🤍🤍🤍🤍
هرچه که سالها برای رفع مشکل دیگران رسا و بیشکوشبهه سخنرانی میکردم، به خودم که رسیدم، واماندم.
کاش منظورم را میفهمید و نیازی به توضیح بیشتر نبود. من هم به اندازهی او که پوست لبش را میجوید و نگاه خجالتزدهاش فراری بود، معذب بودم ولی خب بالاخره من مرد بودم و باید شجاعت به خرج میدادم یا نه؟!
– من… من نمیدونم یعنی چی؟!
دست روی پیشانیاش گذاشت و نالید.
– وای توروخدا نگید منظورتون اونیه که من فکر میکنم… چنین چیزی اصلاً نمیشه، اصلاً…
خودم را عقب کشیدم و تند گفتم:
– الان نمیخواد چیزی بگی. من که چیز خاصی ازت نخواستم. گفتم دربارهی زندگیمون یکم جدیتر فکر کنیم. نیازی نیست کار خاصی بکنی، فقط انقدر ازم فرار نکن، انقدر دور نباش که همیشه آخریننفر باشم. بقیهش خودبهخود درست میشه. سختش نکن برای جفتمون…
***
” آهو ”
– بله؟! چیزی میخواید؟!
تنش را روی در انداخت تا کنار بروم.
– بذار بیام تو دختر... چرا اینطوری چسبیدی به در؟
مگر زورم به این مرد درشت هیکل میرسید؟
عقب رفتم و دست به کمر زدم. واقعاً حوصلهاش را نداشتم.
– نصف شبه، میخوام بخوابم. چیزی میخواید بردارید زودتر.
نگاهم کرد و پس کلهاش را با انگشت اشاره خاراند.
– چیزی نمیخوام… از این به بعد بیام اینجا بخوابم؟!
#پارت_۲۰۶
🤍🤍🤍🤍
شوکه سرم عقب پرید و چشمهایم از کاسه بیرون زد. دهانم از پرروییاش باز ماند. انگار هرچقدر من میخواستم به آن قول و قرار و بریدن دوختنهایش پایبند نباشم، او بیشتر تلاش میکرد.
– چییی؟!
بیخیال، دست در جیب گرمکن مشکیاش فرو برد و در را بست.
– چی نداره! چند ماه شد دیگه. بیام تو اتاق خودم بخوابم. هوا هی داره گرمتر میشه، اون اتاقم کولر نداره، باد هم بهش نمیرسه.
معذب دستی به پیراهن چیندار بلندم کشیدم. یاسین وقتی دید علاقهی خاصی به این مدل لباس دارم، برایم چند دست دیگر خرید.
– بله! درست میگید. من که بهتون گفتم از روز اول، الان میرم اونجا، شما تو اتاقتون بخوابید.
به سمت موبایل ساده و چند وسیلهی ضروری رفتم که مانعم شد.
– وقتی میگم گرمه نمیشه خوابید، یعنی برای جفتمون گرمه. بذار منم اینجا بخوابم.
امکان نداشت کسی باور کند مرد مومن و همیشه سر به زیر، اینطور پررو پررو روبهرویم ایستاده و اصرار دارد پیش من بخوابد!
– آقا یاسین اذیت نکنید. درست نیست چنین چیزی. فردا هم حاج خانوم بیاد ببینه، هیچی دیگه…
اخم در هم کشید و طلبکار گفت:
– اذیت رو تو میکنی! ما یه قول و قراری با هم گذاشتیم که ماشاالله یه روز نیست نزنی زیرش. رو تخت که جا نمیشیم، برم لحاف تشک بیارم.
بیتوجه به قیاقهی سکتهای من از اتاق بیرون رفت و کمتر از یک دقیقه با دست پر برگشت. تشک را وسط اتاق که نصفش با تخت اشغال شده بود انداخت و متکایش را با دست تخت کرد.
دکمههای پیراهنش را با آرامش باز کرد و با یک زیرپوش سفید دراز کشید.
– اینطور نگاه نکن. من کبریت بیخطرم. عقل و شعورم واسم حد و مرز درست کرده، البته الان رو میگمها… آدم از پسفردای خودش که خبر نداره. چیزی نشه بیای این حرف رو بکنی تو چشم ما. سرپایی، برق رو هم خاموش کن بیزحمت. صبح بار نخ داریم، خودم باشم بهتره. توام اگه رنگی تموم کردی، بنویسشون برات بیارم.
🤍🤍🤍🤍
در همان حالت شوکه، سر تکان دادم و برق را خاموش کردم.
مرد خوبی بود. یعنی بیش از اندازه خوب بود برای منِ تنها، ولی نمیخواستمش…
عاشقم نبود ولی سعی میکرد به من نزدیک شود. گفته بود که تصمیم گرفته زندگی خودش را تشکیل دهد و حالا که دست سرنوشت ما را به هم محرم کرده، چرا آن شخص انتخابی من نباشم؟
یک دورهی آشنایی خودسرانه برای خود گذاشته و برخلاف دوریهای من، امشب ضربهی محکمش را هم زد.
مگر از قدیم نگفته بودند کبوتر با کبوتر، باز باز؟! چرا نمیفهمید داستان ما، داستان باز با غاز است؟!
شک نداشتم اگر وارد زندگی واقعیاش میشدم، این همه تفاوت میانمان آزارم میدهد. او ثروتمند بود و من، خودم و لباسهای تنم، او خانوادهدار بود و من دو سنگ قبر سیاه و خاک گرفته…
چند وقت بود که به دیدارشان نرفته بودم؟!
عجب بچهی بیمعرفتی بودم من!
***
– روزی که یاسین به دنیا اومد، تولد امام زمان بود. مادر حاجی هر سال یه جشن مولودی زنونه داشت واسه تولد آقا صاحبالزمان ولی خب دیگه از اون سال به بعد، خود حاجی اون روز همه رو جمع میکرد، با هم میپختن و میشستن و آخر سر هم غذاهارو بستهبندی و پخش میکردن بین چندتا خیریه و این آدمایی که نیازمند بودن. هزارماشاالله هر سال انقدر برکت میافته داخلش که کسی دست خالی نره. خیلی از دوست و آشناها از شهرهای دیگه هم میان یکی دو روز قبل واسه کمک.
با هیجان پرهی پرتقال را درون دهان گذاشتم. شرکت در چنین مراسمی را یکبار، آن هم زمانی که مادرم زنده بود تجربه کردم. یکی از همسایههایمان نذری داشت و ما هم از صبح به کمکشان رفتیم.
– یعنی چند روز دیگه تولد آقا یاسینه؟!
#پارت_۲۰۸
🤍🤍🤍🤍
– شناسنامهای که نه، ولی خب ما هر سال این روز رو جشن میگیریم.
– امسال هم میگیرید؟!
سر تکان داد.
– خدا عمری بده تا زمانی که من و حاجی زنده باشیم، این مراسم برپائه. به یاسینمم گفتم بعد ما نذاره چراغ این خونه خاموش بشه، دیگه عمل کنه بهش یا نه، دست خودشه.
– انشاالله ۱۲۰ سال خودتون زنده باشید. میگم… چیزی نمونده، اینجا خیلی شلوغ میشه؟ من کجا برم؟!
قرآن داخل دستش را بوسید و کنار گذاشت.
همانطور که عینک مطالعهاش را از چشم بیرون میآورد پرسید.
– یعنی چی کجا بری؟! اصلاً چرا باید جایی بری؟!
وسوسهی شرکت در این مراسم همچنان در سرم بود ولی آدم زیاد اجتماعی نبودم… یعنی دلم نمیخواست در جمعی باشم که کسی علاقهای به بودنم ندارد.
بشقاب میوه را روی میز گذاشتم.
– خب… یعنی من رو ببینن، مجبور میشین توضیح بدین کی هستم. نباشم بهتر نیست؟!
صورتش درهم شد. خاتون زن خودرای و باسیاستی بود. درون خانه هر اتفاقی افتاد، افتاد. بیرون از چهارچوبش هر اختلافی خاک میشد.
– نخیر! خونهی شوهرته اینجا. تو هم به عنوان عروس این خانواده باید تو مراسمها شرکت کنی. قطعاً خبر به گوش همه رسیده، پس نباشی بدتره. بالاخره که چی؟ این خونه پر رفت و آمده، تا کی میخوای از دیدشون پنهون شی، اونم وقتی که خودمون جا زدیم زن یاسینی؟
سر تکان دادم و حرفی نزدم. حق با او بود، زندگیام در آسمان و زمین معلق بود و آیندهام نامعلوم. خدا میدانست تا کی اینجا ماندگارم.
مشغول جمع کردن استکان نیمهخورده چای و بشقاب میوهمان بودم که حرفش عرق سردی بر تیرهی کمرم نشاند.
– یاسین شبا پیش تو میخوابه؟
آب دهانم را قورت دادم و استکان را روی میز برگرداندم. میدانست و بالاخره به رویم آورد.
– بله…
صدایم انقدر ضعیف بود که بعید میدانم به گوشش رسیده باشد.
🤍🤍🤍🤍
با صورت مکاشفانه و حالتی که انگار میخواست حرف از زیر زبانم بیرون بکشد، گفت:
– اتفاقی افتاده بینتون که ما خبر نداریم؟! اگه چیزی شده بگو، تعارف نکن. منم مثل مادر خودت. یاسین رو که ول میکردی، تا دو روز پیش انکار میکرد نگاه به صورتت میندازه ولی حالا…
با عجله میان حرفش پریدم. ای خدا چه کارت نکند مرد یکدنده و لجباز، که آبرو برای من نگذاشتی. زورگوییهایش را فقط برای من نگه داشته بود.
– نه، نه به خدا اینطور که فکر میکنید نیست. آقا یاسین گفتن اون اتاق کولر نداره، هوا گرمه. هرچی گفتم من برم هم نذاشتن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– وا! واسه همهی اتاقها کانال کشیدیم و کولر دارن!
با صورت وارفته نگاهش کردم. یعنی دروغ گفته بود؟ ولی چرا؟! باید با چشم خودم میدیدم.
با عجله بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
– کجا میری آهو؟
در را باز کردم و در همان حین داد زدم.
– الان میام…
سر گرداندم و و با دیدن دریچهی کولر، نفسم را عصبی بیرون دادم. آهو نبودم اگر حالش را نمیگرفتم. همین نگاه پر حرف مادرش دلیل خوبی برای عصبی بودنم بود.
از اتاق بیرون آمدم و دوباره پیش خاتون برگشتم.
یک کیسه مهرهی نقرهای زیر دستش بود. احتمالاً داشت رومیزی درست میکرد. چند روزی بود که مشغولش بود.
– من واقعاً خبر نداشتم… به من دروغ گفتن.
با صدایم سر بلند کرد. دلم نمیخواست فکر بدی درموردم کند. با مکث نگاهم کرد و دوباره مشغول کارش شد.
– مگه من میخوام برم گوش یاسین رو بپیچونم که چرا پیش زنش خوابیده؟! خوشتون باشه با هم، تنها چیزی که از زندگیم میخوام اینه که بچهم خوشحال باشه، از قرار معلوم هم داره به هر ریسمونی چنگ میزنه. یاسین و دروغ سر هم کردن؟! عجیبه… ولی انگار تو راضی نیستی. نه؟!
ممنون قاصدک جان