ن
آهو! آهو!
اگر یک ذره آبرو برای خودت گذاشتی درست است.
– دستت چی شده دختر؟! سوخته؟!
آهم را از سینه بیرون دادم و رو به خاتون چرخیدم. توجه بقیه هم معطوف من شد. همین را کم داشتم.
– داشتم چایی میریختم. چیزی نیست، یکم قرمز شده. آقا یاسین پماد زد.
بخش آخر ناخودآگاه از دهانم پرید و بعد از گفتنش، فهمیدم که این جمع مناسب چنین حرفی نیست.
– میگن مردها به بعد عروسی میشن موم تو دست زناشون، پس دروغ نیست. انقدر حواسش هست، خدا شانس بده.
خاتون با غرور سرش را بالا گرفت.
– از پسر من چیزی جز این نباید بربیاد. ما رسم نداریم به پسرامون قلدری و صدا کلفت کردن یاد بدیم. همین که اخم به ابروی ناموسشون نیارن، ته مردونگیشون رو ثابت میکنن. تو هم بیشتر مواظب باش دخترم، پوستت مثل شمع لطیفه، حیفه لک بیفته.
خاتون، نهایت تظاهرهای نصف راست و نصف دروغ بود. هم فخر اخلاق پسرش را فروخت و هم نیمچه زیبایی که من داشتم.
موضوع حرفهایشان از من دور شد و من هم با دست سالمم، مشغول بسته کردن سبزیها شدم.
زندگی بر من حرام بود. یا نه! بهتر است بگویم نفس راحت بر من حرام بود. تنها چیزی که در این زمان بزرگترین حسرتم شده بود، همین آرامش بود و بس. که انگار خدا آن را هم برایم زیادی میدید.
اولین شوک، پرتاب چیزی از آن طرف دیوار به طرف مجمعهها و آبکشهای آهنی که روی هم چیده شده بودند، بود.
صدای بر هم خوردنشان رعب و وحشت را زیاد کرد و فرود آمدن دومین و سومین جسم، فضا را بدتر متشنج کرد.
iسنگ بودند؟!
با وحشت از جا بلند شدم و میان جمعیتی که به تلاطم افتاده بود، دور خود چرخیدم.
سنگهایی به درشتی یک پرتقال از سه ضلع حیاط، به سمتمان پرتاب میشد و هرکس به طرفی پناه میبرد.
مردها به سمت کوچه هجوم بردند و یاسین هم به دنبالشان.
– آهو بیا تو…
فریاد خاتون بود که تن کرختم را تکان داد. خودش دیگر معطل نکرد و سریع به طرف خانه دوید و من نگاهم روی پشتبام خانهی روبهرویی گیر کرد.
بارش سنگ قطع شد و نگاهم را ریزتر کردم. نمای آن خانه بلند بود و دیدن و شناختنش کاری نهچندان سخت. تیرکمانی سنگی دستش بود و پوزخند کریهی گوشهی لبش.
سنگ را درون کش انداخت و قبل از اینکه فرصت جُم خوردن پیدا کنم، با سرعت نور به سمتم پرتاب شد. تمام اینها در چند ثانیه رخ داد و من از شدت ضربه و دردی که در سرم پیچید، به عقب پرت شدم.
– آخخخ…
انقدر منگم کرد که نالهی کوتاه هم زیادهکاری بود.
آبرویشان رفت… آن هم به خاطر من. دیگر چهطور جلویشان سر بلند میکردم؟!
***
” یاسین ”
کل کوچه را دنبالشان دویدیم و بینتیجه دست از تلاش برداشتیم و برگشتیم. سه موتور بودند و هر موتور دو سرنشین داشت. با چهرههای پوشیده و پلاکهایی گِل کاری شده، دستمان به هیچ جا بند نبود.
– خدا نگذره ازشون؟! کی بودن اینا؟!
– دشمن دارید حاجی؟! هرچی هست طرف خوب برنامهریزی کرده تا زهرش رو به موقع بریزه.
نایستادم تا جواب پدرم به سوالهایشان را گوش دهم و داخل آمدم. سر بلند کردم و با دیدن جمعیت زنانی که دور کسی جمع شده بودند، سرجایم خشک شدم.
خوش.بین بودن محال بود آن هم با داشتن دختری که همیشه یک بلایی سرش میآمد.
ضربان قلبم ناخودآگاه بالا رفت. در دل دعا کردم که او نباشد و جلو رفتم.
– آهو… آهو خوبی؟ دختر چرا حرف نمیزنی؟
– شوکه شده. یه لیوان آب براش بیارید.
– شکوفه برو برادرت رو صدا بزن بیاد ببریمش دکتر، سرش شکسته.
با صدای دادِ مادرم، تن خشک شدهام را تکان دادم و به سمتشان دویدم.
– چی شده؟! آهو! برید کنار…
فریادم زنان رو عقب راند و من کنارش زانو زدم.
دست زیر سرش گرفتم و بلندش کردم.
– آهو صدای منو میشنوی؟ چرا جواب نمیدی؟
به هوش بود و خون از پیشانیاش جاری. خشک شده به روبهرویش زل زده بود و جواب نمیداد. همین بیشتر ته قلبم را خالی میکرد.
بیتوجه به جمعی که دورمان را گرفته بودند، با یک حرکت در آغوشش گرفتم و به سمت در دویدم.
– یاسین صبر کن منم بیام.
با عجله آهو را عقب ماشین نشاندم.
– نمیخواد بابا، این همه آدم تو خونهس زشته. نزدیک نهاره، یاسر رو هم میفرستم کمک.
یاسر زودتر از من سوار ماشین شد و من هم کنار آهو نشستم. دست دور شانهاش پیچیدم و به سمت خودم کشیدمش.
– آهو جان.. عزیزم ببین منو! میشنوی چی میگم؟ یه چیزی بگو.
کاش حداقل چشمهایش را میبست تا خیالم راحت میشد. هوشیار بود و در دنیایی دیگر.
– یاسر پات رو بذار رو اون گاز لعنتی… عروس که نمیبری!
– باشه داداش اتوبان که نیست بچسبونم به سقف… شلوغه خیابون.
دندانهایم را روی هم فشردم و پارچهی تمیزی که مادرم داده بود تا جلوی خونریزی را بگیرم، برای لحظهای رها کردم و سیلی محکمی یک طرف صورتش نشاندم.
🤍🤍🤍🤍
چهرهی خودم از دردی که به او دادم درهم شد.
تنش تکان محکمی خورد و بالاخره چشمهایش را از آن نقطهی نامعلوم گرفت.
انگار که از دنیای خیال سقوط کند، چشمهای سیاهش را چرخاند و نگاهم کرد. شاید کمتر از دوثانیه، بغض کرد و چانهاش لرزید.
با یک دست سرش را گرفتم و تنها چیزی که به ذهنم رسید را لب زدم.
– گریه کن…
انگار منتظر همین حرف بود که بغضش ترکید و سر در سینهام فرو برد. بیتوجه به خونی شدن پیراهنم، دستم را دورش پیچاندم و به آغوش فشردمش.
این بهترین پیشنهاد بود برای دختری که دنیایی غم روی شانههایش سنگینی میکرد.
– جانم عزیزم. آروم باش، چیزی نیست. الان میریم دکتر…
دستهایش دور تنم حلقه شده بود و خدایا! دستهای مشت شدهاش به پیراهنم را کجای دلم میگذاشتم؟!
چه امتحان سختی بود سنجیدن صبرم با دختری که رنجش رنج خودم بود. کاش تمام گریههایش به خاطر درد سرش بود و از ترس، چنگ به لباسم نمیانداخت تا حال خرابم را خرابتر کند. خودم خورد بودم از اینکه بیخ گوشم به او آسیب زده بودند و کاری نتوانستم بکنم.
با دلی خون شده، نوازشش کردم و اطمینانخاطر دادم که مواظبش هستم و ای کاش بودم. دخترک تنهای من، زیادی برای این حجم از آزار و اذیت نحیف بود.
تا خود بیمارستان در آغوشم زار زد و من آرام قربانصدقهاش رفتم تا آرامش بگیرد. تمامشان نجوایی آرام بود و به گوش یاسری که خودش را به کوچهی علیچپ زده بود نمیرسید.
کلماتی که به زبان من غریب بود و همیشه دلم میخواست در موقعیت بهتری، برای کسی که دوستش دارم به کار ببرم.
این همه سال انتظار و منی که حالا واقعاً نمیدانستم آهو را دوست دارم یا نه؟! و این حال خرابم هم ناشی از خیرخواهی بود؟!
خدا عالم است…