رمان ماهرو پارت 102

4.1
(123)

 

 

#پارت_481

 

 

ابروهام بالا پرید.

پنج تماس بی پاسخ ماهرو

دوازده تماس بی پاسخ مامان

هشت تماس بی پاسخ خاله

بیست و یک تماس بی پاسخ ماهان

 

 

عذاب وجدان به جانم افتاد.

فرشته با دو جام شراب اومد و کنارم نشست.

_سلامتی خودم و عشقم!

 

 

ابروهام بالا پرید.

_قبلا از این کارا نمی کردی!

شراب و…

سلامتی و…

 

 

فرشته جاخورده نگاهی انداخت و گفت:

_ااا…چیزه یه امشب و گفتم شب وصال بدونیم و شاد شیم!

 

 

بهانه خوبی بود.

تا حداقل واسه چند ساعتی هم شده فراموش کنم چیکار کردم!

پشیمون نبودم.

اما عذاب وجدان داشتم!

 

#ماهرو

#پارت_482

 

 

دست جلو بردم و جام و ازش گرفتم.

فرشته هم اومدو تو بغلم نشست.

 

 

عطرش و عوض کرده بود.

دیگه عطر ملایم قبلش و نداشت.

_عطرت و عوض کردی؟!

 

 

با دکمه پیراهنم مشغول شد و گفت:

_یاد تو میوفتادم.

یادته خیلی عطرم و دوست داشتی؟!

واسه همین دیگه نزدم!

 

 

جام تو دستم و بالا آوردم و ذره ای ازش نوشیدم.

طمع زهر میداد!

 

 

فرشته با عشوه جامش و بالا برد و یک نفس نصف جام و خورد.

_چه حرفه ای هم شدی تو شراب خوردن!

 

 

_غم دوریت منو خیلی عوض کرد.

 

 

بدنش داشت داغ میشد.

دوباره یک نفس باقی شراب و هم سر کشید.

جام و کناری گذاشت و با عشوه گفت:

_دلم واسه شبای پر شورمون تنگ شده!

 

 

داشت مست میشد اما من نخورده بودم.

بلند شد.

لباسش و کند و فقط با یه سوتین و شورت، دوباره روی پاهام نشست.

_دلم واسه همه چیت تنگ شده…

 

#ماهرو

#پارت_483

 

 

داشت تحریکم می کرد.

تا اومد لباش و روی لبام بیزاره، صدای گوشیم که از روی سایلنت برداشته بودم بلند شد.

عقب کشیدم و به صفحه گوشی نگاه کردم.

 

 

اسم ماهرو وسط صفحه خودنمایی می کرد.

دوباره عذاب وجدان گرفتم.

دست فرشته رو چونه ام نشست و سرم و به طرف خودش بر گردوند.

_امشب و فقط به خودمون فکر کن!

 

 

دوباره صدای گوشی بلند شد.

بازم ماهرو بود.

 

 

نتونستم.

نتونستم بیخیال بشم.

فرشته و پس زدم و بلند شدم.

 

 

_چیشد؟!

 

 

_من باید برم.

بهشون همه چیز و میگم بعد بر می گردم!

 

 

فرشته دیگه مست شده بود.

مچ دستم و چسبید و با صدایی کشیده گفت:

_اما تو قول دادی…

 

 

_میام…

 

#ماهرو

#پارت_484

 

 

همین و گفتم و گوشیم و برداشتم و از اتاق هتل بیرون زدم.

دکمه های پیرهن باز شده ام و یکی یکی بستم و بیخیال آخری شدم.

خفگیم می کرد.

 

 

سریع با یکی از تاکسی های هتل به تالار رفتم.

دیگه خبری از ماشین های مهمونا نبود.

فقط ماشین ماهان و ماشین من که تزئین شده بود، دم تالار بود.

 

 

وارد تالار شدم.

همه شون بودن.

مامان…

خاله…

ماهان…

ماهر‌و…

 

 

صدای گریه ماهرو کل تالار و برداشته بود.

صدای عصبی ماهان بلند شد.

_ببینمش زنده از زیر دستم بیرون نمیره…

وای به روزگارش…

 

 

هنوز هم پشیمون نبودم.

اما خجالت می کشیدم.

 

 

بالاخره تعلل و کنار گذاشتم و وارد شدم.

ماهان تا چشمش بهم افتاد، داد زد حروم زاده و به طرفم حمله ور شد.

 

 

تا به خودم بیام، با مشت تو صورتم کوبید.

ضربه اش خیلی محکم بود.

 

 

پرت شدم روی زمین.

به طرفم اومد. ‌

شروع به کتک کاری کردیم.

 

#ماهرو

#پارت_485

 

 

_حروم زادهههه… پست فطرت… اشغال عوضییییی… می کشمت!

به ولای علی می کشمت!

 

 

صدای جیغ های خاله و مامان بلند شده بود.

سعی داشتن از هم جدامون کنن!

 

 

اونقدر همو زده بودیم که سر و صورتمون پر خون بود.

بالاخره دو تا نگهبان جدا مون کردن.

_حروم زاده بی دین.

مگه دستم بهت نرسه…

 

 

دیگه عصبی شده بودم.

_تو بلند دهنتو …

ماهرو باید عصبی باشه.

واسه همین اومدم بهش توضیح بدم.

برید همتون بیرون…

 

 

ماهان دوباره به سمتم حمله ور شد، امانگهبانا جلو شو گرفتن.

_ببند دهنت و پست فطرت…

با چه رویی هنوز میخوای با ماهرو حرف بزنی!

 

 

 

تا اومدم جوابش و بدم، صدای جیغ ماهرو بلند شد.

_بسهههههههههه…

 

#ماهرو

#پارت_486

 

 

تازه دیدمش…

یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد.

یه دختر غریبه هم کنارش بود.

نمی شناختمش!

 

 

خواستم به طرفش برم که دوباره نعره ماهان بلند شد.

_برو بی ناموس به چه حقی میخوای بری پیشش؟!

گمشو گورت و گم کن از جلو چشمامون!

 

 

دوباره صدای عصبی ماهرو بلند شد.

_برید بیرون همتون.

بزارید حرفش و بزنه…

 

 

_اما ماهرو…

 

 

با شنیدن صدای اعتراض آمیز ماهان، عصبی بلند شد و گفت:

_گفتم بریدددد…

 

 

همه شون رفتن بیرون…

به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم.

 

#ماهرو

#پارت_487

 

 

_ماهرو من…

 

 

تا اومدم جمله ام و کامل کنم.

یک طرف صورتم سوخت.

 

 

تو گوشم زده بود.

چیزی نگفتم.

دوباره خواستم حرف بزنم که صداش بلند شد.

_چطور تونستی نامرد؟!

آخه…آخه چرا؟!

چیکارت کردی بودم؟

 

 

جیغ میزد و هی همین حرفا رو تکرار می کرد و تو سینه ام می کوبید.

با هر ضربه اش، قدمی به عقب می رفتم.

 

 

_ازت متنفرم…

متنفرم ازتتتتتت….

 

 

جیغاش کل تالار و برداشته بود.

دستاش و گرفتم و گفتم:

_ببخشید.

اما من نتونستم.

ماهرو من…من تو رو مثل آبجیم میبینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x