فرید کمرش را گرفت.
– میخوای منم مثل تو بشم؟
غزل از گوشهی چشم نگاهی به بچه انداخته و نگاهش به چشمهای فرید برگشت.
– من چیزی نمیخوام. فقط میخوام قبل از قضاوت کردن، به خودتون نگاه کنید.
فرید سرش را جلو برد.
– یک هفته است پاکم.
غزل ناخودآگاه خندید.
– ممکنه واسه این باشه که بیمارستان بودین؟ یا درگیر کارای بیمارستان!
فرید نفسش ناخودآگاه با دیدن لبهای دخترک، تند شد.
– میخوای چیو ثابت کنی؟
شانه بالا انداخت و با آرامی گردنش را کج کرد.
– اینکه شما به این سبک زندگی عادت کردین. نکردین؟
پسرک قهقهه زد.
– گردنتم قشنگه.
سر تحسین برایش تکان داد.
– مخ زنیتون حرف نداره!
– عه؟ یعنی مخت و زدم؟
دست فرهام روی بازوی پدرش نشست و بلند شد.
دستش را جلو آورد و روی سینهی غزل گذاشت.
– نَم.
غزل لبخند کجی زد و اندکی فاصله گرفت.
– کمرم و ول کنید.
فرید، برخلاف حرف او، قفل دستش را محکم تر کرد.
– واسه چی؟
فرهام دستش را روی سینههای غزل کوبید و نق زد.
غزل اشاره ای به فرهام کرد.
– بچه داره اذیت میشه.
فرید بوسهای روی سر پسرش زد.
– بابایی… بازی کن دورت بگردم.
فرهام لب برچید و خودش را به دست مرد فشار داد.
– منو میخواد، کمرم و ول کنید.
فرید با جدیت نگاهش کرد و لب زد.
– نخوام زنم و بهش بدم چی؟
غزل خودش را تکانی داد.
اما مرد، با همان اخم ها، یک دستش را برداشت و فرهام را روی تخت نشاند.
– شیرت و بخور پسر من…باشه؟
فرهام با دیدن شیشه شیرش، گویا فراموشش شد و با ولع شروع کرد شیرش را خوردن.
با رضایت لبخند زد و دست دیگرش را هم به کمر دخترک برگرداند.
– خب میگفتی… تورو میخواد؟ من چی پس؟
چشمکی زد.
– شما همهی دخترا رو میخوایید.
فرید قهقهه زد.
– لعنتی… بگیم درست حدس زدی.! اما خب خدایی الان توی این لحظه، فقط میخوام این زبون درازی هارو جبران کنم.
غزل چشم بست.
– اما من خوابم میاد…
فرید از غفلتش استفاده کرد و روی تن خودش کشاندش.
به حالت نیمه خوابیده در آمد و غزل جیغ کوتاهی کشید.
– شما چکار میکنید!
پارتصدوشصتوپنج
فرید به آرامی موهایش را کنار زد.
– خوابت می اومد. گفتم بخوابی… این سینهی من، آرزوی هزار تا دختره ها… حالشو ببر!
بینی برچید.
– حال این چیز سفتو!؟
چشمهای فرید درشت شد.
– کدوم چیز سفت؟
غزل لبش را گزید و بلافاصله، گونه هایش از شرم قرمز شد.
– منظورم سینه هاتون بود.
فرید معنادار لبخند زد.
– درسته.. مگه من چیز دیگهای گفتم؟ سوال کردم فقط.. ذهنت و تمیز کن بنظرم.
غزل لبش را برچید.
– منو ول کنید.
فرید به پسرش نیم نگاهی انداخت.
– دیدی بچهم چه صلح آمیز خوابید؟
گردنش را بالا برد.
– فرهام همیشه پیش من صلح آمیز میخوابه.
فرید سرش را در گردنش فرو برد.
– پدر فرهام چی میشه پس؟ با اونم صلح کن.
این پسر بلایی سرش آمده بود!
غزل خندید و طعنه زد.
– شما با دخترای دیگه صلح کنید بهتره.
فرید لبش را روی گردنش کشید و تا لالهی گوشش امتداد داد.
– آخه فقط تو باهام سر جنگ داری فندق خانم.
فندق خانم؟!
الفاظ جدید و صد البته شیرینش از کجا نشأت میگرفتند!
غزل قهقهه زد.
اما وقتی حرکت لبهای گرم فرید را روی لالهی گوشش کرد، ناخودآگاه صدایش آرام شد.
– فرید خان.
صدای آب دهان قورت دادن فرید به گوشش رسید و ناخودآگاه قبلش ضربان تند کرد.
چشمهای فرید خمار شد و نفسهایش بیش از پیش صدا دار شد.
– غزل…
غزل دست روی سینه اش گذاشت.
– میشه من برم؟
فرید نگاهش را به لبهایش دوخت.
– ازم فرار میکنی؟
چشمهای زمردی رنگش را بست.
– فقط میخوام برم.
فرید زبانی بر لبش کشید و دستش را نوازش گونه، تا کمر دخترک رساند.
– میشه نری؟ کاری باهات ندارم. بمون بغلم.
غزل نالید.
– لطفاً…
گردنش را فشار داد و سر دخترک را روی قلبش گذاشت.
– فقط بغلت کردم. چشاتو ببند و ساکت باش.
در این لحظه، فقط گرمای آغوش دخترک را میخواست.
فقط عطر خوش موهایش و آرامش حضورش را..
غزل کاری که خواسته بود را کرد و چند ثانیه بعد، نوازش انگشتهای فرید را در موهایش حس کرد.
لبخند بر لبانش زنده شده و چشمهایش اندک اندک گرم خواب شدند.
نگاهی به صورت معصوم نازنین کرده و لب زد.
– حالت خوبه گلم؟
نازنین لبخند زد و دستی به چشمهای خیسش کشید.
– خوبم.. میشه بریم؟ خیلی خسته شدم.
بهناز سری تکان داد و بلند شد.
– بریم دخترم. دکتر گفت خطری نیست. راحت شدیم.
نازنین لبخند زد.
– درسته… بابام خوب میشه؟
دستی به موهایش کشید.
– میشه دورت بگردم.
روی موهای دخترکش لوسه زد.
– چرا تا این وقت شب بیدار موندی دخترم؟
– آخه تو نماز میخوندی نگات کنم. آرامش میگیرم. داداشم… زنگ زد.
بهناز نگاهش کرد و نازنین پس از خمیازهی بلندی، گفت:
– رسیده. رفته هتل با فرناز.. گفت احتمالا یک هفته بیشتر کارش طول بکشه.
بهناز سری تکان داد و چیزی نگفت.
نگرانِ غزل بود و کارهای فرید کمی آزارش میداد.
بعد از اینکه دخترش خوابید، ناخودآگاه قدمهایش سوی اتاق فرهام کشیده شد.
به آرامی در را گشود و نگاهی به داخل انداخت.
لبخند بر لبانش شکل گرفت.
این دختر تا کجا قرار بود اینگونه مهربان و دلسوز بماند؟! تا کجا برای کودکی مادری میکرد که نه در بالا سر بود و نه مادر!
بغض کرده در را بست و زمزمه کرد.
– آخ فرید! خدا خودش به دلِ پاک این دختر رحم کنه و مهرش و به دلت بندازه. این فرشته جوانی و عمرش و داره پای ثمرهی زندگی اشتباه تو و اون زن میذاره!
ناراحت بود، اول به عنوان یک مادر ناراحت تنهایی پسرش و از طرف دیگر، به عنوان یک زن، نگران دختری به پاکیِ غزل بود.
دختری که زندگیش داشت بر باد میرفت و کسی متوجه نبود!
با اینکه حالِ سعید خان خوب بود، هیچ خوشحالی در درونش زنده نشده بود و تنها شکر گزاری میکرد که عشقش زنده است.
شکر گذار بود که سایه سرِ خانهاش سالم است.
اما قلبش…قلبش نگران خانوادهاش بود و دلش آرام و قرار نداشت چون یک دختر بیگناه در خانهاش، عمرش تباه میشد!
°•
°•
نگاهی به صفحه لپ تاپ کرده و رو به مرد، زمزمه کرد.
– خب…من باید چکار کنم؟ میخوای کمکتون کنم؟!
مرد انگشت هایش را بهم قفل کرد.
– یا کمک میکنی، یا این میشه اولین و آخرین فیلمی که توش بازی کردی فرید جان.
– یعنی منو تهدید میکنی؟
مرد با خونسردی خندید.
– اشتباه برداشت نکن، من فقط بهت انتخاب هاتو گفتم پسرم.
فرید با کلافگی موهایش را چنگ زد.
– من چقدر فرصت دارم که بهتون خبر بدم؟
با لبخندی معنا دار بلند شد و پاسخ داد.
– تا وقتی که فیلمبرداری تموم بشه فرید جان. حدودا یک هفته یا ده روز… میدونی که داریم سخت تلاش میکنیم، دیدی زودتر هم تموم کردیم.
فرید تند تند سر تکان داد.
– باشه.خبر میدم.
مرد که تا حدی مطمئن شده بود، با خوشحالی اتاق را ترک کرد.
فرید چشمهای خسته و بیحالی را به آسمان صاف دوخت.
میتوانست همچین کاری انجام دهد؟!
چشمهایش را محکم بهم فشرد.
میتوانست همچین خطری را به جان بخرد؟
میتوانست برای اهدافش، دست به چنین کارهایی بزند!؟
چشم بست که صدای مرد در ذهنش زنده شد.
٫ فرید جان، هیچ چیزی به دست آوردنش اونقدر راحت نیست. یعنی اگه راحت نگاه کنی، از دست میدی… آدم با استعدادی هستی و میبینم که چقدر این کار و دوس داری، اما باور من استعداد به تنهایی نمیتونه تورو بالا ببره.٫
چشمهایش را گشود.
– خدایا خودت کمکم کن.
صدای موبایل فرصت بیشتر فکر کردن را از او گرفت و پس از صاف کردن گلویش، تماس را پاسخ داد.
– الو؟
– سلام فرید خان.
شنیدن صدای غزل حقیقتا چیزی خوبی بود.
دخترک گویا آرامبخش بود، این آرام بودن و محبتش، سریع انتقال داده شده و التیام میبخشید.
لبخندی زد.
– سلام غزل خانوم. خوبی؟
– خوبم. اما… یعنی من نه، اما فرهام دلتنگ شما شده.
فرید خندید.
– آهان…گفت دلتنک من شده خودش؟
غزل هم آرام خندید.
– نه بچه بلد نیست. اما خب معلومه.
– میتونیم بگیم حرف دل خودت بود. هوم؟
– خب فکر کنم خیلی خوب هستید، خداحافظی کنیم.
فرید با عجله لب زد.
– نه غزل… میخوام باهات صحبت کنم. تنها هستی؟
غزل با صدای نگرانی جواب داد.
– فقط فرهام هست. بهناز خانم و نازی رفتن برای ملاقات سعید خان. چیزی شده؟
فرید موهایش را چنگ زده و زمزمه کرد.
– نمیدونم. یعنی نمیتونم چیزی بگم، اما صحبت کنیم.تو حرف بزن. یه چیزی بگو که یادم بره. حواسم و پرت کن.
– من چی بگم؟ داستانی چیزی بگم؟! انگار فرهام هستید آخه! حواس یه آدم بزرگ و چطوری پرت کنم!
دستت درد نکنه قاصدک جونم.چرا اینقدر این غزل مظلومه!?😔
ممنون🙏
فرناز یه نقشه ای برا فرید کشیده ببینم چی هست