

 

فرید به صورتش آب پاشید و موهایش را مرتب کرد.

بلند شده و درحالی که آب از سر و صورتش چکه میکرد، لبخند زد.

– گفت برو حوله ببر و یه ماچ هم حلال کن؟

 

استغفرالله گفته و حوله را در آغوش فرید پرت کرد.

 

قدمی برداشت که سریع مچ دستش را کشید.

– کجا با این عجله کوچولو!

 

چشمکی زد و بوسه‌ای گوشه‌ی لب دخترک نشاند.

– شوهرت بعد چند ساعت رانندگی، باید خستگیش در بره.

 

– من یادم نمیاد شوهری داشته باشم!

 

زبان تند و تیزش چرا کوتاه بیا نبود!؟

 

 

 

خواست دستش را از اسارت فرید ها کند که محکم مچش را فشرد.

– خوب یاغی شده بچه!

 

غزل پوزخند زد.

– من زن شما باشم اما شما شوهر من نباشی؟! مگه میشه!

 

زبانی بر لبش کشیده و با اخم یک تای ابرویش را بالا فرستاد.

– تو چرا جدیدا زبونت و فعال کردی بچه؟

 

شانه بالا انداخت.

– چون شما مدام داری بهم نزدیک میشی در صورتی که دوس دختر داری و منم زنت حساب نمیکنی.

 

فرید قدمی نزدیک تر شده و نگاهش را خیره‌ی لبهایش کرد.

– اما من دوس دختر ندارم. بعدشم… حس میکنم تو فقط میخوای فرار کنی و دلیل خاصی نداری!

 

– یعنی چی دوس دختر ندارید؟ حتی ریحانه هم گفت داری.

 

فرید با دست دیگرش کمر دخترک را گرفت.

– واسه این داری دوری می‌کنی ؟

 

با حس نفسهای مرد روی پلکش، چشمهایش را بست.

فرید آرام خندید.

 

دخترک با صدای لرزان جواب داد.

– از اول صوری بودی دیگه، آدم شوهر صوریش و بغل نمی‌کنه.

 

بوسه‌ای روی گونه‌ی غزل نهاده و در صورتش فوت کرد.

– چرا زودی بغض می‌کنی خوشگله؟

 

چشمهایش به سختی در نگاه مرد خیره شده و جواب داد.

– بغض نکردم. فقط نمی‌خوام وقتی…

 

با حس قدم‌های کسی، سکوت کرده و به سوی در برگشت.

 

پروین بود که با سر پایین به حیاط آمد.

سر بلند کرد و با دیدن آنها، لب گزید.

– ببخشید بچه ها!

 

غزل سریع فاصله گرفت و با صورتی رنگ پریده، به حرف آمد.

– من حوله… یعنی حوله رو دادم بهشون.

 

پروین با همان لبخند معنادارش سر تکان داد و فرید با خنده حوله که زمین افتاده بود را برداشت و سوی داخل رفت.

 

همان جلوی در، نازنین مقابلش را سد کرد.

– داداش میشه به بابام بگی فردا من با غزل برم خونه دوستش؟

 

– خونه‌ی دوست غزل چرا بری وروجک؟

 

مثل بچه ها لب برچید.

– غزل میخواد بره به دوستش سر بزنه، منم برم باهاش.

 

فرید اخم کرد و سری تکان داد.

– یه کاریش میکنیم. بابام اینا خوابیدن؟

 

نازنین نگاهی به غفور کرده و زمزمه کرد.

– بله داداش.. منم برم پیششون، بخوابم. با اجازتون غفور آقا

شب بخیر.

 

فرید کنار غفور نشست و مرد هم با مهربانی از زد.

– برید شما هم توی اتاق استراحت کنید، غزل دلش برای زن عموش تنگ شده پیشش می‌خوابه.

 

فرید با اخم بلند شد.

– یعنی من تنها بخوابم توی اتاق؟

 

مرد تنها لبخندی زد.

فرید ایمان آورده بود این مرد اصلا دوسش ندارد!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 روز قبل

دستت دردنکنه.خوبه که زود به زود پارت داریم😍

نازنین Mg
9 روز قبل

ممنونم که ازاین رمان زود به زود پارت میذاری قاصدک جان ♥️🌹

خواننده رمان
9 روز قبل

غزل تلاش میکرد فرید عاشقش بشه حالا چرافرار میکنه ازش ممنون قاصدک جان این رمان بهتر پارت گذاری میشه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x