رمان پروانه ام پارت 128

4.4
(99)

 

– خیلی … قشنگه ! من انتظارشو نداشتم !

 

نگاه کرد به چشم های آوش و فکر کرد … برقِ چشم های اون مرد از برق یاقوت هم قوی تر بود !

 

آوش گفت :

 

– بذار بندازم گردنت !

 

تکیه اش رو از دسته ی نیمکت برداشت و کمی به سمت پروانه متمایل شد . قفل کوچک گردنبند بین انگشتانش … دستاش حلقه بست دور گردن پروانه … .

 

قلب پروانه تند و بی امان می کوبید … از هیجان ، از خوشحالی … از اینهمه نزدیکی آوش به خودش … .

 

رایحه ی گرم و مردانه ی ادکلن آوش مخلوط با بوی تلخ سیگار زیر مشامش پیچیده بود … و اون عمیقاً نفس کشید ! چقدر این بو رو دوست داشت … چقدر این بود حالش رو دگرگون می کرد !

 

انگشتان آوش قفل گردنبند رو بست و دست هاش عقب نشینی کرد . یک لحظه ی کوتاه … نوک انگشتش سنگِ یاقوت آبی رو روی سینه ی پروانه لمس کرد … و پوست لطیفِ شیری رنگش رو …

 

– حالا قشنگ تر هم شد !

 

نفس پروانه لرزید … .

 

آوش کاملاً عقب کشید … و پروانه سر پایین انداخت تا گرنبند رو روی بدن خودش ببینه .

 

– نمی دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم … به خاطر این هدیه ی زیبا !

 

– می دونی ! … من بهت میگم !

 

پروانه فقط نگاهش کرد … آوش ادامه داد :

 

– دیگه به من “شما” نگو ! منو رسمی خطاب نکن ! میشه ؟!

 

پروانه بهتش برد … بهت زده پلکی زد .

 

– چی ؟!

 

 

 

 

برای لحظاتی … انگار پروانه از همه چیز جدا شد ، حتی از دردهای جسمش … .

 

آوش لبخند تلخی زد :

 

– نمیشه ؟!

 

پروانه نتونست چیزی بگه . می ترسید دهان باز کنه و به گریه بیفته . تا قبل از اون هیچوقت چنین حسی رو نداشت … حس زن بودن ! … اینکه برای کسی مهم بود … اینقدر که نگران حالش بشن و براش هدیه بیارن … و حالا هم ‌.. این درخواست !

 

مغز بهت زده و ناباورش از خود پرسید : یعنی براش مهمم ؟ … یعنی منو دوست داره ؟!

 

ولی این چطور ممکن بود ؟ … این مرد آوش امیر افشار بود با تمام ثروتش و اصالتش و غروری که داشت … و اون فقط پروانه بود ! … برای پروانه مثل خواب و خیال بود !

 

برای لحظاتی طولانی فقط نگاه کرد به آوش …

 

و آوش هم به اون نگاه کرد …

 

و بعد سینه های پروانه به طرز دردناکی تیر کشید . قبل از اینکه به خودش بجنبه … لکه های شیرِ تراوش شده از نوک پستان هاش ، سینه ی لباسش رو خیس کرد … .

 

– اوه …

 

شرمزده سعی کرد اون موقعیت رو از چشم آوش بپوشونه … ولی آوش خونسردتر از چیزی که فکر می کرد ، واکنش نشون داد :

 

– عیبی نداره ! هیچ عیبی نداره !

 

تیغه ی بینی پروانه تیر کشید … نزدیک بود از شرم و ناراحتی به گریه بیفته .

 

– ببخشید !

 

– چی رو ببخشم ؟ … پروانه ، آروم باش ! همین جا بشین …

 

و حوله رو از روی زانوهای پروانه برداشت و به طرف بخاریِ گوشه ی اتاق رفت .

 

چند دقیقه ی بعد برگشت و حوله ی داغ رو روی سینه های متورم پروانه گذاشت .

 

 

 

 

 

نفس پروانه در سینه حبس شد … شرم اونو کاملاً خلع سلاح کرده بود !

 

فکر می کرد این کارهایی هست که یک شوهر برای همسرش انجام میده ! … ولی اون شوهر نداشت ! … حتی اگر سیاوش زنده بود هم هرگز این کارها رو نمی کرد ! … حتی شاید بعد از وضع حمل به دیدنش نمی رفت !

 

ولی آوش خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشت ، باهاش خوب بود ! آوش باعث میشد که نسبت به خودش احساس بهتری داشته باشه !

 

– پروانه !

 

با زنگ صداش … پروانه نرم پلک زد و نگاهش رو به چشم های عمیقاً نگرانش دوخت .

 

– بهتری الان ؟ … یا بگم پرستار …

 

– آوش خان !

 

آوش بعد از لحظه ای سکوت ، با آرامش پاسخش رو داد :

 

– جانم ؟

 

– من زنی بودم که از همه ی عالم و آدم زخم خوردم ! هر کی از راه رسید لگدی به من زد و رفت ! فکر نمی کردم دیگه کسی توی دنیا باشه که من بتونم … بهش اعتماد کنم و بخوام باهاش حرف بزنم ! ولی شما اومدین و من …

 

یک لحظه مکث کرد و لب هاشو روی هم فشرد … واقعاً نمی دونست از کجا شروع کنه !

 

– می دونید من خودم از پله ها نیفتادم ! کسی منو از موهام کشید و انداخت !

 

هراسان نگاه کرد به آوش و منتظر واکنش اون … اما آوش مطلقاً عکس العملی نشون نداد .

 

– کی تو رو انداخت پایین ؟!

 

پروانه مطمئن نبود چیزی که میگه تا چه حد قابل باوره ! … می ترسید آوش فکر کنه دیوانه شده … یا از سر حسادت و کینه توزی چیزی میگه ! … ولی خودش رو وادار کرد تا ادامه بده :

 

– فرخ … آقا فرخ بود !

 

 

 

 

قفسه ی سینه ی آوش سوخت … خشم در تمام بدنش شعله کشید ! … پلک هاشو بست و چند لحظه بی حرکت باقی موند .

 

پروانه کمی ترسیده از واکنش اون … دستپاچه سعی کرد توضیح بده :

 

– می دونم … می دونم براتون عجیبه ! ولی من دیدم ! با همین چشام دیدمش که … یعنی صورتش رو ندیدم ! ولی کفشاشو دیدم وقتی از کنارم رد شد ! من دروغ نمیگم باور کنید !

 

آوش گفت :

 

– باور می کنم !

 

و باز چشم هاشو باز کرد . انگار موفق شده بود عجالتاً بر خشمِ کوبنده اش غلبه کنه . باز گفت :

 

– ادامه بده !

 

نفس پروانه با خیالی راحت از سینه اش خارج شد … با آسودگی گفت :

 

– خب … می دونید ! آقا فرخ و مادرتون توی پذیرایی داشتن حرف می زدن که من تصادفاً حرفاشونو شنیدم ! چیزهای واقعاً عجیبی می گفتن …

 

و بعد شروع کرد به تعریف کردن … هر چیزی که دیده و شنیده بود … .

 

***

 

چشم های ادریس خان فرو رفته بود در چشمخانه ی سر … انگار داشت از اعماق دو سیاه چاله به بیرون نگاه می کرد … . پوستِ چروکش به طرز عجیبی رنگ پریده به نظر می رسید و تیغه ی دماغش انگار از قبل نوک تیز تر شده بود !

 

خاله اطلس می گفت اینها علایم مرگه ! … می گفت ادریس خان به نفس آخر رسیده ! …

 

با این حال آوش نوزادِ ده روزه رو روی دستش گرفته بود و به پدرش نشون می داد .

 

می گفت شاید این آخرین صحنه ی خوبی باشه که پدرش می بینه ! … می خواست پدرش وقتی دنیا رو ترک می کنه ، قلبش آروم شده باشه !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x