گیج و منگ به رقمی که پشت هم روی صفحه به نمایش درآمده بود نگاه کرد و با شک پلک زد. مطمئن بود هیچ کسی را ندارد که چنین مبلغی را برایش واریز کند، مگر از طرف محل کارش باشد که آن هم غیرمنطقی بود. حتی اگر حقوق کامل ماهش را حساب میکردند، باز هم مقداری از مبلغ زیاد بود.
کلافه گوشی را کناری انداخت. باید فردا به آنجا میرفت. میدانست کارگاه به طور مطلق تعطیل نشده و بخشی هنوز مشغول کارند و قرار است حتی در تعطیلات، نیمی از بافندهها در نیمه اول و نیمی دیگر در نیمه دوم عید مشغول به کار باشند.
هرچه بیشتر فکر میکرد، بیشتر در باتلاق افکار غرق میشد. پس هر طور که شده خود را به خواب سپرد تا فردا تکلیف این موضوع را روشن کند.
***
– شما همین الان گفتید دیشب واریزی داشتید؟ خب من میخوام بدونم این مبلغ اضافی برای چیه؟
– خانوم محمدی؟! من که بهتون گفتم واریز حقوق دست خود حاجیه! اطلاعی ندارم که انقدر سوال میپرسید.
سرکارگر درحالیکه با دقت تعداد تابلوفرشها را میشمرد، با کلافگی این را گفت.
آهو که فقط میدانست صاحب اصلی اینجا همان حاجی بینامِ موردنظر است، با گیجی گفت:
– خب من این حاجی که میگید رو کجا پیدا کنم؟ اومدن امروز؟
مرد برای اینکه آهو را از سر باز کند تا به کارهایش برسد، با دست به قسمتی اشاره کرد.
– همین سالن رو مستقیم برید بعد بپیچید سمت چپ. دفتر مدیرت، بالاش تابلو زده.
تشکر کرد و راهروی طویل را پی گرفت. این کارگاه انقدر بزرگ و درندشت بود که حیفش میآمد نامِ سادهی کارگاه را روی آن بگذارد. به گفتهی دیگران، هر روز به تعداد کارگران و مساحت اینجا افزوده و تولید و فروش روزبهروز بیشتر میشد.
بالاخره بعد از دقایقی، اتاق موردنظر را پیدا کرد و با صاف کردنِ چادرش، تقهای به در زد.
یاسین حبهی قند را درون دهانش گذاشت و با شنیدن صدای در، همانطور که لیوان چای را جلوی دهانش میبرد، بفرماییدی گفت. در باز شد و بالا گرفتن سرش همانا و پریدن شهدِ قند در گلویش هم همانا.
لیوان چای را بیتوجه به ریختن نیمی از آن روی ورقههایش، با هول روی میز انداخت و دست بر سینه برد.
آهو با چشمهای گرد شده به او نگاه کرد که سرفهی یاسین تشدید شد و فرصت بهتزدگی را از او گرفت. خیلی ناخواسته و هولزده با چند قدم خود را به مرد رساند و ضربِ دستِ ظریفش را مهمان کمرِ مرد کرد و یاسین را بیشتر به تلاطم انداخت.
در همان حالی که از سرفه سرخ شده بود، سعی کرد از او فاصله بگیرد اما پشت میزش گیر افتاده بود و آهو هم انگار دست بردار نبود و اصرار داشت با ضربههایش حال یاسین را جا بیاورد.
به ناچار برای خلاصی از این وضع، به لیوان چای چنگ زد و همانطور داغداغ مقداری از آن سر کشید که صورتش از آتش گرفتنِ دل و رودهاش در هم جمع شد.
دستش را بالا گرفت و خودش را تا جایی که فضا اجازه میداد کنار کشید و با صدایی بریده بریده گفت:
– کافیه… آهو… خانوم… لطفاً… بس کنید…
چای با اینکه زبانش را سوزانده بود، اما از خفگی نجاتش داده بود.
آهو دستش را عقب کشید و نگران پرسید.
– خوبید؟ وای این چه طرز چایی خوردنه؟ داشتید میمردید.
یاسین ناخواسته چشمغرهای به او رفت.
– لطفاً یکم فاصله رو حفظ کنید. کمی دورتر هم میشه صحبت کرد!
آهو چشمهای درشتش را گرد کرد و با قیافهی بانمکی به یاسین نگاه کرد. بعد از آنالیز حرف یاسین، با حرص و اخم کنار آمد. با خود گفت، مردک طوری رفتار میکنه که انگار قراره بیعفتش کنم. خوبه من دخترم و اون مرد!
آهو برخلاف یاسین آدم آنچنان مذهبی نبود، حتی چادرش را هم به اجبار اینکه یک دختر تنهاست و باید سرسنگین باشد، میپوشید.
یاسین کلافه مشغول برداشتن ورقههای خیس از روی میز شد. مثلاً قرار بود آهو نفهمد که او صاحب اینجاست و چقدر هم که نفهمید!
اصلاً چرا به اتاق مدیریت آمده بود؟
– میشه بدونم اینجا چیکار میکنید؟
آهو کف دستش را که به خاطر ضربه به کمر یاسین سرخ شده بود، باز و بسته کرد تا از درد آن بکاهد، در همان حین گفت:
– خب… به من گفتن اتاق رئیس کارگاه اینجاست. ببینم، نکنه شما صاحب اینجایی؟!
به ناچار سر تکان داد و لب روی هم فشرد. یادش باشد به محسن بگوید از این به بعد هر کجا پا گذاشت، به او خبر دهد تا در چنین روزی که خبر داشت آهو نباید به کارگاه بیاید اینچنین غافلگیر نشود.
– بله! امری داشتید که تا اینجا اومدید؟
آهو دست در کیف برد و موبایلش را بیرون آورد.
– میخوام بدونم دیشب نزدیکای ساعت هشت، شما این مبلغ رو به حسابم زدید؟ آخه گفتن دیروز حقوقهارو واریز کردید.
یاسین که حالا پشت میزش جا گرفته بود، همانطور که با دانههای تسبیحش بازی میکرد، ابروهایش بالا پرید. فکرش را نمیکرد دخترک اینچنین پیگیر باشد. سر تکان داد و گفت:
– بله من ریختم. مشکلش چیه؟
– مشکلش اینه که من هنوز یک ماه هم نیست اومدم سر کار و این پول حتی از حقوقِ یک ماه کامل هم بیشتره. راستش توقع نداشتم شما پشت این ماجرا باشید. جسارته ولی از اونجایی که میدونم علاقهی زیادی به کار نیک دارید میگم این رو، این مبلغ که به خاطر کمک کردن به من نبوده؟! درسته؟
کسی تا به حال تیکه و متلک به دست به خیر بودنش ننداخته بود که به لطف آهو کارنامهاش تکمیل شد!
قبل از گفتن هر توضیحی، سوالی که سر دلش مانده بود را پرسید:
– این همه حالت تدافعی برای چیه خانم محمدی؟ این همه غرور. واقعاً نمیفهمم.
آهو مثل همیشه برنده و محترم پاسخ داد:
– غرور بیجا ندارم حاجی! وقتی تنم سلامته معنی نمیده دستم جلو کسی دراز باشه. من این همه ساعت پشت دار نشستن و کمر درد و چشم دردش رو به جون نخریدم که آخرش ترحم دیگران نصیبم بشه. امیدوارم این اتفاق هم یه اشتباه تو عدد و رقم باشه.
حرفهای دخترک با اینکه همه برای یکجا نشاندن خودش بود، اما با این حال نمیتوانست در دل تحسینش نکند.
عزتنفس این دختر قابل پرستش بود و غرور کاذب در میان نبود. درستش هم همین بود؛ وقتی تن سالم داری، باید حرکت کنی تا خدا هم برکت دهد.
در طی سالهای عمرش، انقدر آدمهایی را دیده بود که با اینکه در حد خودشان دارند، خود را به نداری زده و چشم طمع به چیزهایی که حق نیازمندان بود، داشتند ولی افسوس که با همهی اینها، در نظر یاسینی که یک عمر بله و چشم شنیده بود، کمی زباندراز به چشم میآمد.
حیف… حیف که امانت دستش سپرده شده بود، وگرنه کاری به کارش نداشت. با دیدن نگاه منتظر آهو، افکار درونیاش را پس زد و خیلی جدی گفت:
– هیچکدوم خانوم! چه معنی داره من حساب کتابم رو به خاطر شمایی که دوبار گذری دیدم به هم بزنم؟ اینجا جای کوچیکی نیست و واسه خودش برو بیایی داره. هیچ سالی نشده کارکناش بدون عیدی بمونن. آدمهای اینجا با عشق و علاقه نخ گره میزنن و ما هم از اونا نیستیم که صد درآریم و هزار تمامش بشه سود توی جیبمون.
مکثی کرد و با فکر اینکه نکند از دیگران بپرسد و بفهمد مقدار عیدی او از همه بیشتر است و باز پیگیر شود، ادامه داد:
– درضمن اینجا کارش با جاهای دیگه فرق داره. هر فردی بسته به کیفیت کار و سرعت عمل و هنر دستش مزد میگیره، پس همه با هم برابر نیستید.