هامرز سرش و از برگه هایی که توی دست مطالعه میکنه بلند کرده و نگاهش و بهم میدوزه..
لبخند که نه زهرخند غمگین کنج لبم و به روش میپاشم.
_من دختر رویا پردازی بودم آرزو و خیال و درهم میکردم و ازش پر پرواز برای آینده میساختم.
_رویا داشتن خوبه امید به آینده میتونه مرده رو زنده کنه.
سری تکون میدم ..
_اولین مردی هستی که میشنوم رویای دخترا رو به مسخره نمیگیری..اما امید و رویا! به نظرت هر دو یکی هستن؟
نه.. رویا از اسمش پیداست غیر واقعیه.. فقط امثال آدم های سطحی و خوش خیال بهش بال و پر میدن و گاهی به مرز تخیلات فضایی هم میرسوننش و احمقانه منتظر به ظهور نشستنش هم میشن.
اما امید… امید میتونه واقعی باشه، خود زندگی باشه، میتونه هدف باشه و حتی عشق باشه و مرده رو زنده کنه.
برگه ها رو همراه با پوشه ای که دستشه میزاره روی صندلی ..
_بکی از رویاهاتو برام بگو..
سری کج میکنم و نگاهم و توی صورتش دور میدم. روشنایی بسیار کمه داخل ماشین تصویر واضحی بهم نمیده.
_یکیش و گفتم به نظرت تخیلات نوجوانانه یک دختر چه چیز جذابی داره؟
رو میکنه طرف تاریکی پنجره..
_به نظرم اینکه دختر باشی و رویا داشته باشی هر چند تخیلی یا بچگانه بهتر از پسری با ذهنی تهی و سرگردون میون مرز باریک کینه و نفرته.
میتونستم خودش و از پس حرف هاش ببینم پسری که نوجوونیش زیر سایه برادری کینه جو تباه شد و در عوض مردی سخت با آتیشی تو سینه به عمل اومد که به نظر هیچ خنکایی یارای مقابله با هرم گرمای آتیش قلبش نبود.
زمزمه میکنم..
_شعله ها زبونه میکشن و جز خاکستر از قلب و روح باقی نمیزارن.
در سکوتی مطلق و همچنان غوطه ور در افکار بی سروسامونمون خیره به ظلمات جاده پیش میریم چشم هایی که به سیاهی خو میکنن و به یقین جمله ” بالاتر از سیاهی رنگی نیست” ایمان میارن ولی از ورای تاریکی سایه هایی توی نگاهت قد علم میکنن و خودی نشون میدن، اما مگه تاریکی هم تیره روشن هم داره.!
وارد شهر میشیم و مسیر آشنای آپارتمان و تشخیص میدم.
_میخوام برم عمارت..
_امشب نه..
چینی به صورت میندازم..
_میتونی هزار و یک دلیل برام ردیف کنی اما برام مهم نیست. هیچکدوم به اندازه دیدن مادرم و خوب بودن حالش ارزش ندارن.