#مـطـهره
با حس خوبی که بخاطر اینکه بعد از چند شب خواب راحتی داشتم و با سردرد بیدار نشدم دستمو زیر بالشت بردم.
صدای مهردادو نزدیک گوشم شنیدم.
– صبح بخیر خواب آلوی من.
لبخندی روی لبم نشست و با چشمهای بسته و صدای گرفتهای گفتم: صبح تو هم ب…
یه دفعه تازه ویندوزم بالا اومد که سریع از جا پریدم و با چشمهای گرد شده به چهرهی سرحالش نگاه کردم.
کم کم زبون باز کردم و با حرص بالشتو برداشتم و به سمتش هجوم بردم.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟ کنار من چیکار میکنی؟
همونطور که سعی میکردم از برخورد بالشت به صورتش جلوگیری کنه با خنده گفت: من تو خونهی خودم چه غلطی میکنم؟
با شنیدن این حرف دستم رو هوا موند و سریع به اطراف نگاه کردم.
یا خدا! اینکه اتاق اونه!
یه دفعه گرفتم و روی تخت خوابوندم و خندون بهم نگاه کرد.
خونم به جوش اومد.
– چرا منو آوردی اینجا؟ هان؟
به صورتم نزدیک شد.
– دلم می خواست خانمم.
شروع کردم به تقلا کردن و مشتهامو بهش کوبیدم.
داد زدم: تو غلط میکنی دلت میخواست، از روم گمشو اونور، زود باش.
شروع کرد به خندیدن.
یه دفعه مچهامو گرفت و بالای سرم برد.
با ته موندهی خندهش گفت: خیلی وقت بود نخندیده بودم.
خواستم حرفی بزنم اما با فهمیدن اینکه چیزی سرم نیست با فکی قفل شده گفتم: چرا روسریمو درآوردی؟
با پررویی گفت: دوست داشتم.
اخم کردم.
– غلط کردی، چرا نماز صبح بیدارم نکردی، هان؟
– اونم دوست نداشتم بیدارت کنم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– یعنی گمشو که نبینمت مهرداد.
حرص نگاهشو پر کرد.
– گم شم؟
– آره.
تهدیدوار سرشو تکون داد.
– باشه.
از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم اما یه دفعه پتو رو روی سرم کشیدم که شروع کردم به تقلا کردن.
با حرص گفت: بگو ببخشید.
با تقلا داد زدم: روانی خفه شدم، ول کن.
– اول معذرت خواهی کن.
با همون حالت گفتم: اینو از رو سرم بردار آشغال.
یه دفعه فشارش از روم برداشته شد که نفس آسودهای کشیدم اما یه دفعه زیر پتو خزید که جیغی کشیدم.
یه دستشو کنار سرم گذاشت و با یه دستش پهلومو گرفت.
– چی گفتی؟ آشغال؟
آب دهنمو با استرس قورت دادم و هل خندیدم.
– چیزه… میخواستم بگم برو آشغالا رو ببر تو کوچه ماشین آشغالی بیاد ببرتش.
به صورتم نزدیکتر شد.
با نفس تنگی گفتم: کل تنت روی تنمه، بلند شو.
لبخند شیطونی زد.
– جون! خوبه که!
خودشو بهم کشید که جیغ زدم: نکن اینکار رو.
پررو فقط خندید.
– زیر پتو شیطونی حال میده.
نفس عصبی کشیدم و با تشر گفتم: اگه یادت نرفته باشه من شوهر دارم.
تموم شیطنت توی نگاهش از بین رفت و پتو رو کنار زد و بلند شد که عمیق نفس کشیدم.
همونطور که به سمت در میرفت گفت: بعد صبحونه منتظر شنیدن تصمیمتم.
بعدم از اتاق بیرون رفت.
حالا واجب بود اینو بگی که استرس اشتهامو کور کنه؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و با بدن کوفتگی روی تخت نشستم.
#نــیمـا
چرخ کوتاهی به صندلیم دادم.
– دو شب پیش مهرداد تو رو واسه تولد خواهرزادهش دعوت کرد؟
با سرخوشی گفت: آره، کلی هم اصرار کرد که حتما بیام.
– عالیه، تونستی بهش نزدیک بشی؟
– دیشب بهش زنگ زدم گفت که شب خونه نیستم، ولی امشب میرم و مطمئن میشم درمان شده یا نه.
دستی توی موهام کشیدم.
– خوبه، هر خبری شد بهم زنگ بزن.
– باشه، راستی، سحر چیکار میکنه؟ کنار کشیده؟
– میگه بیخیال من، میگه نه حوصلهی ماهانو داره و نه اون دختره، به زور ادای عاشقا رو درمیاورده.
پوفی کشید.
– خودم باهاش حرف میزنم.
بیتفاوت گفتم: هرکار می خوای بکن، فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم.
لبمو با زبونم تر کردم و گوشیو به کف دستم کوبیدم.
اگه مهرداد تا یه هفتهای دیگه کاری نکنه خودم وارد عمل میشم.
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن اسم سارا پوفی کشیدم.
اگه بخاطر رادمان نبود هرگز جواب این زنه رو نمیدادم.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام عزیزم.
با همون لحجهای که هنوز به خوبی فارسی حرف نمیزد گفت: سلام عشق خودم، چه خبرا؟ زنگ نمیزنی!
با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
– ببخشید، گرفتار بودم.
– اشکال نداره عشقم، ببخشید که وسط کارت زنگ زدم، رادمان داره منو میکشه.
لبخند محوی زدم.
– گوشیو بده بهش.
– باشه، پس از طرف من خداحافظ.
– خداحافظ.
چند ثانیه بعد صدای لذت بخشش تو گوشم پیچید.
– سلام بابایی.
– سلام پسر بابا، خوبی؟
با همون لحن بچگونهی چهار سالهش گفت: حالا که با تو حرف میزنم عالیم، باباجون؟
به صندلی تکیه دادم.
– جونم.
– کی میای اینجا؟ دلم برات تنگ شده.
– یه کم دیگه صبر کن، به جای اینکه بیام اونجا تو رو میارم اینجا.
جیغی کشید و با خوشحالی گفت: عالیه عالیه!
خندیدم.
– با مامان دیگه؟
لبخندم جمع شد و به دروغ گفتم: آره، با مامان.
با ذوق گفت: دمت گرم بابایی.
– خب پسرم، میذاری بابات بره به کارش برسه؟
– آره قبول میکنم.
کوتاه خندیدم.
– خب پس، کلی دوست دارم، خداحافظ.
– منم دوست دارم، از این دور دورا هم میبوسمت، خداحافظ.
#مـطـهره
از عمد آروم آروم میخوردم تا حرصش دربیاد.
اونم مدام پوف میکشید.
چاییمو آروم هم زدم.
به نگاه پر حرصش نگاه کردم و لبخند مسخرهای زدم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و پوفی کشید.
چاییمو خوردم و درآخر انگشتهامو توی هم قفل کردم.
با حرص گفت: تموم شد؟
خونسرد گفتم: کاملا، بفرمائید.
بهم اشاره کرد.
– تو اول بفرما.
– نه، تعارف نفرما، خودت بفرما.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
خیلی سعی میکردم نخندم.
خوشم میومد که حرصش بدم.
– بگو.
نالیدم: من آخه چی به مامان و بابام بگم؟
شونهای بالا انداخت.
– این دیگه دست خودته.
– اول باید با ایمان صحبت کنم.
با اخم گفت: امکان پذیر نیست.
اخم کردم.
– اونوقت چرا؟
– چون من میگم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بازم نگاهش یخ زد.
– ببین مطهره، من زیاد صبر ندارم، یا الان قبول کن یا ایمان مثل سگ کتک میخوره و تن بیجونشو میندازم جلوی مامانش.
از حرف و لحنش نفسم بند اومد.
نالیدم: نکن اینکارا رو مهرداد.
با تحکم گفت: زود باش مطهره.
مطمئن گفتم: تو ایمانو نمیکشی.
لبخند مرموزی رو لبش نشست.
– میخوای امتحانم کنی دانشجو کوچولو؟ باشه.
آب دهنمو با استرس قورت دادم.
گوشیشو از روی میز برداشت.
با ترس گفتم: میخوای چیکار بکنی؟
با کمی مکث گوشیو روی گوشش گذاشت.
– میخوام بهت ثابت کنم که بخاطر تو حاضرم قاتل بشم.
قلبم از کار افتاد و تنم لرزید.
– نه نه مهرداد، غلط کردم زنگ نزن.
– سعید اونجاست؟
با شتاب بلند شدم و کنارش رفتم.
با بغض گفتم: مهرداد توروخدا.
سعی کردم گوشیشو بگیرم.
– کار ایمانو تموم…
با بغض داد زدم: مهرداد، غلط کردم.
اشکهام روونه شدند که کنارش روی زمین افتادم و صدای هق هقم بلند شد.
– توروخدا نگو.
– یه لحظه صبر کن.
بعد گوشیشو پایین آورد.
– میشنوم.
با گریه بهش نگاه کردم.
این نگاهش واسم غریبه بود.
انگار دیگه نمیشناختمش.
با هق هق گفتم: باشه… باشه هر چی تو بگی قبوله فقط کار باهاش نداشته باش.
گوشیو روی میز گذاشت.
– الان شدی دختر خوب.
با گریه چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
– حالا هم بدون گریه کردن جوابمو بده.
سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
اگه الان ایمان داره زجر میکشه تقصیر منه، همه چیز تقصیر منه، کاش اون عصبانیت و دلخوری لعنتی باعث نمیشد که تصمیم عجولانهای بگیرم، کاش سعی میکردم با مهرداد وضعیتو درست کنم نه اینکه از لج بازی برم با ایمان ازدواج کنم.
همونطور که گفتم، تو لیاقتت زنی بهتر از منه ایمان.
اشکهامو پاک و چشمهامو باز کردم.
با صدای گرفته گفتم: قسم میخوری که دیگه کار بهش نداشته باشی؟
– به روح مامانم قسم میخورم که باور کنی.
خواستم حرف بزنم که زودتر گفت: اول بلند شو.
به صندلی دست گذاشتم و بلند شدم.
سعی کردم جدی باشم.
– قبول میکنم.
چشمهاش برقی زدند.
– یه چیزی هم فکرش میکنم به خانوادم میگم، اما ایمان چی؟ اون نباید امضا کنه؟
با لبخند پیروزمندانهای گفت: اونش پای من، خودم کاراتونو راست و ریست میکنم، فقط امضای تو رو لازم داره، صفتهها هم توی اتاقمه میارمشون که امضاشون کنی.
روی مبل نشسته بودم.
پوزخندی زدم.
عمرا اگه بتونه ایمانو راضی به طلاق کنه.
با پوست لبم بازی کردم و به شمارهی مامان چشم دوختم.
آخه چی بهش بگم؟
به ساعت نگاه کردم.
پنج بود.
مهرداد از صبح که بیرون رفته تا حالا برنگشته.
درا رو هم قفل کرده که نتونم فرار کنم.
خندم گرفت.
این رسما دیوونه شده!
نفس عمیقی کشیدم.
پایینتر رفتم و سرمو به مبل تکیه دادم.
چرا واسه به دست آوردن من اینکارا رو میکنه؟ یعنی میشه دوستم داشته باشه؟
لبخند محوی زدم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
ولی دلم براش تنگ شده بود، دلم واسه این خونه، واسه شیطونیامونو و کلکل کردنامون تنگ شده بود.
لبخندم جمع شد و جاشو به یه دنیا غم داد.
چرا احمق بازی درآوردی مطهره؟ خودت بهتر میدونستی که با مهرداد خوشبختتری چون دلت، فکرت پیششه.
چرا ایمان بدبختو امیدوار کردی؟
با صدای ماشین توی حیاط سریع بلند شدم و به سمت پنجرهی تمام قد هال رفتم.
پرده رو کنار زدم که دیدم ماشینو زیر سایهبون پارک کرد.
با یه پاکت توی دستش پیاده شد و به این سمت اومد که سریع پرده رو انداختم.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
بازم استرسم گرفته بود.
صدای چرخش کلید توی در اومد و پس بندش در باز شد که به سمتش رفتم.
با نزدیک شدنم بهم نگاه کرد و همونطور که کفششو درمیاورد با نیش باز گفت: اومدی استقبالم؟
صورتم جمع شد.
– برو گمشو، چیکار کردی؟ ایمان راضی شد؟
به سمتم اومد و پاکتو به سمتم گرفت که ازش گرفتم.
بازش کردم که شناسنامهم و صفتهها رو داخلش دیدم.
اخمی بین ابروهام افتاد و شناسنامه رو برداشتم.
اون هم تموم مدت دست به جیب به صورتم خیره شد.
قبل از اینکه شناسنامه رو باز کنم بهش نگاه کردم و گفتم: اینجوری بهم زل نزن.
سرشو کمی کج کرد و لبخندش عمیقتر شد.
– چشمامه دلم میخواد بهت نگاه کنم.
سعی کردم لبخند نزنم و جدی باشم.
پاکتو به صورتش چسبوندم که خندید و مچمو گرفت و دستمو پایین آورد.
خواست دستمو ببوسه که سریع مچمو از تو دستش بیرون کشیدم.
– محرمت نیستم.
پوفی کشید که چشم غرهای بهش رفتم و شناسنامه رو باز کردم.
ورق زدم اما با چیزی که دیدم با بهت بهش نگاه کردم.
– این چطور…
بازم به صفحه نگاه کردم.
با ناباوری گفتم: این امکان نداره که اینقدر سریع…
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– با پول همه چیز حل میشه خانمم، امضای تو و ایمانو گرفتم و رفتم دادگاه و همه چیو حل کردم.
به مهر طلاق توی شناسنامهم نگاه کردم.
– خوشحال شدی شناسنامهم اینجوری خراب شد؟
– تو چی؟ خوشحال شدی که اسم اون ایمان لندهور جای من رفت تو شناسنامهت؟
سرمو بالا آوردم و با چشمهای پر از اشک خیره نگاهش کردم.
شناسنامه و پاکتو از دستم گرفت و با اخمهای در هم گفت: میرم یه المثنیشو واست میگیرم، خوش ندارم اسمشو تو شناسنامهت ببینم.
با همون حالت گفتم: چجوری ایمانو راضی کردی؟
بهم نگاه کرد.
– ترفندای خودمو دارم، لازم نیست بدونی، حالا هم برو به مامانت زنگ بزن بهشون بگو.
– ایمانو چیکار کردی؟
خواست حرفی بزنه که صدای گوشیم بلند شدم.
چرخیدم و به سمت مبل رفتم.
برش داشتم و با دیدن شمارهی ایمان روش زوم شدم.
دستم رو دکمهی سبز رفت اما یه دفعه مهرداد گوشیو از دستم چنگ زد و رد داد که شاکی نگاهش کردم.
با اخم گفت: دیگه هم نبینم حتی سلامش بکنی، فهمیدی؟
واسه حرصی کردنش پوزخندی زدم گفتم: میدونی که تا سه ماه هنوز محرممه.
انگار حرفم آتیشش زد چون اخمهاش شدید در هم رفت.
به غلط کردن افتادم اما سعی کردم نشون ندم.
برخلاف فکرم حرفی نزد و همینطور که کتشو درمیاورد به سمت پلهها رفت که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
صدای گوشیم بلند شد که بلند گفتم: کیه؟
صداش اومد: هرکی هست به تو چه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
روی مبل نشستم و ناخون سشتمو گاز گرفتم.
حالا چی به مامانم بگم؟ ایمان چی میگه؟
چیزی نگذشت که بازم صدای گوشیم بلند شد.
از روی مبل برداشتم و این دفعه با دو از پلهها بالا اومدم.
همین که خواستم وارد اتاق مهرداد بشم یه دفعه تو یه چیز سفت فرو رفتم که نزدیک بود بیوفتم اما مهرداد سریع بازومو گرفت.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
گوشیو به طرفم گرفت که ابروهام بالا پریدند.
– مامانته.
همین حرفش کافی بود تا استرسو مثل تودهی سرطانی تو وجودم بندازه.
ازش گرفتم و با کمی مکث جواب دادم.
– الو؟
یه دفعه صدای عصبیش بلند شد.
– این کارتون یعنی چی؟ هان؟ مگه بچه بازیه؟
با تعجب به مهرداد نگاه کردم که چهرهش سوالی شد.
– یعنی چی مامان؟
– این طلاق یعنی چی؟ چرا میخواین طلاق بگیرید؟
بیشتر تعجب کردم.
– از کجا میدونی؟
صدای نفس عصبیشو شنیدم.
– ایمان به فریبا خانم گفته، فربیا خانمم به من زنگ زد، ببین چی میگم مطهره، هر جا هستی خودتو میرسونی خونهی آقاجون تا من تکلیف شما دوتا رو روشن کنم، فهمیدی؟
لبمو گزیدم.
– باشه.
– خوبه.
بعدم قطع کرد.
گوشیو پایین بردم و با عصبانیت گفتم: خوب شد؟ دلت خنک شد؟
با تعجب گفت: چی میگی؟
محکم به قفسهی سینهش زدم و بدون توجه به چشمهای متعجبش به سمت اتاقم رفتم.
پشت سرم اومد.
– مگه چی گفت؟
– فهمیده، اما نمیدونه طلاق گرفتیم، هنوز فکر میکنه تو فکرشیم، الانم گفته برم خونهی آقاجونم.
وارد اتاق شدم که به چارچوب تکیه داد.
– تو از پسش برمیای، برو یه چیزی سر هم کن دروغ بگو.
چرخیدم و با غضب نگاهش کردم.
– هرچی میکشم از دست توعه.
نیشخندی زد.
– نه، تقصیر خودته، من گفتم برو با ایمان ازدواج کن؟ شایدم فکر میکردی اون بیشتر از من بهت حال میده، شایدم برخلاف من تو رابطه حسابی مهربونه.
طاقتم تموم شد که با عصبانیت بالشت روی تختو برداشتم و به سمتش هجوم بردم.
جیغ زدم: میکشمت.
تا بخواد از اتاق بیرون بره بالشتو محکم به سرش کوبیدم که سریع چارچوبو گرفت.
– روانی!
بالشتو انداختم، یقشو گرفتم و داد زدم: یه بار دیگه همچین زری بزن تا بگم با کی طرفی.
معلوم بود خندهش گرفته.
مچهامو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
– مثلا میخوای چیکار بکنی؟
مچهامو آزاد کردم و مشت محکمی به صورتش زدم که چارچوبو گرفت تا با صورت بهش نخوره، چشمهاش گرد شدند و دستشو روی گونهش گذاشت.
با همون حالت بهم نگاه کرد که نفس عصبی کشیدم.
– گمشو بیرون میخوام آماده بشم.
اما همونطور بهم نگاه میکرد که محکم به هقب هلش دادم و در رو محکم بستم.
خر عوضی!
همونطور که با حرص اداشو درمیاوردم به سمت کمد رفتم.
********
تموم مدت سرم پایین بود و به سرزنشها و نصیحتهای آقاجون و مامان و بابا و فربیا خانم و آقا علی گوش میدادم.
دستهام یخ کرده بودند و قلبم تند میتپید.
حتی نمیتونم به چشم ایمان نگاه کنم.
ایمان با قاطعیت گفت: ما نظرمون عوض نمیشه.
آقاجون با عصبانیت گفت: مگه بچه بازیه؟ مگه الان چند روزه رفتید زیر یه سقف؟ اینقدر زود فهمیدید به درد هم نمیخورید؟
فریبا خانم خطاب به من گفت: هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد دخترم.
سرمو بالا آوردم.
– راستشو بخواین ما بخاطر لجبازی باهم ازدواج کردیم، وگرنه هم دیگه رو دوست نداشتیم.
اخمهای ایمانو دیدم که چجوری درهم رفت.
از این متعجبم که چرا صورتش به جز کنار لبش و بینیش زخمی نداره، توی عکس که حسابی خونی بود!
آقا علی با تعجب گفت: یعنی چی که هم دیگه رو دوست ندارید؟!
به ایمان نگاه کرد.
– تو مگه نگفتی…
ایمان با غمی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت: نه نداشتم، همونطور که مطهره گفت بخاطر لج بازی باهم ازدواج کردیم، یه قضیهای توی دانشگاه پیش اومد، خواستیم خودمونو ثابت کنیم ولی وقتی زیر یه سقف رفتیم دیدیم اصلا باهم نمیسازیم، همش جنگ و دعوا، حالا هم لطفا قضیه رو جمعش کنید، تصمیمون عوض نمیشه.
مامان با اخم گفت: فکر حرف مردمو کردید؟ حالا شما آقا ایمان میگیم پسرید راحتتر دوباره داماد میشید اما یه عالمه حرف رو دختر من میمونه.
– برام مهم نیست مامان.
نگاه غضبآلودی بهم انداخت اما از رو نرفتم و ادامه دادم: ما طلاق میگیریم، درخواستشم دادیم.
معلوم بود ایمان چه زجری داره میکشه.
معذرت میخوام، همش بخاطر منه.
یه دفعه از جاش بلند شد.
– من دیگه حرفی واسه زدن ندارمو میخوام برم.
بعدم به سمت در رفت و به صدا زدنهای همه توجهی نکرد.
از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم.
– از همتون معذرت میخوام، شما رو هم درگیر کار احمقانهی خودمون کردیم.
منم تند به سمت در رفتم و به داد و بیدادهای مامانم توجهی نکردم.
از عمارت بیرون اومدم و ایمانو صدا زدم که نزدیک ماشینش وایساد ولی به طرفم نچرخید.
بهش نزدیک شدم و با اشک توی چشمهام گفتم: همش تقصیر منه.
یه دفعه به طرفم چرخید و با بغض بلند گفت: اینقدر خودتو مقصر ندون.
بهش نزدیکتر شدم.
– چرا تقصیر منه، باید میدونستم که مهرداد ول کنم نمیشه.
بغضم گرفت.
– تو بخاطر من کلی عذاب کشیدی.
چشمهامو بست و دستشو مشت کرد.
بهش نزدیکتر شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
با بغض گفتم: من شکستمت!
دستهامو پایین آورد و از رو به روم رد شد که با بغض چشمهامو بستم.
با صدای دورگهای از بغض گفت: بشین میرسونمت.
چشمهامو باز کردم که سعی کردم با نفسهای عمیق بغضمو مهار کنم.
نشستم که ماشینو روشن کرد و به سمت در روند.
وقتی توی خیابون اومد گفتم: معذرت میخوام.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: دیگه بحثشو پیش نکش، مهم اینه که تو سالم و زندهای.
– مهرداد…
پرید وسط حرفم: بیخیالش.
نفس عمیقی کشیدم و آروم باشهای گفتم.
چیزی نگذشت که خودش سکوت بینمونو شکست.
– بعد از عدهت میری با مهرداد ازدواج میکنی؟
سری تکون دادم.
– آره، مجبورم.
اخم کرد.
– چرا مجبوری؟
خواستم بگم اما نگفتم.
دیگه نباید همه چیو بذارم کف دست همه، دیگه نباید به کسی اعتماد کنم.
– چون حرفهای مردم بخوابه و مامان و بابام اذیت نشند.
مکث کرد و با غم توی صداش گفت: خوشحالی که داری بهش میرسی؟
بهش نگاه کردم.
بخاطر سنگینیه غمی که میکشید گفتم: بیا درموردش حرف نزنیم، اینطور راحتتر میتونیم باهاش کنار بیایم.
دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم: مطمئنم یکی بهتر از من بهش برمیخوری.
دستشو به در تکیه داد و روی دهنش گذاشت.
– هیچ کسی برام مثل تو نمیشه.
غم وجودمو پر کرد.
- من امید دارم که بالاخره نیمهی گم شدهی خودتو پیدا میکنی.
این دفعه کوتاه بهم نگاه کرد.
اشک توی چشمهاش وجودمو آتیش میزد.
لبخندی زدم.
– اما بدون همیشه مثل یه خواهر میتونی بهم اعتماد کنی، یه جا گیر افتادی من هستم، با آغوش باز دردودلاتو میشنوم.
لبخند کم رنگی زد.
– یه سوال ازت میپرسم، راستشو بگو.
– بپرس.
مکث کرد و گفت: فکر میکنی کنار مهرداد خوشبختی؟ میدونم که هروقت پیش من بودی فکرت پیش اون بود، حتی دو شب پیشم که دعوامون شد نصفه شب تو خواب هزیونوار اسمشو میگفتی.
از شرم لبمو گزیدم و سرمو پایین انداختم.
تلخ خندید.
– من احمق بودم که خودمو گول میزدم که میتونم عاشقت کنم، من فقط خوشحالیتو میخوام مطهره، اگه کنار مهرداد خوشحالی حرفی ندارم، بدون که از ته قلبم دلخوریای ازت ندارم.
بهش نگاه کردم و لبخند غمگینی زدم.
– ممنونم ازت ایمان، تو خیلی خوبی.
لبخندی زد و کوتاه بهم نگاه کرد.
********
در توسط محدثه باز شد.
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– اینجا چیکار میکنی؟
با حرص گفتم: زهرمار، عوض سلامته؟
به عقب هلش دادم و وارد شدم که نگاه عطیه با تعجب به سمتم چرخید.
– سلام.
درحالی که کفشمو درمیاوردم گفتم: سلام.
محدثه در رو بست.
– شوهرت کو؟
به سمت مبل رفتم.
– من دیگه شوهر ندارم.
دوتاشون با تعجب گفتند: چی؟!
خودمو رو مبل انداختم.
– طلاق گرفتیم.
محدثه: هر هر، نمکدون، چرا اینجایی؟
پوفی کشیدم.
– یه راست میرم سر اصل مطلب، مهرداد روانی ایمانو گروگان گرفت و کلی هم زدش، تهدیدم کرد اگه طلاق نگیرم میکشتش، من فکر کردم فقط میخواد بترسونتم اما با کاراش فهمیدم نه، پاک زده به سرش، خل شده، منم مجبور شدم پای برگهی طلاقو امضا کنم تازشم…
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– مجبورم کرد یه عالمه صفته امضا کنم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به قیافهی بهت زدشون نگاه کردم.
– حالا فهمیدید چرا اینجام؟
عطیه با حرص گفت: برو گمشو؛ خودتو سیاه کن.
جدی بهش نگاه کردم.
– من جدیم عطیه، شک دارید به خود ایمان زنگ بزنید.
محدثه سریع کنارم نشست و با تعجب گفت: یعنی الان ازش طلاق گرفتی؟ امکان نداره که اینقدد زود…
– مهرداد همهی کاراشو همین امروز انجام داد.
عطیه دستشو روی دهنش گذاشت و محدثه گفت: ماهان میگفت برادرش دیوونه شده، بیا اینم یکی دیگه مدرک.
عطیه خونسردی نگاهشو پر کرد و کاسهی تخمه رو برداشت.
– اصلا خوب شد طلاق گرفتید اصلا به هم نمیومدید.
با تعجب بهش نگاه کردم.
بیخیال تخمهای شکست و گفت: والا، تو فقط به مهرداد میای، دو دستی بچسبش.
متعجب به محدثه که اونم تعجب کرده بود نگاه کردم.
عطیه: حالا مامانتو اینا میدونند؟
#مهرداد
با سرخوشی صفتهها رو توی کشو انداختم و خودمو روی تخت پرت کردم.
دیگه مال خودمی موش کوچولو.
دستهامو زیر سرم بردم و خندیدم.
گوشیمو از روی میز برداشتم اما تا خواستم روشنش کنم با اسمی که روی صفحه افتاد اخمهام به هم گره خوردند.
تو دیگه چی میگی؟
با کمی مکث جواب دادم.
– بگو.
– سلام مهرداد خان.
پوفی کشیدم.
– چرا زنگ زدی؟
خندید.
– چقدر عجله داری!
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حرفتو بزن نیما، وگرنه قطع میکنم.
– باشه.
از همینجا هم چهرهی شرورشو تصور میکردم.
– بهم خبر رسیده ایمانو گرفته بودی!
با شتاب روی تخت نشستم.
– چی داری میگی؟
خندید.
– چطور تونستی به خلافکارا اعتماد کنی؟ میدونی که همشون زیر نظر منند و مثل سگ ازم میترسند.
عصبانیت تو وجودم شعله کشید.
– چی میخوای بگی؟
– میگفتند ازش میخواستی مطهره رو طلاق بده، اوه، چقدر عاشق!
با فکی قفل شده گفتم: برو سر اصل مطلب.
– باشه، جوش نیار، مطمئنم دوست نداری همه جا پخش بشه مدلینگ محبوبشون آدم ربائی کرده.
از عصبانیت داشتم میسوختم.
– خواستهی زیادی واسه بسته نگه داشتن دهنم ازت نمیخوام.
سکوت کرد که غریدم: بنال.
#لادن
– تا وقتی که کارم تموم بشه بهم زنگ نزن، خودم بهت زنگ میزنم خبر میرسونم.
– باشه، اگه دیدی تحر*یک شد زیاد پیش نرو، بذار واسه یه شب دیگه.
به دروغ گفتم: باشه، فعلا.
– فعلا.
تماسو قطع کردم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.
سالهاست منتظر این لحظهم، محاله ازش بگذرم.
سالهاست که دارم تو حسرت لمس کردنش میسوزم، دلم واسه بوسیدنش تنگ شده، واسه نوازشاش، قربون صدقه رفتناش، شاید اون دوستم نداشته باشه اما من که دارم و همین مهمه.
نفس عمیقی کشیدم و زنگو زدم.
چیزی نگذشت که صدای متعجبش بلند شد.
– لادن؟ تویی؟
توی دوربین نگاه کردم.
– آره، در رو باز میکنی؟
در با یه تیک باز شد.
– بیا تو.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
از راه سنگ فرش شدش قدم برداشتم.
با لبخند نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
به در که رسیدم دیدمش.
لعنتی چقدر خواستنیه!
اولش با حس انتقام به شرکت پا گذاشتم اما وقتی دیدمش تموم حسهام درهم پیچید.
بهش که رسیدم با لبخند گفتم: سلام.
– سلام.
از جلوی در کنار رفت که وارد شدم.
– متعجبم کردی!
درحالی که چکممو درمیاوردم با خنده گفتم: تعجب نکن.
وارد هال شدم و عمیق بو کشیدم.
– خونت هنوزم همین بو رو داره.
– بشین.
کتمو درآوردم و نشستم.
– چی میخوری؟
بدون تعارف گفتم: چایی.
باشهای گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
اتفاقی نگاهم به عکسی روی میز افتاد که لبخندم جمع شد و حس حسادت وجودمو پر کرد.
عکسو برداشتم و با نفرت به مطهره نگاه کردم.
مهرداد از پشت بغلش کرده بود.
هرگز مهرداد مال تو نمیشه، تو دیگه بچسب به شوهرتو میدونو خالی کن.
با کشیده شدن عکس از دستم سریع سرمو بالا آوردم.
مهرداد با اخم ریزی عکسو توی کشوی زیر قفسه گذاشت.
– چه خبرا؟
شونهای بالا انداختم.
– هیچی.
تیکهای از مبلو نود درجه چرخوند و روش نشست.
– حالا چرا اومدی؟
بعد از کمی سکوت گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
– دوسال میگذره.
– میدونم.
دست به سینه به مبل تکیه داد.
– بهت گفتم ازدواج کن.
پوزخندی زد.
– وقتی فکرم پیش تو بود به نظرت میشد؟
– من نمیتونستم خوشبختت کنم.
با قاطعیت گفتم: میتونستی.
پوزخندی زد.
– چجوری میتونستم وقتی نمیتونستم تامینت کنم؟ وقتی نمیتونستیم بچهدار بشیم!
بلند شدم و نزدیکتر بهش نشستم.
خواستم دستشو بگیرم که نذاشت.
همیشه از پس زده شدن متنفر بودم.
خواستم حرفی بزنم ولی بلند شد.
– میرم چای بریزم.
مثل چند سال پیش بازم بحثو عوض کرد!
شالمو از سرم برداشتم و دونه دونه دکمههامو باز کردم.
زیرش فقط یه تاپ قرمز تنم بود.
به زودی میفهمم اون دختره درمانت کرده یا نه.
اگه درمان شده باشه هر فرصتی پیدا میکنم تا باهاش رابطه داشته باشم و بتونم ازش حامله بشم، اونوقته که دیگه هیچوقت نمیتونه پسم بزنه.
لباسو پایینتر کشیدم.
با ورودش به هال بهش نگاه کردم.
نگاهش که بهم خورد سرجاش وایساد و با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
به چشمهام نگاه نمیکرد بلکه به تنم نگاه میکرد.
انگار به خودش اومد که اخم ریزی رو پیشونیش نشوند و نزدیکتر شد.
سینیو روی میز گذاشت و نشست.
– گرمم بود مانتومو درآوردم.
– میرم درجهی سوفاژو کمتر کنم.
خواست بلند بشه که سریع دستمو روی رونش گذاشتم.
– نمیخواد، الان خوبه.
یه نگاه به دستم بعد به خودم انداخت.
خواست حرفی بزنه اما رو یقهم ثابت موند.
درست نشستم که به خودش اومد، سرشو چرخوند و کلافه دستی توی موهاش کشید.
پس درمان شدی عشقم.
– حالا مهرداد خان، هنوز دکتر میری؟
بهم نگاه کرد.
– چیکار داری؟
– همینطوری میپرسم.
– پس نپرس.
بیخیال گفتم: باشه.
پامو روی پام انداختم و دستی به رونم کشیدم که نگاهش به سمتش رفت.
– میدونی، دلم واسه خلوتای دونفریمون تنگ شده.
به چشمهام نگاه کرد.
– به نظرم مانتوتو بپوشی بهتره.
خندیدم و دستی به بند تاپم کشیدم.
– چرا؟ اما اینطور راحتترم.
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا نگاهش به پشتم بخوره.
شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی!
یه کم به بیرون نگاه کردم و بعد چرخیدم اما با دیدنش پست سرم هینی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و به چشمهام زل زد.
از این نزدیکی گر گرفته بودم.
– چرا اومدی اینجا؟
– فقط دلم برات…
انگشتشو که روی لبم گذاشت دلم هری ریخت.
– چرا اومدی؟
مچشو گرفت و دستمو دور گردنش انداختم.
خواست دستم و برداره اما به سمت خودم کشیدمش.
– چندین سال پیش منو تو حسرت لمس کردنت گذاشتیو رفتی، الان فکر میکنم درمان شدی، درسته؟
فقط سکوت کرد.
دستمو به قفسهی سینهش که با باز بودن دکمه خوب تو دید میزد کشیدم.
-از اون موقعها هیکلیتر شدی.
به لبش نزدیکتر شدم.
– هاتتر شدی.
صدای پیامک گوشیم بلند شد اما توجهی نکردم.
آروم و نفس زنان گفت: از اینجا برو.
بعد به شدت دستمو باز کرد و چرخید.
دستی توی موهاش کشید و به سمت مبل رفت.
زیرلب گفتم: عمرا نمیرم.
بازم صدای پیامک گوشیم بلند شد.
به سمتش رفتم و چرخوندمش و روی مبل انداختمش که با اخم گفت: لا…
سریع روی پاش نشستم و دستمو روی دهنش گذاشتم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
مهرداد خیلی احمقه اگه بخواد باهاش رابطه داشته باشه
مطهره بهش اعتماد کرده پس نباید سوءاستفاده کنه
من اینو از اول نخوندم از پارت ۲۴ خوندم احتمال دادم اول همه ی رمانا مثل هم هست نخوندمش .مرسی بابت زحمت های ادمین .
خیلی رمانه قشنگیه مرسی نویسنده که هرشب پارت میزاری واقعا نخوندنش برا یک روز ادمو تا سکته میبره😅
تنهای تنها رمان دختر جهنمی رو منم خوندم هوم خیلی ترسناکه
اونم انلاینه؟
اگربه مطهره خیانت کنه واقعا مسخره میشه…
ب نظرم مهرداد با لادن مشغول میشه بعد به مطهره میگن ی جوری مطهره هم میره با نیما بعد ی مدت میفهمه ک نقشه بوده دوباره میاد با مهرداد
چه نقشه ای؟
عزیزم الان هم لادن عاشق مهرداده هم مطهره…بعدشم مگه مهرداد ادعای دوست داشتن مطهره رو نمیکنه؟؟؟
فقط امیدوارم قضیه ی بارداری لادن مطرح نشه…
اگه مهرداد به مطهره خیانت کنه واقعا دیگه حاضر نیستم بخونمش خیلی مسخره میشه