🤍🤍🤍🤍
غیرت؟ چه کلمه غریبی…
این مرد مگر بویی هم از شرافت و مردانگی برده بود که حالا دم از آن میزد؟!
اویی که نوچههای الواتتر از خودش را چندینبار سراغ آهو فرستاده بود اصلاً میدانست معنای غیرت چیست؟
دندانهای زرد و جرم گرفتهاش به هم کلید شد. چهرهی کریهاش را نزدیک آورد و غرید.
– اول تو رو میکشم، بعد هم میرم سراغ اون هرزه. چندبار بهت داده که حاضر شدی عقدش کنی؟ حتماً خوب مزهش زیر زبونت رفته. سفیدمِفید هم هست، جوون میده واسه تازوندن! میدونی یه بار تا پای لخت کردنش رفتم، چیزی نمونده بود، بیشرف در رفت… حرف چند سال پیشه. بچهمچهترم بود، بدتر حالی به هولیم میکرد، ولی کور خونده، یه جوری به گ*ش بدم که… آخخخ…
– ببند دهنتو بیشرفففففف…
پا گذاشتن روی خط قرمزهایم، یعنی دیوانه کردن من و نترسیدن از چاقوی برندهی زیر گلویم.
همچون شیری زخمی به قصد دریدن حنجرهی پر نفرتش چنان یورش بردم که غافلگیر شد و چاقو زیر گلویم لغزید.
انگشتانش خطا رفت، چشمانم از درد و لزجی خونِ سرازیر شده برای لحظهای سیاهی رفت ولی امان ندادم ضعف بر تنم چیره شود و ضربهی دوم را محکمتر زدم.
به خیال خودش مرا در کوچه باریکهی خلوتی خفت کرده و راحت میتواند رجز بخواند و وادارم کند آهو را دودستی تقدیمش کنم. شاید با تهدید جانم… ولی کور خوانده بود.
– حرومزاده… دهنت رو آب بکش وقتی اسم زن من رو به زبون میاری! میکشمت…
🤍🤍🤍🤍
عربدههایم کوچهی خلوت را برداشته بود و اگر شلوغ نمیشد جای تعجب داشت.
– چیه؟ زور داره حاجی دو هزاری؟ هرزهی پولت شده دخترهی مادربهخطا؟ میشونیش جلوی ماشین خداتومنیت و تو محل میگردونیش فکر اینجاش رو هم باید میکردی. آدرس اون خدایی که اینجوری به پات میریزه رو به ما هم بده، مال ما که خیری ازش ندیدیم!
مردک گزافهگو در این موقعیت هم دست از چرندیاتش برنمیداشت.
جدال سختی بود و حالا علاوه به گردنم، کف دستم هم برای غلاف کردن چاقویش شرحهشرحه شده بود.
– ببر صدای نجست رو… کفاره باید بدم که دست نجست به تنم خورده…
تن کثیفش را روی زمین انداختم و با قوایی دوباره به جانش افتادم.
چاقویش به طرفی پرت شده بود و تقلا میکرد برای رسیدن به آن. حواسم بود و سریع مچ دستش را قاپیدم و چنان پیچاندم که صدای عربدهاش گوشهایم را خراش داد.
پیدا شدن سروکلهی اولین نفر، شروعی بود برای شلوغ شدن دور منی که قصد کوتاه آمدن نداشتم.
شانههایم از پشت کشیده شدند و با هزار تقلا بالاخره توانستند جدایمان کنند.
رگهای شقیقههایم قصد ترکیدن داشتند و
بیشرف عالم بودم اگر تا حد مرگ در خون او را نمیغلتاندم.
از تن و بدن زنی حرف میزد که منی که حلالم بود هم اجازهی نگاه کردن به آن به خودم نمیدادم، چه برسد به این پسرک یهلاقبا، که سرش به تنش نمیارزید.
– ولم کنید… با شمام میگم ولم کنید تا حساب این بیناموس رو برسم…
…….
دستهایم را سه نفری گرفته بودند. جملهام مصادف شد با خندهی مسخرهای که روی صورت پر خون آن مردک نشست.
– آروم باش حاج یاسین. عیبه به خدا… کوتاه بیا!
خبر داشتند از دل مردی که حراملقمهای نام زنش را به نجاست به زبان میآورد و میخواستند آرام باشم؟
– هیچ میدونید حاجی تون هرزه بلند میکنه که اینطور رو اسمش قسم میخورید؟
خندههای مضحکانهاش جریترم میکرد.
– ببند دهنت رو مرد ناحسابی! چه خیالی تو سرته مرد ناحسابی؟ برو تا ندادم بچهها ببرنت جایی که عرب نی انداخت.
صدای سیدعلی یکی از دوستهای پدرم بود. خانهشان همین کنار بود.
صورت غیاث از طرفداری بقیه سرخ شد و با صورتی از درد جمع شده، خود را بلند کرد.
– منتظرم باش! میام سراغت حاجیییی…
اینها را درحالیکه لنگ زنان فرار میکرد گفت.
حاجیهای کشیدهاش معنیای جز تمسخر نداشت.
نفسم را خسته بیرون دادم. دستهای شل شدهشان، فرصتی برای تکیه دادنم به دیوار بود.
بیتوجه به اصرارهایشان، راضی به بیمارستان رفتن نشدم. مجید شاگردسیدعلی، یکی از غرفهداران پارچهی بازار پشت ماشین نشست که تا خانه همراهیام کند.
پچپچهایشان را پشت سر گذاشتم و تن کوفتهام را درون ماشین انداختم. خدا آخر عاقبتمان را به خیر کند با آدم بیچاک و دهانی مانند او.
بیشتر از خودم، نگران آبروی پدرم بودم. دلهایی که جز کینه چیزی را در دل نمیپروراندند، خطرناک بودند.
شیشهی ماشین را پایین دادم تا بوی خون کمتر دل و رودهام را به هم بیاورد. جلوی پیراهنم را رد خون پر کرده و پوست دست و گردنم گزگز میکرد.
🤍🤍🤍🤍
– حاجی برم در بزنم، آقا یاسر بیان کمک که برید داخل؟
دیروقت بود و قطعاً همه خواب بودند. نگهبان کارگاه زنگ زده بود که انگار برقها اتصالی کرده و ترسیده جایی آتش بگیرد. تا برق کارگاه را راه بیاندازد نصفشب شده بود.
– نمیخواد پسر، شمشیر که نخوردم. ماشین رو با خودت ببر.
چشمی زیر لب گفت و ماشین را کنار در خانه پارک کرد.
– بفرمایید آقا یاسین. پیاده شید قفل کنم درهارو، من پیاده میرم.
– تعارف تیکهپاره میکنی بچه؟ میگم ببر فردا سر راه میام در حجره سید میبرم.
پسر حرف گوشکن و خوبی بود.
– جسارت نباشه حاجی. امانتداری سخته، دیگه تا صبح باید فکرم سمتش باشه کسی روش خط نندازه. پیاده راحتترم.
انقدر بیحوصله و دردمند بودم که حوصلهی تعارف بیجا را نداشته باشم. از ماشین بیرون آمدم و پسر جوان با گذاشتن کلید کف دستم رفت.
وارد حیاط شدم و با حس سرگیجهی خفیفی، از خیر شستن سر و گردنم با آب حوض گذشتم. فقط باید یک گوشه میافتادم و پلک میبستم.
نهایت خوششانسی بود که مادرم خواب بود و کسی نبود که درگیر حال خرابم شود.
” آهو ”
پوست لبم را زیر دندان جویدم و سعی کردم به دلشورهی بیامانم دامن نزنم.
این بیرون رفتنهای وقت و بیوقت یاسین انگار برای این حانواده عادی بود که همه با خیال راحت خوابیدند و فقط من بودم که به دلیلی نامعلوم دلم آشوب بود.
……
کلافه از گرمای بیامان تنم، روی تخت نشستم و روسری که دور موهایم پیچیده بودم را باز کردم.
در این خانه از بس با حجاب بودم که شبها هم روسری را دور موهایم پیچیده و میخوابیدم. شرایط کلافه کنندهای بود ولی هرچیزی که از حدش تجاوز کند، تبدیل به عادت میشود.
دستی به پیشانی عرق کردهام کشیدم و لباسم را تکان دادم تا کمی خنک شوم. عادتم بود وقتی استرس میگرفتم دمای بدنم بالا میرفت.
دستم را به سمت لیوان روی میز کنار تخت بردم که با دیدن سایهی پشت در، از جا پریدم و به سمت در رفتم. حتماً یاسین برگشته بودم.
بدون فکر دستگیره را کشیدم و تنم را بیرون برم.
خودش بود.
– آقا یاسین اومدید؟!
پشتش به من بود و دستش را به دیوار گرفته بود. بیشک به سمت اتاقش میرفت.
بدون اینکه رو بچرخاند، صدایش با مکث بلند شد.
– بله اومدم. نخوابیدی تا الان؟ یه دست لباس میذاری برای من پشت در بیزحمت؟ میام برمیدارم.
ابروهایم از صدای مرتعشش بالا پرید و برای لحظهای نگاهم روی مشت جمع شدهاش نشست.
خونی بود!!!
با وحشت به سمتش رفتم و بازویش را به سمت خودم کشیدم. با دیدن صورت رنگپریده و لباس خونیاش، انگار که روح از تنم خارج شود، زانویم لرزید و صدایم ناخواسته از حنجره خارج شد.
– یا فاطمهی زه…
نشستن دست دیگرش روی دهانم، صدایم را در دهان خفه کرد و چشمهایم را بدتر گشاد. تمام لباسش خونی بودی.
***
بچه ها من تعریف نمیخام حداقل ایراد و انتقاد کنید اینقد این سایت خلوت نباشه 😭
عرضم به حضورتون قاصدک جونم ,که من خودم روزی چند بار سایت رو چک میکنم,ولی متاسفانه خیلیاشون اینقدر نا منظم و کوتاه و کم شده, که ترجیح می دم هیچی نگم😔ولی این دلیل نمیشه قدر ناشناس باشم.در عین اینکه خیلیاشون چند روز خبری ازشون نیست,ولی خیلیای دیگه هم مثل همین “شوکا “اینقدر جذابن که با وجودیکه کاملش,و خوندم,باز هم تا پارت میاد مثل قرقی نازل میشم🤗😊
سلام شب بخیر
قصه تونو دوست دارم
ممنون که پارت گذاری هم معقول هست
البته بیشتر باشه ما خوشحال میشیم
بنظرم تنها دلیل کم فعالیتی وکامنت اینه که اینجا خیلی سخت میشه کامنت گذاشت ده باربایدبنویسی تا یه باربیاد
و انتقادم اینه که کاش رمان ها ساعت مشخص داشتن ک فلان روز فلان ساعت میزارین نه که ماباید روزی چندبارنگا کنیم ک آیا رمانی اومده باشه یانه
یاسین هم گرفتاری شده بنده خدا باید از این پسره عوضی شکایت میکرد تا پروتر نشه
قاصدک بانو ما هستیم عزیز سایتا پارت ندارن اگرم هست خیلی کوتاه مدیر سایت هم که جوابی نمیدن من چن بار گفتم اگر امکانش هست رمانی که پارت بلند داشته باشه یه دونه لااقل بذارین تو این سایت مثل سایه پرستو و تاریکی شهرت جوابی ندادن
بعضی رمان رمان ها نویسنده پارت دهی منظمی نداره منم تابع اونم
قاصدک جون دستت درد نکنه عزیزم 🥰
❤️ ❤️ ❤️
چه داستانی همینجوریم حاج خانم از آهو بدش میاد از فردا بدترم میشه
چقدر دلم برا آهو ویاسین سوخت حالا حالا رنگ آرامشو نمیبینن ای غیاث عوضی الهی به زمین گرم بخوری هیچوقت بلند نشی مردک شیاد عوضی
ممنونم قاصدک جان بابت پارتگذاری من درگیرم وواقعا وقت نمیکنم بیام همه رومان ها رو بخونم وکامنت بزارم واقعا معذرت میخوای انشالله بعد اینکه درگیریم حل شد همیشه اینجا پلاسم 😁فقط من هم با اون دوستم که میگه پارتگذاری اگه منظم ودرساعت وروز مشخص خیلی بهتره اینکه معلوم نیست کی پارت میاد واقعا خیلی بد قبلا خیلی منظم بود الان متاسفانه اوضاع اینطور نیست البته میدونم که این بی عرضگی بعضیا از نویسنده ها که پارتا را درست وحسابی نمیدن
سلام عزیزم. کارت عالیه
من که خیلی دوستش دام رمانت رو
🌹🌹