لب روی هم فشرد اما سرانجام با صادر کردن دستورِ میریم عمارت به راننده، لبخند و روی لبم آورد.
بلاخره به سر کوچه رسیده و ماشین جلوی درب بزرگ توقف میکنه و با رویتمون درب بزرگ اتوماتیک در حال بالا رفتنه که نور چراغ هایی از روبه رو درو کوچه و داخل ماشین و روشن میکنن.
دستم و روی پیشونی حائل میکنم تا دیدم منطبق بر بازی نوری که راه افتاده کنم و زل میزنم به منبع روشنایی.
با صدای درهای ماشین به نظر چند نفری پیاده شده و سایه های بلندشون جلوی نور سایه میندازه.
_قربان.؟
_آماده باشین.
هامرز دست انداخته روی سر و گردنم منو میکشه پایین.. اوه خدای من چه خبر شده!.؟
صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه توی گوشم میپیچه و عرق سردی روی تنم میشینه.
_چی شده؟ میخواین همدیگه رو بکشین؟
این صدای مستاصل و درمونده منه که توی ماشین اکو میشه و سرو صداهای زیاد و آدم هایی که به نظر خیلی بیشتر از قبل توی خیابون تجمع کردن.
_بهراد سروش و میبینی؟
_نه.. اما راننده اش و نادر پشت ماشین آماده دستورن.
چند ثانیه ای سکوت سنگینی فضا رو احاطه میکنه و به نظر هنوز مارو به رگبار نبستن یا خبری از سوءقصد نیست.
_هامرز..؟
_بمون توی ماشین.. به هیچ وجه.. دارم بهت میگم سامانتا به هیچ وجه پیاده نمیشی.
_خطرناکن؟ آخه چی شده! تو چرا پیاده میشی؟
_فعلا هیچی.. اما به زودی..
متوجه منظورش نمیشم و تا به خودم بیام هامرز همراه با محافظش پیاده شده و نور به داخل هجوم میاره و با بسته شدن در روشنایی کور کننده خاموش میشه.
ماشین هنوز روشن بود و وقتی بعد چند ثانیه متوجه صداهایی از خیابون میشم سر و کمی بالا آورده و از ورای دستگیره سرکی میکشم.
چشمم که به تاریکی عادت میکنه دهنم با تصویر روبه رو باز میمونه.
_مگه میشه!؟
راننده در حال آماده باشه و جوابی به جمله ای که سوال محسوب نمیشه، نمیده .
هامرز دست به جیب جلوی بیشتر دیدم و گرفته و چه ریلکس رخ به رخ این مرد ایستاده.
صدایی به گوشم نمیرسه اما مطمئنن در حال حرف زدننن. شیشه عقب و کمی پایین میکشم و با عتاب راننده مواجه میشم.
_خانوووم.. اینکارو نکنین.
دست روی بینی میزارم و دعوت به سکوتش میکنم.