باز آزاده نطقش باز میشه و نمیدونم چرا انقدر اِرق خاصی نسبت به ارباش داره.
_آقامون ده تای مردای دیگه ست. انقدرم مردانگی داره که همون بار اول سه قلو بار بزاره.
یکم نگاهش میکنم و چه فخری با آقای ده تاییش به من میفروشه! هرکی ندونه انگار این زاییدش!؟
راستش و بخواین حسودیم شد اونم زیاد.. چرا یه زن دیگه باید در مورد مردونگی و اندازه و تواناییش در مورد هامرز سخنرانی کنه!؟!
صورتم چین میفته و حسادت و زیر نقاب ناراحتی پنهون میکنم.
_جدی جدی داری هرچی دلت میخواد و میگیا!
مستاصل به طرف آذر میچرخم که شونه ای بالا میندازه…در واقعا روایت ” به روباهه گفتن شاهدت کو گفت دُنبم” رو به تصویر کشید.
_الان داری باهام شوخی میکنی یا حرفات جدی؟!.. به خدا دارم به عقل نداشتت شک میکنم آزاده..
من یه اوخ گفتم تو تا ته قصه آدم و حوا رفتی؟!.. بابا دستم ضرب خورده درد میکنه.. همین.
وسط وسایل صبحانه ای که داره تند تند روی میز میچینه مکثی میکنه و بعد کمی سبک سنگین کردن در آخر میگه..
_باشه هرچی تو بگی.
_آره تو همیشه یه جات درد میکنه..
والا اینجور که اینا جوابم و دادن از صدتا فحش هم بدتر بود. عملا گفتن دارم دروغ میگم.
آخه تقصیر منه همش درب و داغون میشم!؟ آهی کشیده و فنجون چایی رو جلو میکشم حرف زدن با اینا مثل آب در هاون کوبیدنه.. همینقدر بیهوده.
وسطای صبحانه خاتون میاد داخل و توی یکی از طبقه ها شروع میکنه به گشتن.
_یه شیشه کوچیک روغن زیتون اینجا بود.. کی میدونه کجاست؟
آذر لقمه شو قورت داده میگه..
_روغن اینجا داریم.
خاتون دست از سر طبقه برداشته میگه..
_نه همونو میخوام برام از سوریه آورده بودن اصل اصله.
آزاده بلند میشه و خودش میره سر وقت کابینت و خطاب به خاتون میگه .
_شما بشینین صبحانه بخورین من پیداش میکنم.
خاتون هم دست ها رو شسته میشینه روی صندلی.
_ممنون از زحمتی که کشیدین.
_زحمتی نبود خودم دوست داشتم اینکارو بکنم. پوست بدن مادرت خشک شده اون کرمی که میزنی چندان کارایی نداره میخوام با روغن زیتون چربش کنم.