رمان گل گازانیا پارت ۶۰

4.3
(102)

 

 

 

غزل بدون درنگ، دندان هایش را به بازوی فرید گرفت و چون بازویش بخاطر عضلاتش چربی نداشت، تنها پوستش را به درستی توانست گاز بگیرد.

 

برای جبران، دندان هایش را برخلاف هم بهم ساییده و فرید کوتاه داد زد.

– لعنتی!

 

غزل با خنده دندان هایش را فاصله داد و شانه بالا انداخت.

– گوشت نبود، نشد خوب گاز بگیرم.

 

 

فرید با صورتی درهم، به بازویش نگاهی انداخت.

– خوبه گوشت نبود، وگرنه باید الان تیکه های بدنم و از زمین جمع می‌کردیم. بچه پررو دردم گرفت!

 

غزل لبش را با حالتی قهر گونه غنچه کرد.

– خودتون گفتین، به من چه!

 

اندکی بیشتر غزل را در آغوشش فشرد.

– درسته. خب حالا که کدورت ها رفع شد، سر دردت چطوره؟ خوبت کنم؟

 

– خوب شدم. پنج دقیقه تموم نشد؟

 

فرید دست دیگرش راهم دور کمرش حلقه کرد.

– دلت میاد آغوش گرم شوهرت و پس بزنی!

 

– اره خیلی… چون دارم می پزم توی آغوشش. نفس نمی‌تونم بکشم.

 

مرد قهقهه زد و دوباره به صورت ناخودآگاه، از شیرین زبانی دخترک به وجد آمده و بوسه‌ای روی گردنش نشاند.

– اون پرستار مو فرفریه رو دیدی؟ اونی که خیلی میاد بهم سر بزنه.

 

غزل با اخم سری تکان داد.

– اره دیدم. چطور؟

 

لبش را به گوش غزل چسبانده‌ و به آرامی پچ زد.

– بهم نخ میده. مواظب شوهرت باش.

 

 

دخترک قهقهه زد.

– دختر خوشگلیه، چرا باید بخواد به شما نخ بده؟ حتما حرفی زدین که دختره هم جواب داده.

 

– باور کن من هیچی نگفتم. بالاخره میاد، میبینی حق با منه. حسودی نکردی تو؟

 

 

پوزخند زده و جواب داد.

– شما دوس دختر داشتی من عین خیالم نبود، واسه یه پیشنهاد به پرستار باید حسودی کنم؟ مهم نیست جونم.

 

انگشت هایش را به آرامی روی شکم دخترک به حرکت در آورد.

– یعنی میگی تو اصلا مهم نیست برات که دختره می‌خواد مخ شوهرت و بزنه؟

 

– نه نیست. چون مطمئنم شما به اون دختر چیزی گفتین. دختره چرا باید بخواد به شما… استغفرالله!

 

فرید با اعتماد به نفس و کاملاً مطمئن جواب داد.

– میبینی حالا… اما خدایی فقط تویی که داری مقاومت می‌کنی، بقیه خیلی سریع بهم پا میدن.

 

– باید پا بدم مگه؟! شما الان لنگ این موندین که من چرا دست و پا نمیدم!؟

 

فرید قهقهه زد و دخترک را در آغوشش فشرد.

– دقیقا لَنگِ پاتم!

 

 

 

 

غزل با تأسف سری تکان داده و زمزمه کرد.

– چقد بی حیایی شما… میشه منو ول کنید برم رو اون یکی تخت و کپه مرگم و بذارم؟

 

فرید با لبخند دم گوش زمزمه کرد.

– جون تو منم خوابم میاد. بیا در صلح بخوابیم.

 

– یعنی نمیذارید برم سرِ جای خودم؟

 

محکم بغلش کرده و همین شد جوابی که دخترک میخواست.

نفسش را یک ضرب از ریه بیرون داده و به ناچار، چشم‌هایش را برهم نهاد.

 

°•

°•

 

فرید دراز کشیده بود و غزل هم مشغولِ خواندن کتابی در موبایلش بود.

 

فرید گلویی صاف کرد.

– داری کتاب میخونی؟

 

با دهان بسته و بدون اینکه نگاهش از کلمات گرفته شود، جواب داد.

– اهوم.

 

مرد کمی در جایش جا به جا شده و دوباره لب زد.

– واسه چشات ضرر داره، چرا نمی‌خری خب!

 

غزل ابروهایش را بالا داد و اینبار به فرید خیره شد.

لبخندی با تمسخر زد.

– سوال خوبی بود، چون پول ندارم.

 

برای یک لحظه فرید را به فکر برد.

چرا هیچ وقت به فکرش نرسیده بود که این دختر هیچ پولی ندارد!؟

 

دستی به ته ریشش کشید و کلافه نیم خیز شد.

– بیا اینجا.

 

با اخم لب زد.

– دارم کتاب میخونم خب، شما صحبت می‌کنی حواسم پرت میشه.

 

برخلاف تصورش فرید با آرامش پاسخ داد.

– باشه بعدا… غزل میگم میشه بری و به یکی از پرستارا بگی که دکتر عظیمی و صدا بزنن؟ بگو من کارش دارم.

 

دخترک با کلافگی که اندکی هم خشم در خود جای داده بود، صفحه‌ی موبایل را بسته و برخاست.

– مگه میشه پیش شما من دو دقیقه در آرامش کاری و انجام بدم!

 

فرید قهقهه زد.

– غر نزن، بدو…

 

غزل با اینکه رغبتی نداشت، از اتاق بیرون رفت و فرید با لبخند زمزمه کرد.

– اینجا خیلی خوش میگذره. همش پیش خودم میمونی کوچولو…

 

حدودا ده دقیقه بعد، دکتر با لبخندی وارد اتاق شد.

– حالت چطوره رفیق؟

 

فرید با اخم به پیمان فهماند که ساکت شود و مرد لب را گزید.

به دور از چشم غزل، با لبخندی معنا سر تأسف تکان داد و گفت:

– خانم میشه لطفاً یه چند دقیقه منو با بیمار تنها بذارید؟

 

همینکه غزل اتاق را ترک کرد، کرد با خنده نگاهی به چشمهای شیطان و خندان فرید انداخت.

– باز چی میخوای داداش؟

 

#پارت‌دویست‌ودوازده

 

 

فرید گلویی صاف کرد.

– امشب هم ترخیص نکن.

 

چشمهای پیمان گرد شد.

– ترخیص نکنم! فرید تو که هیچیت نیست. از من بهتر میتونی راه بری پسر! درسته تایم زیادی بیهوش بودی، اما این واسه ضربه‌ای بود که سرت خورده بود و وقتی عکس برداری کردیم مشکلی نبود خداروشکر… پات هم چیز جدی نیست، یکم درد داری تا یک هفته اما میتونی راه بری، مانعی نداره.

 

فرید با کلافگی در جایش دراز کشید.

– دوستِ عزیزم، بگو مریض امشب هم استراحت لازم داره. خیلی خوش گذشت دیشب.

 

پیمان قهقهه زد.

– بگو بیان واسه کارهای ترخیص، متاسفانه نمیتونم.

 

قبل از اینکه اتاق را ترک کند، چشمکی به فرید زد.

– این برنامه های شوم واسه توجه گرفتن و توی خونه اعمال کن. من یکم بهش آب و تاب میدم.

 

قهقهه زد و نگاهش شاد شد.

– دمت گرم.

 

سپس با هیجان به فکر کردن مشغول شد.

مثل یک بیماری عجیب بود، از اولین روز دنبال این بود که توجه غزل را جلب کند.

همیشه از اینکه دخترک نگرانش شود، سر کیف می آمد و دلیل این را حتی خودش درک نمی‌کرد!

 

°•

°•

 

 

سعید خان نگاهی به عروسش انداخت و رو به فرید کرد.

– حالت بهتره پسرم؟

 

فرید که روی مبل دراز کشیده و مشغول تلویزیون نگاه کردن بود، بی حواس سری تکان داد.

 

مرد گلویی صاف کرد.

– این دختر داره چی آماده می‌کنه از صبح؟

 

اینبار نگاهی به پدرش کرده و جواب داد.

– غذا هایی که دوس دارم.

 

سعید خان آرام خندید.

– پسرم تو فقط یک شب خونه نبودی و تنها چند ساعت بیهوش بودی، چرا انقدر دختره رو اذیت می‌کنی باباجان؟

 

دوباره نگاهی به غزل انداخته و ادامه داد.

– فرهام هم یک دقیقه دختر بیچاره رو ول نمیکنه… پدر پسری کمر همت بستین اذیتش کنید!

 

– بابا از کِی رسیدگی به شوهرِ آدم شده اذیت؟ بذار یه امروز و دوتا غذای درست حسابی بخورم.

 

همان لحظه نازنین به‌ جمع آنها پیوست و سعید خان به آشپزخانه اشاره کرد.

– برو فرهام و بیار… غزل و اذیت می‌کنه.

 

با کلافگی نشست و غر زد.

– حوصله ندارم.

 

سعید خان سری با تأسف تکان داد و خودش بلند شد.

نازنین داد زد.

– آی بابا! خب کجا میری؟

 

 

مرد بدون اینکه جواب بدهد، به آشپزخانه رفته و با مهربانی لب زد.

– خسته نباشی دخترم.

 

دستش را سوی فرهام دراز کرده و در آغوشش گرفت.

غزل پشت دستش را به پیشانی عرق کرده.اش کشید.

– ممنونم. برید بیرون اینجا خیلی گرم شده! نفس آدم میگیره.

 

سعید خان، دستی به موهای طلایی نوه‌اش کشیده و موهای خیس از عرقش را مرتب کرد.

– تموم نشد کارت؟

 

– تموم میشه یکم دیگه… چطور؟

 

سوی در رفت.

– بعدش باید یکم صحبت کنیم دخترم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

این پارت دیشب بود؟الان دیدمش .
قاصدک جان آهو و نیما رو چرا نذاشتی

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
2 روز قبل

ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x