🤍🤍🤍🤍
جلو رفتم و نگاهی به دستان پرش انداختم. مانعی بود برای بغل کردنش.
– من نوکرتم… تو بزرگی کن و اینبار این پسر بیعقلت رو ببخش. جبران میکنم.
با آرنج پسم زد و ترشرو گفت:
– جبرانت رو نمیخوام، اخلاقت رو درست کن. خودتم تو زندگیت گول نزن تا من کمتر حرص بخورم. دل خوشی از این دختر نداشتم و ندارم ولی جگرم براش کباب شد. بدبخت بیکسوکار افتاده بین ما، تو هم فقط ادعات میشه و زنمزنم به نافش میبندی. اگه یه سر سوزن زنداری بلد بودی، حلال خدا رو حروم نمیکردی که به هم غریبه باشید.
دست روی دستم گذاشتم و پلک بستم.
– چشم. من قول میدم بیشتر حواسم باشه و جدیتر باشم تو زندگیم. امر دیگه؟!
خودم هم نفهمیدم چرا مثل همیشه اصراری بر صوری بودن ازدواج نکردم. شاید میخواستم مادرم را دست به سر کنم یا شاید هم… نمیدانم. برای اولینبار خودم هم از کارهایم سر درنمیآوردم.
این همه تعصب و حساسیت شدید روی این دختر!
برای خودم هم عجیب بود.
پشتچشمی برایم نازک کرد و خواست کنارم بزند.
– بیا برو کنار چایی یخ کرد، ببرم واسه این دختر گناه داره. رنگ و رخش پریده…
کنار رفتم و گوشهی لبم را زیر دندان جویدم.
– مامان! من ببرم براش؟!
برگشت و با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد. طوری نگاهم کرد که حس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. به این داستانها عادت نداشتیم.
پشیمان از حرفم، یک قدم عقب رفتم که سینی را به سمتم گرفت.
– بیا دورت بگردم، خوب میکنی. زنا تو این دوران بیشتر به محبت نیاز دارن. این کیسه آب گرم هم بده بذاره زیر شکمش.
سرفهای کردم و سریع سینی را گرفتم تا از مادرم دور شوم. حال امروزم را خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. باید فکری به حال این رابطه میکردم. این همه دوری ما را به هم غریبه کرده بود و همین هم باعث بعضی از اتفاقها شده بود.
تقهای به در زدم و با نشنیدن صدایی، در را آرام باز کردم و جلو رفتم. پشت به من، جنینوار پاهایش را در شکم جمع کرده بود.
خواب بود؟!
🤍🤍🤍
نگاهی دورتادور اتاق انداختم. دلم هوای دوباره اینجا خوابیدن را کرده بود. شاید باید به اینجا نقلمکان میکردم. چه اشکالی داشت.
سینی را روی پاتختی گذاشتم و خم شدم تا صورتش را ببینم. رد اشک روی صورتش خشک شده بود و گرهی ابروهایش حتی در خواب هم کور بود. باید بیدارش میکردم.
با تعلل دست روی بازویش گذاشتم و تکان آرامی دادم. ظریف بود، آن هم خیلی زیاد. دقیقاً مانند تنگ بلورین ماهی که از شدت شکننده بودن، یک ضربه کارش را تمام میکرد.
– آهو… آهو خانم! پاشو خانوم!
خوابش مثل همیشه سبک بود و با هول بلند شد.
– هیش منم. آروم باش.
هنوز خوابآلود بود. در اوج گیجی به روسریاش را چنگ انداخت و موهایش را پوشاند.
ابریشم خالص بودند! موهایش را میگویم.
اغراق نمیکردم. منی که نصف زندگیام به لمس و خوب و بد کردن ابریشم بود میگفتم که اینها از ابریشم هم با ارزشترند.
سیاهی شلاقیشان سودای دیوانگی در سر انسان میپروراند. آهو ظالم بود که آنها را زیر روسری خفه و از دید آدم محروم میکرد. البته منظور از آدم فقط خودم بودم، نه کس دیگری.
گمان کنم داشت به سرم میزد!
لبمهایم را برای پراندنِ وسوسهی لمسشان روی هم فشردم.
حتماً نرم بودند؟! نه؟!
لعنتی به شیطان فرستادم و دست به سمت لیوان چای نبات بردم.
– بیا حاج خانوم برات معجزهی طبابت رو فرستاده.
با چشمهای گرد نگاهم کرد که لیوان را جلوی چشمش گرفتم و شاخهنبات زعفرانی را داخلش هم زدم.
– اینجوری نگاه نکن. ما هروقت میریم مشهد حاج خانوم نباتهای اونجارو بار میزنه. الان تو بهش بگی قوزک پام درد میکنه، یه لیوان چایی نبات میده دستت.
🤍🤍🤍
لبخند گویی از لبانش گریخته بود. با تعلل دست دراز کرد و ممنون زیرلبی زمزمه کرد.
معلوم بود با اتفاقات امروز از حضورم معذب است ولی دیگر قرار نبود مثل این چندماه در سکوت زندگی کنیم، یعنی من دیگر چنین چیزی را نمیخواستم.
هرچه فکرش را میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که نمیتوانم اجازه دهم حاج صابر یا شخص دیگری برای بردنش پا به این خانه بگذارد.
تعصبی باجا یا بیجا؟! شلغم که نبودم.
– چاییت رو که خوردی، این مسکن رو هم بخور. حاج خانوم کیسه آب گرم داد، گفت بذاری زیر شکمت.
لپهای سرخ شدهاش خبر از خجالتزدگیاش میداد. لبش را زیر دندان کشید و با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
– مم… ممنون. نیازی به زحمتتون نبود. خودم میاومدم میخوردم.
این یعنی بروم؟!
برعکس من که هرچه تلاش میکردم عادی باشم، انگار او زیادی از این مسئله شرمگین بود.
– آهو خانوم!
سر افتادهاش را بلند کرد و گذرا نگاهم کرد. چشمانش تماممدت از من فراری بود.
– بله؟
صدایش میلرزید. بغض کرده بود؟!
دست روی زانو گذاشتم و خودم را با تعجب جلو کشیدم. چشمهایش به خاطر گریه پف کرده بود و سفیدی آن صورتی شده بود. الان هم که انگار داشت خودش را برای دور جدید آبغورهگیری آماده میکرد.
سر کج کردم تا صورتش را ببینم. چرا نگاهم نمیکرد؟
– از دست من ناراحتی؟!
– نه، ناراحت چرا؟! اونی که خطاکاره منم، شما که هزارماشاالله خطایی ازتون سر نمیزنه. حالا چهارتا عربده هم کشیدید، مشکل خودمه. گوشهام رو بگیرم تا نشنوم.
🤍🤍🤍🤍
ابروهایم به فرق سرم پرید. پس دادوبیدادهایم را به دل گرفته بود.
– طعنهی کلامت تا فیهاخالدون آدم رو میسوزونه دختر. یکم یواشتر… به خدا من اونقدرا هم بد نیستم.
لیوان چای نباتش را خواست روی میز بگذارد که از دستش گرفتم. شاید دو قلوپ خورده بود.
– بد روزگار منم که از هرکی از راه رسید، یهدونه زد پس کلهم.
قلپی از چای شیرین نوشیدم و نوچی کردم.
– باز که ناشکری کردی آهو خانوم. من بگم غلط کردم شما رضایت میدی یه رخ به ما نگاه کنی؟ بد مالی نیستم… خدا رو چه دیدی، شاید عاشقم شدی!
خندیدم. تیز نگاهم کرد و چشمغره رفت. بلند شده بود و خود را با وسایل اتاق مشغول کرده بود. مثلاً داشت مرتبشان میکرد.
– شرمنده. من موندم رو همون همشیره و برادری که روز اول به نافم بستید. یادتونه که؟!
مگر میشد یادم نباشد؟!
سر تکان دادم و بلند شدم. یکجا که بند نمیشد. دست در جیب گرمکنم فرو بردم و روبهرویش ایستادم تا متوقف شود.
– یادمه. درس عبرت شد برام دیگه به هر کسی نگم همشیره. دوتا خواهر بیشتر که ندارم. آدم گاهی یه چیزی به زبون میاره. از پسفرداش که خبر نداره…
دستش روی پیراهنی که روی صندلی افتاده بود ماند. انگار او هم منظور حرفم را فهمید که با تعجب نگاهم کرد. آب دهانش را پر صدا قورت داد و نگاهش را دزدید.
– میگم… ساعت چهاره… یعنی نمیرید سرکار؟!
گوشهی لبم بالا رفت. سروزبان داشت ولی به وقتش چنان موش میشد که آدم دلش میخواست چنان فشارش دهد تا جیغش دربیاید.
🤍🤍🤍🤍
از شوک افکاری که در پسزمینهی ذهنم میچرخید، مکث کردم. گمان کنم دیوانه شده بودم.
نفسم را آهمانند بیرون دادم و نگاهم را به دختر ریزهی روبهرویم دوختم. اگر بلایی بدتر از یک کبودی سرش میآمد چه میکردم؟!
دندانهایم را برای لحظهای روی هم فشردم. حتی فکرش هم دیوانهام میکرد. یادم باشد حتماً نماز شکر بخوانم.
– هیچوقت تو عمرم مثل امروز وحشت نکرده بودم. وقتی بهم خبر دادن، حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
نگاهش شوکه شد و من با خواهش گفتم:
– دیگه هیچوقت… تاکید میکنم آهو… هیچوقت کاری نکن که چنین حالی بهم دست بده.
کلمات ناخودآگاه روی زبانم میآمد. دخترک شرمگین شده بود. تلاشی برای بیرون آوردنش از این حال نکردم. لازم بود بفهمد که جز خودش کسان دیگری هم هستند که حالشان به رفتارش ربط داشته باشد.
باید اتمامحجت میکردم، برای همیشه و البته کمی متفاوتتر از همیشه. تصمیمهای جدیدی گرفته بودم که خودم هم در آنها تردید داشتم.
– بیا یه قراری بذاریم آهو! فکر نکنم دیگه وقتی برای تلف کردن داشته باشم. چند سال دیگه میرم تو چهل سال. این همه سال زحمت کشیدم و تلاش کردم، حس میکنم دیگه وقت آرامشمه.
چین کوچکی بین ابروهای پر و مشکیاش افتاد. بیاهمیت به حرفم ادامه دادم.
– نمیدونم داستان از چه قراره… من، تو… شاید اگه اون روز نمیخواستن روت اسید بپاشن و به چشم خودم نمیدیدم، به هیچوجه حاضر نمیشدم که به عنوان زن عقدیم بیای تو حریمی که انقدر برام مقدسه که نذارم پای هرکسی بهش باز بشه. یکم بهتر درمورد این زندگی فکر کنیم؟! ببینیم اصلاً میتونیم باهم کنار بیایم؟ برای همیشه…
بلاخره حاجی پا پیش گذاشت ممنون قاصدک جان