رمان دلدادگان پارت ۱۰

0
(0)

رمان دلدادگان پارت ۱۰
پریا ماشین رو نگه میداره و سریع میره تو فرودگاه چون مقصدش اونجاست و میره پیش یک نفر کسی که تو فرودگاه کار میکنی یکی از آشناهای پریائه و برای پریا خبر داره پریا موقه ای که تو خونه ی نسرین بود همین کسی که تو فرودگاه کار میکنه بهش زنگ زده بود و گفته بود که پریا بیاد پیشش چون کاره مهمی باهاش داره و

پریا : تا بهم گفتی سریعا خودمو رسوندم چه خبری برام داری وای به حالت اگه خبرت اشتباه باسه یا بخواهی بهم دروغ بگی شهناز

شهناز :من الان ۱۰ ساله که اینجا کار میکنم از همه ی تماس و کار ها هم باخبرم پس من اشتباه نمیکنم اسم و فامیل عروست اینجا بود یک پرواز به آمریکا بیا نگاه کنن اینم بلیتش من گفتم بیایی اینجا تا با چشم های خودت ببینی اونا حتما بهت گفتن که دارن میرن خارج مگه عزیزم

پریا خجالت ‌کشیده بود و هچنین از این کار خونواده ی عروسش هم عصبانی بود و نمیدونست چی بگه

پریا:خوب راستش

شهناز : نمیخواد چیزی بگی اونا چه بهت گفته باشن چه گفته نباشین ققط قراره مادر و پدره قراره برن عروسه قرار نیست نگران نباش موضوع اونقدر ها هم مهم نیست چون عروست که کنارته حتما میاد پیش تو برای زندگی پیش
شوهرش چون اون دختره که با فامیلشون قط رابطه کرده اصلا باهاشون رابطه نداره خودت گفتی این حرف ها رو ولش کن عزیزم به این چیز ها فکر نکن به عروست فکر کن چون قراره بیاد بهت بگه که قراره با شما ها زندگی کنه یا شایدم قراره بره توی خونه ی خودشون چرا چیزی نمیگی من این همه حرف زدن از کارم زدم بعد تو اینجا مثل بت منو نگاه میکنی حقم داری خونواده ی عروست ازت پنهون کاری کردن و تو چقدر از پنهون کاری بدت مییاد

پریا نمیدونست که الان باید به شهناز چی بگه

پریا اصلا خودشو نباخت و سریعا خودشو جمع کرد و

پریا: کی گفته ازم پنهون کاری کردن من خودم میدونستم

شهناز تعجب کرد از این حرف پریا
پریا:منو بگو که فکر کردم موضوع مهمیه اما اصلا هم موضوع مهمی نبود البته که تکراری هم بود چون خونواده ی عروسم از من چیزی رو مخفی نمیکنن عزیزه دلم

شهناز: چه شناسی آوردی که همچین خونواده ی خوبی نصیبت شده همه مثل توشانس نمیارن حالا وقتشه که شانست رو محکم بچسبی و نزاری که از دستت بره چون اگه از دستت بره دیگه نمیتونی همچین خونواده ی خوبی رو به دست بیاری

پریا تو فکر بود و اصلا به حرف های شهناز توجه نکرد و شهناز با یکم خشم گفت

شهناز: اصلا به حرف های من گوشی میکنی به چی فکر میکنی

پریا : خیلی ممنون از اطلاعاتی که به من دادی من دیگه میرم

شهناز:کجا واستا ‌کجا داری میری

پریا بدونه اینکه به حرف های شهناز توجه کنه شرش رو انواخت پایین و رفت شهناز هم عصبانی شد و بعد پریا رفت سوار ماشین با عصبانیت فشار اورد به فرمون ماشین یعنی محکم فرمون ماشین رو گرفته بود
____پایان_____پارت___________۱۰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x