#پارت_۶۶۰
اندوهی غیر قابل توصیف قلب آوش رو درهم فشرد … . چقدر یک زمانی سیاوش رو دوست داشت ! … چقدر بهش اعتماد داشت ! … اما حالا …
زیر لب زمزمه کرد :
– اینطوری برای همه بهتره !
پاشو که از درگاهی اتاق بیرون گذاشت ، صدای گریه ی تلخ خانم بزرگ بلند شد .
بدون اینکه پا سست بکنه از اونجا گذشت . هر قدمی که برمی داشت … صدای گریه ی خانم بزرگ کمرنگ تر میشد … و به جای اون صدای نق نق نوزادی و قربون صدقه های مادرش به گوش های آوش می نشست .
لحظه ای مقابل درب نیمه باز اتاق پروانه توقف کرد … گنج ارزشمندش ! … این زن و بچه ای که از بطنش بود … شاید تنها چیزهایی بودند که براش باقی مونده بود !
از پله ها پایین رفت و هر قدمی که بر می داشت … صدای نق نق نوزاد و قربون صدقه های پروانه در صدای موسیقی غم انگیزی که از رادیو پخش می شد درهم تنید … .
گلِ گلدون من ، شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه شب بو نمی ده
کی گل شب بو رو از شاخه چیده …
مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … دست هاشو عمود کرده بود بر دسته های صندلی و آروم تکون می خورد … نگاهش از پنجره ی بزرگ به حیاط سنگی بود که کم کم داشت زیر چادر شب فرو می رفت … و رادیوی کنار دستش … همچنان می خواند .
گوشه ی آسمون ، پرِ رنگین کمون
من مثِ تاریکی ، تو مثل مهتاب !
اگه باد از سرِ زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگلِ خواب !
آوش از کنار درب نشیمن هم عبور کرد و وارد حیاط سنگی شد . هنوز هم می تونست صدای موسیقی رو بشنوه ! … سلمان رو دید که در باغ انتظارش رو می کشید … .
قبل از اینکه بهش بپیونده … سر چرخوند به سمت عمارت . مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … از پشت شیشه ی اتاق نشیمن بهش چشم دوخته بود …
و در طبقه ی بالاتر … پروانه بود که نزدیک پنجره ی اتاقش ایستاده بود و نگاهش می کرد .
گل گلدونِ من ، ماهِ ایوون من
از تو تنها شدم ، چو ماهی از آب
گل هر آرزو ، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه ، دلم یه مرداب …
#پارت_۶۶۱
در قلبش بعد از ماه ها احساس سبکی میکرد ! … سبک بود … مثل پری معلق در هوا !
همیشه لحظه ای در زندگی تمام انسان ها وجود داره که مجبور میشن با سرنوشت خودشون ، با اون چیزی که واقعاً هستند رو در رو بشن ! … و آوش احساس می کرد این لحظه ی زندگیش ، همین امشبه !
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره های روشن عمارت گرفت … و از پله ها پایین رفت .
– همه چی مرتبه سلمان ؟
– همه چی مرتبه ! … فقط حضور شما رو می طلبه !
و درب ماشین رو باز کرد و خودش رو کنار کشید تا آوش سوار بشه … .
****
زیر سقف بلند انبار خارج از شهر سکوت پر می کشید … .
انگار تمام آدم های دنیا مرده بودن ! نه اینکه کسی اونجا حضور نداشت … ولی هیچ کس جرات نداشت سکوت رو بشکنه .
حتی سگ های همیشه عصبانی هم اون لحظه خاموش بودند .
آوش از همون نزدیک در فرخ رو زیر نظر داشت … که بسته شده بود به یک صندلی و با سری پایین … خون از دهانش شره می کرد .
باورش نمی شد ، ولی تمام مدت این مرد جلوی چشماش بود ! کسی که می دونست پروانه رو از پله ها پایین پرت کرده … و کسی که با پخش کردن پول تلاش کرده بود اون زن بی گناه رو بی آبرو کنه ! … کسی که سوقصد به جانِ آوش رو برنامه ریزی کرده بود … و کسی که احتمالاً قاتل سیا هم بود !
تمام این مدت مقابل چشماش جولون می داد !
آوش بارها با دست های کثیف و غرق در خونِ این مرد دست داده بود … بارها باهاش سر یک میز شام خورده بود ! … اونو به خانواده اش راه داده بود !
چقدر احمق بود که زودتر نفهمیده بود ! … چقدر حس حماقت میکرد !
#پارت_۶۶۲
قلبش سوخت و رگ گردنش منقبض شد و در عین حال … خنده ای هیستریک و پر خشونت نقش صورتش شد .
صدای خنده اش … نگاه فرخ رو کشوند به جانبش .
– آوش ! … پسر دایی !
آوش از مقابل در کنار رفت و قدم به داخل انبار گذاشت . صدای قدم های آروم و بدون عجله اش زیر سقف بلند پیچید … .
– همیشه می دونستم بلاخره کار دستم میدی ! ولی فکر نمی کردم تا این حد پیش بری !
فرخ سعی کرد روی صندلی جابجا بشه … صورتش از درد درهم مچاله شد .
– بیا حرف بزنیم ! تو منو به حرف اون مرتیکه ی زنیکه بازِ بی همه چیز نفروش !
آوش هوومی گفت و سری به تایید تکون داد . می دونست منظور فرخ از مرتیکه ی بی همه چیز ، همون جبار سلیمیه ! … گفته بود اونو براش پیدا کنن و قبل از اینکه به چهار میخ بکشنش ، با فرخ رو در روش کنن .
گفته بود حتی اگه کره ی ماه هم رفته باشه باید پیدا بشه این کثافت !
– همیشه همین بودی ، فرخ ! خرابکار و نچسب ! هیچوقت قاطی بازی هامون تو رو راه نمی دادیم ! یادته ؟!
نگاهی به فرخ انداخت … و باز خندید .
– کلی پسر نوجوون بودیم … توی اردوهای خانوادگی ! … من و ناصر محسنین مخصوصاً خیلی با هم صمیمی بودیم … همیشه توی یک تیم بازی می کردیم ! تو عین یک توله سگ بی صاحاب دنبالمون راه می افتادی ! مادرم همیشه غر می زد … که تو رو هم بازی بدیم ! … که آدم حسابت کنیم !
روی صندلی مقابل فرخ نشست و با نفس عمیقی … اضافه کرد :
– آخرش خودتو قاطیِ این بازی کردی ، فرخ ! آخرش کار دستم دادی !
#پارت_۶۶۳
فرخ نگاه کرد به آوش ، با چشم هایی که از نفرت می سوخت … بعد با صدایی دو رگه گفت :
– مادرت ، آوش … بزرگ ترین شانس زندگیت بوده ! اینو می دونستی ؟!
– هووم ! … و تو مقابل بزرگ ترین شانس زندگی من زانو زده بودی !
باز خندید ! … خیلی مسخره بود تصور اینکه این مرد عاشق مادرش بوده ! … نمی تونست باور کنه !
فرخ با دهان پر خون پوزخند زد .
– من زانو زدم ؟ … کِی ؟! … چطور می خوای این حرفو اثبات کنی ؟! … نکنه برای این هم یه شاهد پاپتیِ رعیت زاده داری ؟!
نگاه آوش منجمد شد … گفت :
– به خاطر کاری که با پروانه کردی ، قراره از کنگره های چهار برجی پرتت کنم پایین ! … اگه دوباره بهش توهین کنی ، میگم دو بار پرتت کنن !
– من شوهر خواهرت هستم ، آوش ! تو میخوای خواهرت رو بیوه کنی ؟
– با کمالِ افتخار !
– این مسخره بازی رو تمومش کن ! منو خفت کردی آوردی اینجا … هر توهینی بهم شده ! دیگه تمومش کن !
داشت انکار می کرد ! با وجود شاهدهایی که بود … و با وجود تمام کتک هایی که خورده بود … داشت هنوز هم انکار می کرد !
آوش گفت :
– پله پله برمی گردیم عقب … و تو عین بچه ی آدم هیچی از قلم نمی ندازی !
– آوش !
– اونی که پروانه رو از پله ها انداخت ، تو بودی ! … به ابتکار خودت این غلط رو کردی یا مادرم بهت دستور داد ؟
– حرف مفت نزن ! من اون زن رو نجات دادم ! رسوندمش بیمارستان !
آوش انگار صداشو نشنید … سوال بعدی رو پرسید :
– توی شهر و روستاهای اطراف حرف پشت سر پروانه خانم در اومد ! … به کیا پول دادی تا این حرفا رو پخش کنن ؟ … و طبق معمول از مادرم دستور گرفتی یا ابتکار خودت بود ؟!
– آوش !
– به من تیر اندازی شد و شونه ام آسیب دید ! … به کیا پول دادی تا این کارو انجام بدن ؟ … دستور مادرم بود یا …
فرخ این بار مستاصل فریاد کشید :
– آوش !
– و آخرین مساله و مهم ترینش ! … قاتل سیاوش تو بودی ؟! … خودت باهاش تسویه حساب شخصی داشتی ؟ … یا طبق معمول دستور مادرم بود ؟!
هنگام گفتن نام مادرش ، دهانش تلخ شد … انگار زهر به خورد خودش داده بود !
– آوش ! … من امشب با آهو قرار داشتم ! می خواستیم شام بریم رستوران … با هم حرف بزنیم ! می خواستیم بهم فرصت زندگی بدیم !
یک لحظه مکث کرد و خونابه های دهانش رو قورت داد … و با لحنی که رنگ التماس گرفته بود گفت :
– نذار خواهرت چشم انتظار بمونه ! منو ول کن برم ! منم … منم در مورد این آرتیست بازی امشبت به هیچ کسی چیزی نمی گم !
آوش ناگهان از روی صندلی بلند شد … فرخ ساکت شد و نگاهش رو همراه با چهره ی سنگ شده و بی حس آوش بالا کشید .
– تو مُردی فرخ ! … همین حالاشم مردی ! تو یه جسدی که فردا قراره توی قبر گذاشته بشی ! … اگه فکر کردی برای اثبات گناهکاریت احتیاجی به اعتراف تو دارم ، خیلی بدبختی !
چشم های فرخ حالتی گرفته بود … انگار می خواست به گریه بیفته .
– این کارو نکن آوش ! … من پسر عمه اتم ! شوهر خواهرت ! … من خویشاوندتم !
آوش دو قدم پس رفت :
– متاسفم که وقتم رو باهات تلف کردم ! خدا رحمتت کنه پسر عمه !
– آوش ! آوش ! … کثافتِ لعنتی ! آوش !
آوش چرخید به عقب و راه افتاد به سمت خروجی … واقعاً می خواست اونجا رو ترک کنه ! … حتی برای این کار عجله داشت ! فرخ باز هم ناامیدانه التماس کرد :
– با من این کارو نکن آوش ! … بمون حرف بزنیم ! من بهت میگم !
و بعد بلاخره فریاد کشید :
– دستور مادرت بود ! … همه چی رو اون بهم گفت تا انجام بدم ! همه اش تقصیر مادرت بود آوش !
و بعد به گریه افتاد … با صدایی زوزه مانند و درمانده …
– منو اینجا ول نکن آوش ! به من رحم کن !