🤍🤍🤍🤍
یکی از چند طیف رنگ سبزی که از بالای دار آویزان کرده بود را کشید و با ظرافت تمام، مشغول زدن یکی از خاصترین گرههایی که از مادرش یاد گرفته بود، شد.
نخهای ابریشم با نظم صف میبستند و حالا بعد از دو هفته کار، کمی بالا آمده بود و مقداری از چمنزار نمایان شده بود.
کارگاهی که به لطف و معرفی دوستش سارا در آن استخدام شده بود، خیلی بزرگ بود و بالغ بر ۸۰۰ بافنده داشت. بیبروبرگرد یکی از فروشندگان تابلو فرشهای اینجا، همان پدر حاج یاسین بود.
از آن همه طرح متنوع، بافتن این بچه آهو در چمنزار انتخاب خودش بود و حالا در تلاش بود که هنر دستش را به بهترین نحو و با حرفهایترین گرهها، به رخ بکشد تا در شغلش جای پا محکم کند.
***
– راستش حاجی این دختره الان اومده جایی که لازم دونستم بهتون بگم.
مشغول جمع زدن فاکتورهای خرید این هفته بود، بیحواس گفت:
– محسن من گفتم فقط از دور مراقبش باش که کسی اذیتش نکنه، چیکار داریم با کی میره و کجا میره؟
#ادامه_پارت
محسن اما با پافشاری گفت:
– آخه حاجی من الان روبهروی یکی از درای کارگاهم، نیم ساعتی میشه رفته داخل و برنگشته! اینجا کار میکنه؟
یاسین با تعجب خودکار را روی میز رها کرد. آن دختر در کارگاه او چه میکرد؟
تعجبش را بروز نداد و فقط گفت:
– استخدام کارگرها دست من نیست، خودم بررسی میکنم. چیزی دیگهای هم مونده؟
– نه فقط قبل اینکه بیاد حجره پیش خودتون، یه سر رفت طلا فروشی. ته و توش رو دراوردم، انگار یه جفت گوشواره فروخته. گفتم شاید لازم باشه بدونید.
سرش را متاسف تکان داد.
اَمان از دست این دخترک مغرور. هزاربار گفته بود نیازی نیست و باز هم کار خودش را کرده بود.
– حاجی امری نداری، قطع کنم.
با صدای محسن به خودش آمد. کاری که نداشت اما ناخودآگاه گفت:
– محسن همین الان یکی رو بفرست گوشوارههارو بخره بیاره برام. بگو یاسین گفته خودم میام حساب میکنم.
– چشم آقا، اساعه میارم خدمتتون. امری نیست؟
– نه، دستت درد نکنه…
گوشی را قطع کرد و از جایش بلند شد. از اتاق خارج شد تا کیوان را پیدا کند. بعد از ده دقیقه گشتن، بالاخره او را کنار انبار یافت.
– این پنجاه تا رو هم بذارید تو ماشین، تمومه. محمد برو تو کارگاه از آقا مظفری اون طرح شالی رو هم بگیر بیار…
دست روی شانهاش گذاشت.
– خسته نباشی داماد!
کیوان با خنده به سمتش برگشت.
– سلامت باشی برادر زن. چیزی شده حاج یاسین سر از انبار دراورده؟
سر تکان داد و با رضایت به کارگرانی که مشغول جابهجا کردن تابلو فرشها بودن نگاه کرد.
– نه با خودت کار داشتم. وقت داری؟
– آره دیگه تمومه. بار برای اصفهانه… ۱۲۰ تا تابلو فرش تو سه سایز. همین الان میخواستم بیام برگهی ترخیصشون رو مهر بزنی. بریم دفترت؟
– آره بیا.
کیوان به یکی از بچهها سپرد حواسش به کار باشد و یاسین جلوتر راه افتاد.
کیوان دامادِ بزرگِ خانوادهشان بود و یکی از افراد اَمین در کار. کارهایی مثل ترخیص بار و استخدام بافنده، از جمله وظایفش بود.
خودش پشت میز و کیوان روی یکی از مبلها نشست.
– خب آقا یاسین، در خدمتم برادر.
آرنجش را به میز تکیه داد و متفکر گفت:
– توی این یک ماه اخیر، استخدام بافنده داشتیم درسته؟
– مگه میشه نداشته باشیم؟ توی این ماه، ۲۷ تا بافنده استخدام کردم. مخصوصاً تقاضا زیاده برای تابلو فرشها.
سری تکان داد و در همان حال گفت:
– دنبال یه نفر میگردم. بهم گفتن امروز اومده داخل کارگاه ما، میخوام بدونم تو استخدام کردی؟ اسمش آهو محمدی هست، یه دختر ۱۷ ۱۸ ساله که قد و قامت درشتی هم نداره.
کیوان متفکر گفت:
– آشناست اسمش… دقیق یادم نیست، باید چک کنم ولی تا جایی که خبر دارم، دختر ۱۷ ۱۸ ساله بین بافندهها استخدام نکردم.
– حالا شاید یه چند سال اینور اونور. زحمت بکش همین الان برو یه نگاه کن.
#ادامه_پارت
– به روی چشم. تا من میام، این برگههای ترخیص بار رو مهر بزن. دم عیدی کلی سفارش ریخته سرمون.
برگه را از او گرفت و مشغول خواندن جزئیات شد. مثل همیشه همهچیز روی روال بود. مبلغ بیعانه گرفته شده بود و مابقی مبلغ هم بعد از تحویل بار. باید یکی از بچهها همراهِ بار تا اصفهان میرفت.
مهر را پای برگه فشار داد که همزمان کیوان تقهای به در زد و وارد شد.
– بفرما آقا یاسین، آهو محمدی، تحصیلات دیپلم، فقط هم دو هفتهس استخدام شده. حالا رو چه حسابی میگی ۱۷ ساله رو نمیدونم ولی اینجا زده ۲۷…
ابروهای پرپشتش بالا پرید و با تعجب برگهی رزومه را از دستش گرفت. محیط کارشان جای کوچک و بیحساب و کتابی نبود و باید اطلاعات کاملی از افراد در اختیارشان قرار میگرفت.
با دقت به عکس سهدرچهار گوشهی برگه نگاه کرد. صورت گرد و معصوم دخترک به یک چیز نمیخورد، آن هم ۲۷ سالهها… چشمهای درشت و مشکیاش، الحق که نام آهو برازندهاش بود.
نگاه از عکس گرفت و مشغول آنالیز مشخصات شد که کیوان گفت:
– الان نگاه کردم دیدم سرکارگر براش ۳ روز مرخصی زده. انگار اسید میخواستن بپاشن رو دخترهی بیچاره، دقیق نمیدونم.
خیلی جلوی خودش را گرفت تا جزئیات را لو ندهد و گزک دست داماد خانواده ندهد. هنوز هم چهرهاش متعجب بود. دختری که معلوم نبود در آینده چه نسبتی با او پیدا میکند، حالا یکی از کارکنان خودش بود و با آن قد و قامت ریزه و صورت بچگانه، ۲۰ و اندی سن داشت!
نگاه خیرهی کیوان را که روی خودش دید، دستی به ریشهای یکدستش کشید و سعی کرد بیشتر از این ضایعبازی نکند.
– خبریه برادر؟ اگه هست بگو ما هم بدونیم.
به خودش آمد و خیلی عادی کاغذ را روی میز انداخت.
– نه، چه خبری؟ نباید بدونم کی تو کارگاهم داره کار میکنه؟
کیوان با نگاه معناداری براندازش کرد، از همانها که یک خودتی خاصی درونش بیداد میکرد. یاسین اهل زیروبم کشیدن آمار کارکنان نبود، مگر اینکه پشتش خبری باشد و این جور حرفها…
– باشه! من واسه ظهر میرم خونه، دیگه نمیام. هرچی به این خواهرت میگم عیده و هزار تا کار ریخته، گوش نمیده که. دستور صادر کرده امروز زود برم کمکش فرش بشورم.
یاسین با خنده نگاهش کرد.
– عیب نداره برو، وضع خونهی ما هم همینه. مامان همه رو گذاشته به کار، حتی دیروز حاج بابا داشت شیشهها رو روزنامه میکشید، انگار فقط من از زیر کار در رفتم.
کیوان با طعنه گفت:
– بله دیگه، ما که مثل شما عزیز دردونهی کسی نیستیم. واسه نماز میرم مسجد، میای؟
نگاهی به ساعتش کرد و با مکث گفت:
– نه تو برو زوده فعلاً، خودم میام.
با کیوان خداحافظی کرد و بعد از رفتنش، به صندلی تکیه داد و نفسش را با شدت بیرون داد. اینکه آهو در کارگاه خودش کار میکرد، دو هیچ او را جلو انداخته بود. اینطوری خیالش راحتتر بود.
ناخودآگاه صندلی چرخانش را به سمت مانیتورها کشید و روی دوربینهای سالن شماره ۱۲ زد. روی برگه مشخصات سالنی که هر فرد در آن کار میکرد، درج شده بود. از زاویههای مختلف سالن مشخص بود. بعد از آنالیز کل تصویر، بالاخره او را یافت و رویش زوم کرد. حسابی سرگرم کار بود و یاسین فقط نیمرخش را میدید.
کلافه از افکار گوناگونش در مورد این دختر، سرش را رو به سقف گرفت.
– خدایا این چه مسئولیتی بود انداختی گردن من؟ من به این دختر بگم به خاطر کمک بهت میخوام سایهسرت بشم، مو رو سرم نمیذاره! حتماً ایندفعه میشم یه مذهبی کمر شل که به بهانهی کمک میخواد ازش سوءاستفاده کنه.
متاسف سرش را تکان داد.
– خودت سر بلندم کن. این همه سال تا جایی که توان داشتم به بقیه کمک کردم، ولی اینی که گذاشتی جلو راهم با همه فرق داره. آسون کن راه رو برام.
و بعد از گفتن این حرف، یا علی گویان از جا بلند شد.
باید به مسجد میرفت. میدانست اکثر کاسبان محل برای نماز ظهر به مسجد میآیند و بهترین جا بود برای دیدار با حاج صابر. به شک افتاده بود برای کاری که قول و قرارش را بسته بود و حالا قصد انجامش را نداشت.
***
– جا زدی جَوون؟
اخمهایش گره خورد از نسبتی که به او داده بود.
او و جا زدن؟
– من رو اینجوری شناختی حاجی؟ رفیق نیمهراه بودیم و خبر نداشتیم؟
پیرمرد مثل خودش پاسخ داد:
– اگه این خصلت تو مرامت بود که از اول روت حساب باز نمیکردم. ولی قبول کن جا زدی! عموی این دختر اومد و از من مَدد خواست، منم به تو رو انداختم که روم رو زمین ننداختی، ولی حالا میگی نمیخوای عقدش کنی؟ من که از اول گفتم صیغه محرمیت هم کافیه، فقط یه چند وقتی توی خونت باشه تا شر اونا از سرش باز شه، خودت قبول نکردی.
نگاهش را به حوض وسط حیاط داد. داخل حیاط مسجد ایستاده بودند و هرازگاهی برای خداحافظی با کسانی که رد میشدند، حرفشان را قطع میکردند. دستی به موهای پرپشت و مشکیاش کشید و کلافه گفت:
– حاج صابر ما قصدمون کمکه، ولی نه به قیمت شکستن غرور و عزتنفسِ یه آدم. حاجی من نمیخوام اجر کار خوبمون با شکستن کسی که مثل بلور ظریفه لگدمال شه. اون تا وقتی که پول بیمارستانش رو بهم برنگردوند، راضی نشد. فکر کردید چه بلایی سر روح و روانش میاد وقتی من یه کاره برم بگم بیا عقد یا صیغهم شو تا نجاتت بدم؟
حاج صابر به فکر فرو رفت و به زمین زل زد. یاسین منتظر بود تا نتیجهی حرفهایش را ببینید، که بلاخره گفت:
– از اولم نیتم این بود که من و پدرت بریم باهاش حرف بزنیم. امروز میخواستم با معراج درمیون بذارم که انگار خودت زحمتش رو کشیدی. قصدم ریشهکن کردن این اذیتها بود، هم شر اونا کنده میشد هم امکان داشت با هم سامون بگیرید. دلِ دیگه، از سنگ که نیست، چنان از دستت میره که خودتم نفهمی…
حالا که یاسین فهمید آهو سنش کم نیست چرا درست نمیره خواستگاریش😑
الان دیگه حاج یاسین باید بره جلو