بدون دیدگاه

رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 8

4.3
(9)

شگفت زده ام کرد! به چهره اش خیره شدم. قهوه ای چشمانش حالا نه نور داشت، نه رنگ. چه اتفاقی برای گرما و مهربانی نگاه و چشمانش افتاده بود، که ناگهان به خشم تبدیل شده بود؟! این خود علی رضا بود؟ حالت چشمانش، دندان های ردیف و سفیدش، خال بالای ابرویش، بزرگی محسوس لب پایینش، این ها همه نشانه های چهره اش برای من بودند، اما آن خشم نشسته در نگاه و صدایش، مرا به تردید می انداخت.

زیر لب ناخودآگاه نامش را بر زبان آوردم.

ـ علی رضا؟

شنید، سکوت کرد، به چشمانم خیره ماند.

آرام گفتم:

ـ ولم کن.

از فشار دستانش کم شد، ولی رهایم نکرد. نفس هایش به صورتم می خورد.

گفت:

ـ کجا می خوای بری؟

ـ نمی دونم، دفتر یا شاید رصدخونه.

سرش را تکان داد و آرام گفت:

ـ ولت می کنم، ولی نرو. باشه ؟

به خال روی گردنش خیره شدم و کمی خود را عقب کشیدم. گرمای بدنش کلافه ام می کرد. به آرامی اول مچ دستم را رها کرد و بعد دستش را از روی کمرم برداشت. به سرعت دو قدم به عقب برداشتم. با تردید پالتو را کامل در آوردم و روی تخت انداختم. پالتویم درست کنار پلیور او که هنوز روی تخت قرار داشت، افتاده بود.

گفت:

ـ من نمی خواستم باهات بازی کنم.

بی آن که نگاهم را از روی پلیورش و پالتویم بردارم گفتم:

ـ ولی این کارو کردی. من نیازی به کمک ندارم. نه کمک تو رو می خوام، نه کمک حامد و کیانا رو. این شما هستید که خودتون رو به زندگی من سنجاق کردید.

ـ این ها فقط به خاطر علاقه ایه که ما به تو داریم.

با اخم به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ من چنین چیزی رو نخواستم! من هیچ وقت علاقه ی کسی رو نخواستم. چون کیانا یه بچه یتیم بوده، چون تو پرورشگاه بزرگ شده، من بشم خانواده اش؟ چون همسر حامد مرده و دخترش اون سر دنیا زندگی می کنه، من باید جای خالی دخترش رو پر کنم؟ نخیر آقا علی رضا.

تعجب را در چهره اش خواندم.

ـ واقعا؟!

ـ آره من نمی خوام برای دیگران …

سرش را تکان داد و گفت:

ـ در مورد کیانا، اون واقعا توی پرورشگاه بزرگ شده؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ آره.

ـ چطور باهاش آشنا شدی؟ منظورم اینه که …

دستانم را در هوا تکان دادم و گفتم:

ـ تمومش کن علی رضا. من هیچ وقت در مورد زندگی آدم ها کنجکاو نبودم و چیز خاصی هم در مورد زندگیش نمی دونم. زندگی کیانا به من ارتباطی نداره.

قدمی به سمتم برداشت و گفت:

ـ به خاطر همین تا این اندازه دوست داره.

لبه ی تخت نشست و ادامه داد:

ـ گاهی رفتارهای کیانا متعجبم می کرد، اما حالا درکش می کنم.

ـ چیزی برای درک کردن وجود نداره.

با دست به جایی روی تخت، در کنار خود، اشاره کرد و گفت:

ـ بشین چند دقیقه حرف بزنیم.

ـ نمی خوام.

لبخند زد و گفت:

ـ لجبازی نکن سارا، فقط پنج دقیقه.

بی آن که منتظر نشستن من باشد ادامه داد:

ـ تو برای کیانا خیلی ارزشمندی. اون مسلما سال های سخت و پر از تنهایی رو پست سر گذاشته و با اومدن پیش تو، احتمالا تلاش زیادی برای برقراری یه ارتباط پایدار با تو داشته. حدس این که تو بهش بی توجهی کردی، خیلی هم دور از ذهن نیست.

شانه بالا انداختم. رفتار من با کیانا، رفتار من با آدم ها، اهمیت داشت؟ نه. رفتار آن ها هم اهمیتی نداشت. من به رفتارهای غیر قابل درک دیگران در مقابل خودم، عادت داشتم.

علی رضا گفت:

ـ مقصر اصلی حامد و کیانا هستن که هر چی گفتی، گفتن چشم و اجازه ندادن آب توی دلت تکون بخوره و لوست کردن.

جدی حرف می زد. لوس؟! این کلمه برای من تداعی کننده ی رنگ صورتی بود. از رنگ صورتی به هیچ عنوان خوشم نمی آمد.

لبه ی تخت نشستم و گفتم:

ـ من لوس نیستم.

با لبخند سرش را به سمتم برگرداند و گفت:

ـ پس باید بتونی بدون حضور کیانا و حامد زندگیت رو اداره کنی.

ـ من می تونم.

به سمتم چرخید و گفت:

ـ کیانا داره بچه دار میشه، نمی تونه خونه ات رو تمیز کنه، برات غذا بپزه یا بره خرید. مطمئنم با اون علاقه ای که به تو داره، حتی بعد از به دنیا اومدن بچش کمکت می کنه، ولی دو تا موضوع وجود داره، اول مخالفت وحید و دوم بچش. سارا، تا قبل از این کیانا خودش رو بین تو و وحید داشت تقسیم می کرد و وحید این رو نمی خواست، حالا باید به سه نفر رسیدگی کنه و این براش آسون نیست. تو باید اون رو درک کنی، نه این که پسش بزنی.

ـ من خواستم بهم کمک کنه؟

ـ باز رسیدیم سر خونه ی اول! سارا تو از هیچ کس کمک نمی خوای، این رو درک می کنم، ولی تو هم این موضوع رو بپذیر که تا الان به خاطر علاقه ای که کیانا و حامد بهت دارن، به این جا رسیدی.

اخم کردم، کمی به سمتش خم شدم و گفتم:

ـ حالا فرض کن من این موضوع رو پذیرفتم، چی قراره عوض بشه؟ من بارها و بارها از کیانا خواستم به کارهای من کاری نداشته باشه، حتی اخراجش کردم، ولی دوباره برگشت.

دستش را با لبخند محوی بالا آورد. قبل از این که انگشتانش روی صورتم بنشینند، سرم را عقب کشیدم.

به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ اون بخواد یا نخواد، از این به بعد توجه کمتری به تو می کنه، پس این رو بهت میگم تا آمادگی داشته باشی.

ستاره ها هزاران هزار سال طول می کشید تا تغییر کنند. تجربه ی با آدم ها بودن، به من می گفت آدم ها خیلی سریع تر از چیزی که انتظارش را دارم عوض می شوند. تغییر کردن کیانا و توجهش مهم بود؟ مهم نبود؟ مهم بود، شاید هم نه.

علی رضا گفت:

ـ حامد هم همین طور، اون داره ازدواج می کنه، ازدواج کردن تغییر بزرگی توی زندگی یه نفره، پس نباید انتظار داشته باشی حامد مثل همیشه باشه.

ـ من از هیچ کس، هیچ انتظاری ندارم.

ـ پس …

ـ پس همین الان این حرف ها رو تموم کن و دیگه با من این بازی های بچگانه رو راه ننداز. از بازی خوردن خوشم نمیاد.

ـ می دونی که …

ـ نه من هیچی نمی دونم و نمی خوام بدونم.

از جا بلند شدم و به سمت حال رفتم. کیف لپ تاپم جایی نزدیک در ورودی قرار داشت. چیزی راه گلویم را بسته بود. نمی توانستم درست نفس بکشم. هیچ چیز جز آسمان برایم اهمیتی نداشت. روی کوسن ها رها شدم و لپ تاپم را روشن کردم. عکس کهکشان نامنظم NGC4449 روی صفحه ظاهر شد (سی و هفت). لبخند زدم. آسمان من! این آسمان برای من بود و هیچ کس و هیچ اتفاقی نمی توانست آن را از من بگیرد. تولد زیباترش می کرد، یکی شدن، شکوه و عظمتش را چند برابر می کرد.

با گوشه ی چشم دیدمش که به آرامی نزدیک شد. کنارم روی کوسن ها لم داد و پاهایش را دراز کرد.

انگشت اشاره اش را به سمت صفحه ی لپ تاپ نشانه رفت و گفت:

ـ این چیه؟

ـ عکس یه کهکشان نامنظم.

گفت:

ـ خیلی خوشگله، ولی تو خوشگل تری.

با گوشه ی چشم نگاهش کردم. جدی بود. من خوشگل بودم؟ این اولین باری نبود که این حرف را می زد.

با لبخند به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ باور نمی کنی، نه؟

نیم خیز شد و دستش را بالا گرفت.

ـ می خوام بهت دست بزنم، باشه؟

صاف نشست و صورتم را میان دستانش گرفت. انگشت شستش را روی گونه ام کشید و به چشمانم خیره شد.

گفت:

ـ ملیحی، ظریفی، زیبایی، قشنگ ترین چشم های دنیا رو داری.

ـ نه.

لبخندی زد، سرش را نزدیک تر آورد و گفت:

ـ مهربون نیستی، بد اخلاقی، سردی، خودخواهی، مغروری و لجبازی. این ها برای من اهمیتی نداره، چون وقتی کنارتم حس خوبی دارم. راحت تو بغلم جا میشی، این خیلی خوبه. میای بغلم؟

نمی دانستم جدی حرف می زند یا شوخی می کند؟ گیج و سردرگم به چشمان جدی اش خیره شدم، به لبان خندان و سر خوشش. دستانش را از روی صورتم برداشت. نزدیک و نزدیک تر شد. کنارم نشست. آن قدر نزدیک که در آغوشش جای گرفته بودم. این نزدیکی نمی دانستم حس خوبی بود یا کلافه ام می کرد؟ دستش را دور شانه ام حلقه و مرا به خود نزدیک کرد. بوی عطرش، مشامم را پر کرده بود. گرمای بدنش را احساس می کردم. باز فراموش کردم چطور باید درست و عمیق نفس بکشم. صورتش را درون موهایم فرو کرد و شنیدم که نفس عمیقی کشید. نمی دانستم او را از خود دور کنم یا نه. معذب و گیج به صفحه ی لپ تاپ، به انگشتانش، به خط تای تیز شلوار مردانه اش خیره شدم.

گفت:

ـ موهات بوی خیلی خوبی میده.

نفسم را با صدا بیرون دادم. با انگشتان دستی که دور شانه ام حلقه شده بود، مشغول بازی با موهایم شد.

ادامه داد:

ـ به نظرت کیانا در مورد صبح چیزی به حامد میگه؟

سرم را چرخاندم و به چشمانش خیره شدم. چند لحظه طول کشید تا متوجه منظورش شوم. صبح کیانا او را با بالا تنه ی لخت در تخت من دیده بود.

ـ دیدی چطوری نگام می کرد؟ فکر کنم به وحید هم یه چیزهایی گفته بود، چون یکی، دو بار هم وحید بهم تیکه انداخت.

سرم را تکان دادم.

گفت:

ـ بی خیال، بیا در مورد این ستاره خوشگله حرف بزنیم، اسمش چی بود؟ ام جی؟

اشتباهش را اصلاح کردم و گفتم:

ـ NGC4449، اون یه کهکشان نامنظمه، نه یه ستاره. دوازده میلیون سال نوری با ما فاصله داره و …

ساعت ها حرف زدیم؛ از ستاره و سیاره های من، از مریض های خنده دار او، از آن ساختمان قدیمی، از پارسا و درسا.

گفت:

ـ درسا می خواست برای تشکر دعوتت کنه خونه اش، ولی مخالفت کردم. راستی نظرت چیه بریم یه سر به اون خونه ی قدیمی بزنیم؟ واقعا در موردش کنجکاوم.

ـ اون جا چیز خاصی نداره، مثل همه ی خونه های قدیمی دیگه ست.

گفت:

ـ چون برنامه ی خاص دیگه ای نداشتیم پیشنهاد دادم. بلند شو حاضر شو بریم، می تونیم بعد گشتی بزنیم و بیرون شام بخوریم.

از جا بلند شد. دستش را به طرفم گرفت. آن خانه ی قدیمی برای من پر از خاطره بود. خاطرات خوبِ با پدر بودن. نه سال از رفتنش گذشته بود، پنج سال از آخرین باری که آن جا را ترک کرده بودم می گذشت. می دانستم دیدنش چندان خوشایند نخواهد بود. بی آن که دستش را بگیرم، از جا بلند شدم. اصلا در مورد رفتن یا نرفتنم اطمینان نداشتم.

لباس پوشیدم و به راه افتادیم.

گفتم:

ـ من چهار سال تنها اون جا زندگی کردم. بعد از این که بابام مُرد، حامد پیشنهاد داد با اون زندگی کنم. خیلی اصرار کرد، اما قبول نکردم.

ـ چرا نرفتی پیش خواهرت تا …

پایم را روی گاز فشار دادم و اخم کردم. دندان هایم را به هم فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم. سکوت کرد.

گفتم:

ـ تنهایی راحت بودم. سخت بود، ولی می تونستم از پس خودم بربیام. حامد تقریبا هر روز به دیدنم می اومد و هفته ای دو بار هم یکی رو می آورد تا به اوضاع خونه برسه.

با خنده گفت:

ـ پس از همون موقع هم شلخته بودی.

از اتوبان خارج شدم. عطر تلخ علی رضا تمام فضای کوچک اتومبیل و مشامم را پر کرده بود. اگر علی رضا نبود، اگر هزار سال هم که می گذشت، پا به آن خانه نمی گذاشتم.

گفتم:

ـ حامد یک سال تمام اصرار کرد تا قبول کردم یه خونه نزدیک خونه اش بگیرم تا حواسش به من هم باشه. وقتی از این خونه ی قدیمی بیرون رفتم، دیگه هیچ وقت برنگشتم.

ـ خاطرات گذشته اذیتت می کرد؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ نه، یعنی نمی دونم، شاید. خاطرات من بد نبودن، اون جا من روزهای فوق العاده ای رو با بابام گذروندم فقط … چهار سال تنها اون جا زندگی کردم، ولی کنار اومدن با این که بابام رفته و دیگه نیست، سخت بود. بر خلاف گفته های حامد، من مرگش رو قبول کردم، فقط این که نیست، بَده، همین.

وارد کوچه شدم. کوچه ی سوم. اتومبیل را جلوی پراید سفید رنگ، درست مقابل در پارکینگ متوقف کردم.

ـ رسیدیم. این جا …

نفسم را با صدا بیرون دادم و سکوت کردم. خم شدم و در داشبورد را باز کردم. یک دسته کلید با چهار کلید کوچک و بزرگ، همیشه داخل داشبورد جای داشت. قبل از او پیاده شدم. به در بزرگ و سبز رنگ پارکینگ خیره شدم. لحظه ای انگار تصویر محمدرضا مجد مقابل چشمانم جان گرفت. با آن لبخند کمرنگی که همیشه بر لب داشت، در پارکینگ را باز می کرد. قرار بود با هم به رصدخانه برویم، پیش عمو مسعود. چند سال داشتم؟ دوازده سالم بود. کاپشن سفید به تن داشتم و موهای کوتاهم، آشفته روی صورت و گردنم رها بود.

ـ سارا؟

چند بار پلک زدم. علی رضا زمانی صدایم زده بود، یا محمدرضا مجد؟ به چهره ی علی رضا خیره شدم. جلو آمد و با هم به سمت در ورودی رفتیم. چند لحظه طول کشید تا توانستم در را باز کنم. علی رضا می خواست کمکم کند، نادیده اش گرفتم. وارد شدیم، اول من و بعد علی رضا پشت سرم. در را بست. به زمین پوشیده شده از برف خیره شدم. به جا پاهای کوچکی که احتمالا متعلق به گربه ها بود.

با انگشت اشاره، جا پاها را نشانش دادم و گفتم:

ـ می بینی؟ این جا یک عالمه گربه داره. یه گربه ی سیاه داشت، که بابا همیشه بهش غذا می داد. وقتی بابا مُرد، تا یه هفته هر روز می اومد جلوی در و میو میو می کرد. ازش خوشم نمیومد، خیلی سیاه بود، ولی چشماش خیلی قشنگ بود، درشت و سبز.

به درخت های گردو خیره شدم. خیلی بزرگ تر از چیزی شده بودند که انتظارش را داشتم. هنوز هم روی بعضی شاخه هایشان برگ های زرد و نارنجی دیده می شدند.

به نزدیک ترین درخت گردو اشاره کردم و گفتم:

ـ این درخت محبوب بابا بود. می گفت یادش میاد وقتی خیلی کوچیک بوده، با پدرش این درخت رو کاشتن.

به ساختمان محصور میان درختان گردو خیره شدم. نفسم بند آمد. ساختمانی دو طبقه، با پنجره ها و کرکره های چوبی. وضعیت مناسبی نداشت. لبخند زدم. من این جا خاطرات زیادی داشتم.

سرم را برگرداندم. علی رضا با یک قدم فاصله، پشت سرم حرکت می کرد. لبه ی پالتوی سیاهش را گرفتم و با خود کشیدم. دو قدم مانده به آن سه پله ی کوتاه منتهی به بالکن بزرگ خانه، ایستادم. به درخت گردویی اشاره کردم که درست کنار پله ها کاشته شده بود. بلندی قامتش شاید کمی بلندتر از دو متر بود و در مقابل درختان آن باغ، بچه سال به نظر می رسید.

ـ ببین چقدر قشنگه! این رو درست یک هفته بعد از این که به این خونه اومدیم، من و بابا با هم کاشتیم. این هم درخت محبوب منه.

ـ قشنگه.

نفسم را با صدا بیرون دادم و به تنه ی سردش دست کشیدم. شروع کردم به شمارش برگ هایش. سی و هفت برگ داشت. دستم را عقب کشیدم و از پله ها بالا رفتم. از عرض بالکن عبور و در ورودی ساختمان را باز کردم. بوی نم و رطوبت مشامم را پر کرد. کلید برق درست کنار در ورودی بود. خانه برق نداشت. تاریکی خانه اهمیتی نداشت، من آجر به آجر آن خانه را می شناختم. یک قدم به جلو و سپس به سمت چپ چرخیدم، چهار قدم برداشتم و متوقف شدم. نور ضعیفی از میان کرکره های پنجره به داخل می تابید. دستم را دراز کردم، اول کرکره ها و بعد پنجره را باز کردم. نور خورشید، ستاره ی محبوب من، فضای هال را روشن کرد. پنجره ی بعدی فاصله ی زیادی نداشت. آن خانه پنجره های زیادی داشت. من از تک تک این پنجره ها ستاره هایم را دیده بودم.

گفتم:

ـ مواظب باش به میز وسط هال نخوری. من اِنقدر پاهام به خاطر این میز کبود شده که شمارشش از دستم در رفته.

آخرین پنجره را باز کردم و به هال که حالا با نور بیرون از خانه روشن شده بود، خیره شدم. نه از مبل ها خبری بود و نه از آن میز وسط هال. هیچ چیز در آن هال بزرگ نبود، هیچ چیز. به جای پاهایم روی کف پر از گرد و غبار خیره شدم. حامد با وسایل این خانه چه کرده بود؟ علی رضا هنوز میان چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می کرد.

ـ این جا جای تلویزیون بود، اما هیچ وقت ازش استفاده نمی کردیم، نه من و نه بابا. این جا هم یک دست مبل راحتی قهوه ی رنگ بود با یه میز کوتاه. روی میز همیشه پر بود از تحقیقات دانشجوهای بابا یا برگه هایی که پر بود از تمرین های فیزیک من و گاهی هم نقشه هایی از ستاره ها.

با گام های بلند به سمت راست رفتم. پله هایی که به طبقه ی بالا منتهی می شد، آشپزخانه، سرویس بهداشتی و آن تک اتاق بزرگی که به بابا تعلق داشت. دستم را به دستگیره ی در اتاق محمدرضا بند کردم و چند نفس عمیق کشیدم. بوی نم و عطر تلخ علی رضا خوب بود.

دستش را دیدم که کنار دستم با فاصله ی کمی قرار گرفت و گفت:

ـ بیا بریم، بسه.

گرما و حرارت دستش را به خوبی احساس می کردم. سرم را تکان دادم و دستگیره را پایین کشیدم. چیزی که می دیدم، یک اتاق مستطیل شکل بزرگ و خالی بود.

ـ می خوام لمست کنم.

علی رضا این را گفت و بعد دستانش را احساس کردم که به دور کمرم حلقه شد. سرش روی شانه ام قرار گرفت.

گفت:

ـ واقعا از پیشنهادم پشیمون شدم. بیا بریم یه نسکافه بخوریم و بگردیم. دوست داری بریم مطب من؟ همون جایی که اولین بار با هم …

دستم را روی دستان حلقه شده اش به دور کمرم گذاشتم و گفتم:

ـ ناراحت نیستم، باور کن من خیلی خوبم، فقط …

چندین و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نفسم را با صدا بیرون دادم. کف دستم می سوخت. من خیلی سرد بودم یا علی رضا تب داشت و داغ بود؟

سرم را به سرش تکیه دادم و گفتم:

ـ اون گوشه سمت راست، نزدیک پنجره، یه تخت دو نفره بود، بابا همیشه سمت راست تخت می خوابید. قرار بود صبح زود با هم بریم کرمان برای رصد، خیلی خوشحال بودم. آخه وقتی بابا بود، همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، حتی اتفاقات بد هم با حضورش فوق العاده خوب می شد. واقعا نمی دونم چطور اون کار رو می کرد. همیشه پر سر و صدا پایین می اومدم و اون با لبخند غرغر می کرد که دوباره این کار رو نکنم، اما می دونستم خوشش میاد که این طوری میام پایین و من غرغر کردن هاش رو دوست داشتم، چون همیشه به یه بوسه ی محکم ختم می شد.

انگشتم را روی گونه ی سمت راستم گذاشتم و ادامه دادم:

ـ همیشه این جا رو می بوسید.

احساس کردم که علی رضا سرش را از روی شانه ام بلند کرد و بعد بوسه ای محکم روی گونه ی سمت راستم نشاند. لبخند زدم. حس خوبی بود.

گفتم:

ـ آماده شدم و اومدم پایین، دیدم هنوز تو تختش خوابه. جلو رفتم و صداش کردم، جوابم رو نداد، چون … مُرده بود.

به جای خالی تخت در تاریک و روشن اتاق خیره شدم. فشار دستان علی رضا به دور کمرم بیشتر شد.

ادامه دادم:

ـ می خواستم همه ی کارهاش رو خودم انجام بدم، ولی من فقط شونزده سالم بود. نه این که نتونم، نه، ولی سنم قانونی نبود. زنگ زدم به حامد و اون … اون اولین و آخرین باری بود که رفتم بهشت زهرا.

سکوت کردم. خیلی خوب بود که علی رضا حضور داشت. دستان و آغوشش خوب بود. صدای ممتد ضربه هایی که به در می خورد، توجهم را جلب کرد. سرم را صاف کردم و با دقت بیشتری گوش دادم. کسی داشت به در ورودی ضربه می زد.

علی رضا به نرمی دستانش را از دور کمرم باز کرد و گفت:

ـ تو همین جا بمون، نه، بیا با هم بریم در رو باز کنیم.

مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از هال عبور کردیم، بالکن و پله ها را پشت سر گذاشتیم و روی برف های یخ زده ی حیاط به سمت در رفتیم. علی رضا در را باز کرد. دو مرد پشت در ایستاده بودند. لبخند خیلی سریع روی لبانشان نشست. یکی قد کوتاه داشت و کاپشن سیاه رنگی به تن کرده بود، موهای کم پشت سفیدی داشت، دیگری بلند قامت تر بود و پالتوی سیاه بلندی به تن داشت، هیکل درشت و پوستی سبزه داشت.

مرد بلند قامت، دستش را به طرف علی رضا دراز کرد و گفت:

ـ سلام آقا، من احمدی هستم، همسایه ی روبروییتون.

نگاهم از روی شانه ی مرد کوتاه قد متوجه برج بلند کرم رنگی شد که در ورودی چوبی با کنده کاری های زیبا داشت. علی رضا دستش را میان دست احمدی گذاشت.

ـ خوشبختم آقای احمدی، من هم زمانی هستم. کاری از …

ـ شنیده بودم این خونه برای آقای مجده، ولی ظاهرا خونه رو به شما فروختن.

نگاهش را دیدم که از فاصله ی من و علی رضا مشغول بررسی خانه است.

قبل از این که علی رضا چیزی بگوید، احمدی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:

ـ ببین پسر جون، بذار باهات صادق باشم. من این خونه کلنگی بغلی رو هم خریدم، می خوام این جا رو هم بکوبم و یه برج بسازم. اگه فروشنده ای که من یه پیشنهاد فوق العاده برات دارم، اگر هم نه که باشه می تونیم با هم شریک باشیم. من برنامه های زیادی برای این جا دارم. بیا بریم تا برات تعریف کنم.

داشت وارد خانه می شد. این جا حریم خصوصی من بود. به چه اجازه ای قصد وارد شدن داشت؟

مقابلش ایستادم و گفتم:

ـ کجا؟

لبخندی روی لبش نشست و نگاه کوتاهی به علی رضا انداخت.

سرش را به زیر انداخت و گفت:

ـ خواهر من شما خوب هستید؟ می خواستم کمی با آقاتون در مورد خونه صحبت کنیم و به توافق برسیم.

ـ برو بیرون.

با اخم سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد. علی رضا خیلی آرام قدمی جلو گذاشت و تقریبا میان من و احمدی قرار گرفت.

گفت:

ـ آقای احمدی این خونه متعلق به خانم مجده و مطمئنم قصد فروش و مشارکت ندارن. از آشنایی با شما خوشحال شدم. خدانگهدار.

ـ اِ، پس خونه برای شماست! این که خیلی خوبه، می تونیم در مورد …

گفتم:

ـ برو بیرون.

علی رضا بازوی مرد را گرفت و گفت:

ـ آقای احمدی لطفا بفرمایید بیرون.

ـ آخه آقای زمانی عزیز، خانم شما که …

حوصله ی گوش کردن به حرف هایش را نداشتم. چرخیدم و با گام های بلند به سمت ساختمان رفتم. از کنار درخت گردوی محبوب خودم گذشتم، پله ها را بالا رفتم و عرض بالکن را طی کردم. وارد ساختمان شدم و میان هال ایستادم. فضای خانه تاریک تر از چند دقیقه ی قبل به نظر می رسید. زمین داشت می چرخید. نزدیک غروب بود. حضور علی رضا را از صدای برخورد بوت های مردانه و قهوه ای رنگش با کف چوبی خانه حس کردم و بوی عطر تلخش. به سمت پنجره ها رفت.

گفت:

ـ داره هوا تاریک میشه، بهتره بریم.

پنجره ها را بست. با دقت به پله هایی که به طبقه ی بالا منتهی می شد خیره شدم. پله ها هر لحظه تاریک و تاریک تر می شدند. اتاق خواب من بالای آن پله ها سمت چپ قرار داشت . تنها نوری کم جان، از جایی پشت سرم، هال را روشن می کرد. علی رضا بازویم را گرفت و کشید. دلم می خواست از پله ها بالا بروم و وارد اتاقم شوم و دلم نمی خواست. آن جا هم احتمالا تبدیل شده بود به یک اتاق خالی و تاریک. حامد، تمام این خالی بودن ها کار حامد بود.

حالم خوب بود. خوب بودم، ولی دلم تنهایی می خواست، دلم سکوت می خواست و علی رضا اجازه نمی داد. با هم به همان کافی شاپی رفتیم که با وحید و کیانا رفته بودیم، زمانی که نمی دانستم کیانا باردار است، حامد می خواهد ازدواج کند و مهدیس و شایان عاشق هم هستند. سفارش نسکافه و کیک داد و با خنده از پارسا گفت. بازیگوشی ها و شیطنت هایش بامزه بود. می گفت پارسا شباهت خیلی زیادی به خودش دارد. باورش کمی سخت بود. شیطنت هایی که از علی رضا دیده بودم، در مقایسه با چیزهایی که از پارسا تعریف می کرد، هیچ بود. از حرص خوردن های درسا در مقابل رفتار پارسا تعریف می کرد و آرامش کیوان.

بعد از شماره ی بهمن ماهِ مجله، تقریبا کارها دو برابر می شد. هر سال تا پانزده فروردین دفتر مجله تعطیل بود، بنابراین همزمان باید هم روی شماره ی اسفند ماه کار می کردیم و هم باید برای شماره ی فروردین مقاله و عکس و گزارش تهیه می کردیم. حضور حامد کاملا پررنگ بود. روی تک تک کارها نظارت داشت و گاهی هم چند ساعتی غیب می شد. رفتار دیگران با کیانا با احتیاط و محافظه کاری خاصی همراه بود. خبرهای بد و مشکلات، بر خلاف گذشته، نه از طریق کیانا، بلکه با مهدیس به گوشم می رسید. وحید هر روز کیانا را به دفتر مجله می رساند و ساعت چهار برای بردنش می آمد. شاید چند دقیقه ای صبر می کرد تا کیانا به کارهای نیمه کاره اش رسیدگی کند، اما وقتی عقربه های ساعت از چهار و بیست دقیقه می گذشت و هنوز کیانا مشغول رسیدگی به کارها بود، با اخم نگاهم می کرد، دست کیانا را می گرفت و می رفتند. حالا مهم نبود چقدر کارهای در دست کیانا اهمیت دارند.

ظاهرا تنها کسی که حرف ها و دستورات آن روزم را شنیده بود و از آن حساب می برد، شایان بینش بود و مهدیس. گاهی متوجه تلفن های مشکوک مهدیس می شدم، ولی نه مهدیس در طول روز و مقابل چشم من پایین می رفت و نه شایان را در طبقه ی بالا می دیدم. ستاره ها و سیاره هایم هم خوب بودند، در واقع عالی بودند. آلودگی هوا کمتر شده بود و با وجود روزهای برفی و بارانی، هفته ای دو شب را در رصدخانه سپری می کردم. مسعود سعیدی مثل همیشه با لبخند به استقبالم می آمد و کمتر از قبل با آراد مهرگان هم صحبت می شدم، اما می دانستم دورادور نگاهش روی من است. نگاهش اهمیتی نداشت. خبرهای هیجان انگیز و عکس های هیجان انگیزتری از طرف سعید و چارلی و گاهی رابرت به دستم می رسید. صالحی می دانست هفته های پر مشغله ای را پست سر می گذارم، پس تنها گاهی تماس می گرفت و حالم را می پرسید. تمرین های پنج شنبه بعد از ظهر با پوریا هم خوب بود. باز هم از دختر و نامزدش برایم تعریف می کرد. او هم قصد داشت به زودی تاریخ عروسی شان را مشخص کند. می خواست جشن ازدواج مفصلی بگیرد. برنامه ی کوه هم با وجود سختی که در زمستان و آب و هوای بد به همراه داشت، خیلی خوب پیش می رفت.

و علی رضا و حضورش هم خیلی خوب بود. تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. گاهی بعد از تمام شدن کارش با دو لیوان بزرگ نسکافه به دیدنم می آمد و یک بار هم من بی خبر به مطبش رفتم. از میان صحبت هایش، می دانستم آن ساعت از روز مشغول ویزیت آخرین مریضش است.

دو بار هم وحید و کیانا آخر هفته را بالا آمدند و در کنار هم شام خوردیم. کیانا ما را به خانه ی خودش دعوت کرد، اما واقعا دلم نمی خواست به خانه اش بروم. این دعوت هایش به یادم می آورد که من برای او مثل یک خانواده هستم، مثل یک خواهر و من اصلا چنین چیزی را نمی خواستم. من دلم نمی خواست خانواده و خواهر هیچ کس باشم.

یک بار هم پارسا همراه علی رضا به دفتر آمد. تمام دفتر مجله را در همان دو ساعتی که آن جا بود، به هم ریخت. کنجکاوی اش بی پایان بود و در مورد هر چیز کوچکی سوال می پرسید. اصرار عجیبی داشت تا من را به مامانی، مادر علی رضا، معرفی کند و تنها بهانه ام کار بود. واقعا هیچ تمایلی به دیدن دوباره خانواده ی علی رضا نداشتم.

پالتو و شالم را از چوب رختی کنار در ورودی خانه آویزان کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. چایساز را روشن کردم و از داخل کابینت، لیوان و ظرف استیل چای سبز را بیرون آوردم. به ساعت دیواری خیره شدم. ده دقیقه به نه شب بود. برنامه ی علی رضا را می دانستم. قرار بود به همراه خانواده اش به عروسی یک دوست قدیمی و خانوادگی بروند. آب جوش آماده را درون لیوان ریختم و کمی از چای سبز را به داخل آب ریختم. خم شدم و از داخل کابینت، پیش دستی کوچکی را بیرون آوردم و روی لیوان گذاشتم. علی رضا همیشه این طوری برایم چای سبز درست می کرد. باید چند دقیقه صبر می کردم، تا طعم بهتری به خود بگیرد.

نگاهم از فضای هال گذشت و وارد سالن شد. از جایی که ایستاده بودم، نمی توانستم کوسن های دوست داشتنی ام را ببینم، اما به راحتی می توانستم آن بسته ی بزرگ کادو پیچ شده را ببینم. نگاهم روی هدیه های تولدم ثابت ماند. جعبه ی مربع شکل کوچک قرمز رنگ، هدیه ی حامد، آن پاکت قهوه ای و طلایی رنگ هدیه ی وحید و کیانا و در نهایت هدیه ی علی رضا، آن جعبه ی مستطیل شکل و بزرگ سیاه رنگ، که با روبان و پاپیونی قرمز تزعین شده بود.

نفسم را با صدا بیرون دادم و از آشپزخانه بیرون رفتم. دیدنشان روی میز داخل سالن، برایم عادت شده بود. چند ماه گذشته بود؟ حدود پنج ماه و من شش ماه بود که علی رضا را می شناختم. روی زمین نشستم و هدیه ی علی رضا را از روی میز برداشتم. نه خیلی سبک بود و نه خیلی سنگین. جعبه را مقابلم گذاشتم و برای چند دقیقه به آن خیره ماندم. اصلا نمی توانستم حدس بزنم چه چیزی داخل جعبه قرار دارد. به لیوان چای سبزم که روی اپن قرار داشت نگاهی انداختم. مطمئنا تا باز کردن هدیه ی علی رضا، سرد نمی شد. در جعبه را برداشتم و کنارم گذاشتم.

میان پوشال های سیاه، پارچه ای سفید و کرم رنگ دیده می شد. آن را برداشتم و بالا گرفتم. یک بلوز آستین سه ربع سفید رنگ. طرح ساده ای داشت. رنگ کرم میان پوشال های سیاه، مربوط می شد به یک دامن. با تردید نگاهشان کردم. علی رضا این لباس ها را برای من خریده بود؟ نمی توانستم به یاد بیاورم از آخرین باری که دامن به تن کرده ام چند سال می گذرد. از جا بلند شدم و تی شرتم را با حرکت سریعی از تن در آوردم. مطمئن نبودم، ولی بلوز را به تن کردم. دکمه هایش را با دقت بستم. جنس لطیف و خنکی داشت. بوی خوبی هم می داد. شلوارم را در آوردم و دامن را به تن کردم. دامن کاملا به تنم چسبیده بود و بلندی اش به یک وجب پایین زانویم می رسید. هر دو کاملا اندازه ی تنم بودند. علی رضا از کجا سایز من را می دانست؟

ـ خیلی خوشگل شدی.

یک قدم به عقب برداشتم و نفس در سینه ام حبس شد. انتظار حضور کیانا را، این وقت شب، در خانه ام نداشتم! ظرف کوچکی را در دست داشت که احتمالا شام من بود. ظرف را روی میز میان هال قرار داد و جلو آمد. سنگینی نگاه دقیقش را روی خودم به خوبی حس می کردم. اخم کردم. زیر نگاهش حس خوبی نداشتم.

با لبخند گفت:

ـ هدیه ی علی رضاست؟ حدس می زدم. خوش سلیقه ست.

کمی نزدیک تر شد و ادامه داد:

ـ مطمئنم خیلی با اون کیف و کفش کرِمِت قشنگ میشه.

شروع به باز کردن دکمه های بلوز کردم. با برهنه شدن جلوی کیانا مشکلی نداشتم، اما خیلی سریع لباس عوض کردم. دکمه ی شلوارم را می بستم که متوجه حرکت عجیبش شدم. جلو آمد و از روی میز، هدیه ی حامد را برداشت. به چشمانش خیره شدم. برق نگاهش متعجبم کرد.

جعبه را به سمتم گرفت و گفت:

ـ بازش کن. دارم از فضولی می میرم.

هدیه ی حامد. هیچ حدسی نمی توانستم در مورد هدیه اش بزنم. با تردید جعبه را از دستش گرفتم. با آن لحن مشتاقی که کیانا به کار برده بود، من هم برای دانستن هدیه اش کنجکاو شده بودم. جعبه را باز کردم. نفسم بند آمد! نمی توانستم باور کنم! غیر ممکن بود! حضور کیانا را کنارم احساس می کردم. آمده بود تا حس کنجکاوی اش را ارضا کند. به آرامی تکه سنگ سیاهی که درون جعبه ی قرمز رنگ قرار داشت را لمس کردم و تمام وجودم لرزید. این یک تکه از یک شهاب سنگ (سی و هشت) بود. نفسم را با صدا بیرون دادم.

ـ آه … این … امکان نداره! می دونی این چیه؟ حامد چطوری …

ـ سارا آروم باش. میشه به من هم بگی این چیه؟

چرخیدم و به چشمان کیانا خیره شدم. یعنی باید باور می کردم کیانایی که خیلی چیزها در مورد آسمان می دانست، متوجه نبود چه سنگ ارزشمندی را میان دستانم دارم؟!

ـ این یه تیکه از یه شهاب سنگه.

ابروهایش بالا رفت و با شگفتی به سنگ خیره شد. ضربان بالا رفته ی قلبم را نمی دانستم چطور باید آرام نگه دارم. بار دیگر با نوک انگشت به آرامی لمسش کردم. باز هم لرزیدم. نمی توانستم نگاهم را از آن سنگ سیاه و براق جدا کنم.

ـ من الان از حسودی می میرم، می خوام ببینم از هدیه ی من چقدر خوشت میاد.

در حالی که اصلا انتظارش را نداشتم، جعبه را از دستم بیرون کشید. با اخم به کیانا خیره شدم. به چه جراتی جعبه را آن طور از دستم بیرون کشیده بود؟ به چه جراتی؟

قبل از این که فرصتی برای اعتراض و مخالفت داشته باشم، نگاهم به دستش خیره شد. کیسه ی هدیه اش را به سمتم گرفت و گفت:

ـ بازش کن. مطمئنم از هدیه ی من بیشتر از هدیه ی حامد خوشت میاد. این یه هدیه ی کاملا سفارشیه!

هیچ وقت کیانا را با این هیجان و اشتیاق ندیده بودم. با اخم و تردید کیسه را از دستش گرفتم و روی صندلی نشستم. دو بسته شکلات تلخ هشتاد درصد و یک جعبه ی سفید رنگ. از دیدن شکلات ها لبخند زدم. انتظارش را نداشتم. واقعا تصور نمی کردم روزی برای تولدم شکلات هدیه بگیرم! این مسلما نمی توانست آن هدیه ی سفارشی باشد که کیانا در موردش حرف می زد. شکلات ها را روی میز گذاشتم و جعبه را باز کردم.

ـ راستش خیلی وقت پیش این ها رو برات خریدم، ولی … دوستشون داری؟

به پلاستیک های فشرده ی ستاره مانند شفافی که در دست داشتم خیره شدم. گیج و گنگ به چهره ی خندان کیانا خیره شدم. آن ستاره های پلاستیکی، برایم تنها تداعی کننده ی اسباب بازی های بچه ها بود. چه چیز این ستاره ها می توانست سفارشی و خاص باشد؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ به نظرت باید دوستش داشته باشم؟

لبخند، تنها برای لحظه ی کوتاهی، از روی لبانش محو شد و جلو آمد. یکی از ستاره ها را از میان انگشتانم بیرون کشید. برای لحظه ای کوتاه، خیلی کوتاه تر از چند هزارم ثانیه، گرما و حرارت انگشتش را روی پوست دستم احساس کردم. قبل از این که لرزش بدنم متوقف شود، دستش را عقب کشید و چرخید. با گام های بلند، به سمت اتاق خوابم رفت.

ـ بیا نگاش کن، مطمئنم ازش خوشت میاد. هر وقت آسمون ابری بود، می تونی بیای تو اتاقت و ستاره ها رو تماشا کنی. چرا وایستادی؟ بیا دیگه.

وارد اتاق شد. تمام عضله های هر دو دستم منقبض شده بود. چند لحظه طول کشید تا کمی احساس راحتی پیدا کنم. صدای کیانا را می شنیدم که چیزهایی می گفت، اما نمی توانستم درک درستی از کلماتش داشته باشم. کیانا آن قدر مرا خوب می شناخت، که مطمئن باشم این برخورد کوتاه، کاملا اتفاقی بوده است، اما نمی توانستم حس بدِ بعد از برخوردش را فراموش کنم. چند نفس عمیق کشیدم. به دو ستاره ای که در دست داشتم خیره شدم.

کیانا میان چهارچوب در اتاق ظاهر شد و با خنده گفت:

ـ شب وقت خواب، یه نگاهی به روبروت بنداز، مطمئنم شگفت زده میشی! من و وحید داشتیم می رفتیم کمی قدم بزنی. دوست داری با ما بیای؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم. قدم زدن در میان خیابان های شلوغ شهر، آخرین چیزی بود که می توانستم به آن رغبتی نشان دهم. به سمت در خروجی رفت. میان راه متوقف شد، مکث کوتاهی کرد و به سمتم چرخید. هنوز همان جا میان سالن ایستاده بودم و نگاهش می کردم.

گفت:

ـ یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم. از من دروغی شنیده بود؟ موهایم را بالای سرم جمع کردم و گیره را از روی میز برداشتم.

گفت:

ـ تو و علی رضا اون شب با هم بودید؟ البته به من هیچ ربطی نداره ها، ولی فقط … فقط از روی کنجکاوی پرسیدم. من به حامد چیزی نگفتم، ولی نگرانم چون … می دونی اگه حامد بفهمه، چون زورش به تو نمی رسه، اول من رو می کشه، بعد علی رضا رو.

به چشمانش خیره شدم. من امشب حالم بد بود یا کیانا؟ همه چیز در هم ریخته به نظر می رسید.

با اخم گفتم:

ـ برو بیرون، همین الان.

لبخند کمرنگی روی لب نشاند و خیلی سریع بیرون رفت. من و علی رضا با هم؟ البته نمی شد با چیزی که آن شب دیده بود، انتظار داشت برداشت دیگری داشته باشد، ولی چطور می توانست حتی به آن فکر کند؟ لمس شدن های گاه و بی گاه علی رضا وقتی اجازه می گرفت، حس خوبی داشت، ولی رابطه داشتن چیز دیگری بود. نفسم بند آمد. علی رضا! چرا گاهی همه چیز در عرض ثانیه ای کوتاه، در هم می ریخت؟ ستاره های پلاستیکی را روی میز رها کردم. جعبه ی قرمز هدیه ی حامد را برداشتم. حامد با هدیه اش شگفت زده ام کرده بود. نگاهم به چای سبز سرد شده ی داخل لیوان، روی اُپن افتاد. دیگر نه میلی به چای داشتم و نه میلی به غذا. لباس های هدیه ی علی رضا قشنگ بود و ستاره های پلاستیکی هدیه ی وحید و کیانا بی معنا، اما هدیه ی حامد فوق العاده بود.

روی تخت نشستم و باز هم نرم و با احتیاط بار دیگری آن تکه سنگ سیاه رنگ را لمس کردم. حس عجیبی بود. آن سنگ از آسمان ها آمده بود. این تکه سنگ سخت، بخشی از چیزی بود که من به آن می گفتم “دنیایم”.

همزمان با خاموش کردن چراغ اتاق، صدای ملودی آشنای موبایل در فضای اتاق پیچید. روی تخت نشستم و به صفحه ی روشن موبایل و نام “دوستم” خیره شدم. لبخند زدم.

ـ سلام.

ـ سلام. چطوری خانمی؟

نوای تند موسیقی، پس زمینه ی صدایش بود.

ـ علی رضا؟

ـ جانم؟

روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. کاش این جا بود و با اجازه دستم را می گرفت. گرمای دستش خوب بود.

گفتم:

ـ می دونی حامد برای تولدم چه هدیه ای بهم داده؟

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ از جعبش حدس می زنم یه دستبند یا شاید هم گردنبند.

ـ اون یه تیکه از یه شهاب سنگه، باورت میشه؟ یه سنگ کوچولوی سیاه رنگ.

ـ فردا کمی سرم شلوغه، ولی آخر شب میام تا ببینمش. باید خیلی قشنگ باشه.

غلت زدم و گفتم:

ـ فوق العاده ست.

ـ خیلی خوبه. هدیه ی کیانا و وحید رو هم باز کردی؟

ـ آره.

کیانا گفته بود: “شب وقت خواب، یه نگاهی به روبروت بنداز، مطمئنم شگفت زده می شی!”

همزمان به نیم خیز شدن و نگاه کردن به اطراف اتاق گفتم:

ـ دو تا شکلات تلخ آورده بودن و چند تا ستاره ی …

نتوانستم چیزی بگویم. نگاه خیره ام روی ستاره ی درخشان روبرویم ثابت ماند.

ـ سارا؟ هنوز اون جایی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم. یک نقطه ی روشن و نورانی در پس زمینه ی سیاه، مثل ستاره ای بود در دل شب.

ـ اون یه ستاره ست.

ـ چی میگی سارا؟

ـ نمی دونم، بعد حرف می زنیم.

ـ چیزی شده؟ مشکلی هست؟

از تخت پایین آمدم و به سمت کلید برق رفتم.

گفتم:

 

 

ـ نه، نه، همه چیز خوبه، بعد حرف می زنیم.

چراغ را روشن کردم و به جایی که چند لحظه ی قبل می درخشید خیره شدم. هیچ چیز نبود. متعجب دوباره چراغ را خاموش کردم. چند لحظه طول کشید تا درخششی محو در تاریکی اتاق پیدا شد. نفسم بند آمد. چراغ را روشن کردم. حالا دقیقا می دانستم آن نقطه ی نورانی کجا قرار دارد. به ستاره ی شفاف روی دیوار خیره شدم. آن ستاره های پلاستیکی شفاف هدیه ی کیانا و وحید، در تاریکی می درخشیدند. شگفت انگیز بود!

کیانا گفته بود: “مطمئنم ازش خوشت میاد. هر وقت آسمون ابری بود، می تونی بیای تو اتاقت و ستاره ها رو تماشا کنی.” درست می گفت. با عجله به سمت سالن رفتم. لبخند زدم. آن دو ستاره ی شفاف که روی میز گذاشته بودم، در تاریک و روشن اتاق درخشش کم نور و زیبایی داشتند. آن جعبه ی سفید رنگ پر بود از آن ستاره ها. تمام بدنم به لرزه افتاد. فوق العاده بود، شگفت انگیز بود! جعبه و آن دو ستاره ی روی میز را برداشتم و به اتاق برگشتم. از خودم متعجب شده بودم، چطور همان لحظه ی اول متوجه نشده بودم آن ستاره های شفاف پلاستیکی نیستند؟

چراغ اتاق را بیشتر از بیست بار روشن و خاموش کردم. هر ستاره را که روی دیوار جای می دادم، قلبم به لرزه می افتاد. می دانستم چطور باید کنار هم جایشان بدهم، چطور باید آن ها را کنار هم بچینم. ستاره های بزرگ تر، نورانی تر از کوچک ترها بودند. صورت فلکی دوشیزه (سی و نه)، صورت فلکی خرس بزرگ (چهل)، ستاره ی قطبی (چهل و یک).

تا ساعت دو بعد از نیمه شب، مشغول بودم. چسباندن ستاره ها روی سقف، کار مشکلی بود. اگر علی رضا بود، با آن قامت بلندش، خیلی راحت از پس این کار بر می آمد، ولی واقعا نمی توانستم تا فردا شب صبر کنم.

پرده های اتاق را کامل کشیدم، در را بستم و چراغ را خاموش کردم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. من حالا یک آسمان در اتاقم داشتم. آسمانی که نه ابری می شد و نه آلوده. نفس گیر بود!

صبح، قبل از کیانا و حامد، به دفتر رسیدم. مهدیس در حالی که لبخند بزرگی روی لب داشت، همراه سینی وارد اتاق شد. یک فنجان چای خوش رنگ و بشقابی پر از شیرینی.

سینی را روی میز گذاشت و بعد از مکث طولانی گفت:

ـ دیشب یه جشن کوچیک داشتیم که … خب من و آقای بینش با هم نامزد کردیم.

چه؟! نامزد؟! سرم را بالا گرفتم و به چهره ی سرخ شده ی مهدیس خیره شدم. مهدیس و شایان. آن ها قرار بود ازدواج کنند؟ به دستش خیره شدم. حلقه را کدام دست می انداختند؟ چپ یا راست؟

با اخم گفتم:

ـ می تونی بری. کیانا اومد، بفرستش این جا کارش دارم.

لبخند خیلی سریع از روی لبانش محو شد و سریع تر از آن اتاق را ترک کرد. حس خوبی نبود. نمی توانستم تمرکز کنم. گیج و سردرگم، تنها چهره ی خندان مهدیس و قامت شایان بینش را به یاد می آوردم. مهدیس و شایان با هم نامزد کردند.

کیانا بی آن که در بزند، وارد شد و بلند و پر از هیجان گفت:

ـ وای فهمیدی چی شده؟ مهدیس و شایان دیشب …

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

ـ بله خبرش رسیده.

نفسم را با صدا بیرون دادم و ادامه دادم:

ـ امروز چندم اسفنده؟ مگه قرار نبود تا دیروز بعد از ظهر، نسخه ی نهایی، پرینت گرفته روی میزم باشه؟

لبخند کیانا خیلی نرم و آهسته از روی لبانش محو شد و گفت:

ـ درسته. با یکی از عکس ها یه مشکل کوچولو داشتیم که حل شد. مهدیس داره کار نهایی رو پرینت می گیره، ده دقیقه دیگه میارمش.

سرم را پایین انداختم و گفتم:

ـ منتظرم.

نگاهم به مقاله ی جدید حسام شفیعی بود که متوجه شدم کیانا به آرامی در حال خارج شدن از اتاق است.

بی آن که سرم را بلند کنم گفتم:

ـ تمام ستاره ها رو چسبوندم.

دیدمش که متوقف شد. با مکث کوتاهی برگشت. سرم را بالا گرفتم و به چهره اش خیره شدم. لبخندی چنان بزرگ و عمیق روی لبانش نشسته بود، که شگفت زده ام کرد! چهره اش گلگون شده بود.

ـ سارا … وای خیلی دوست دارم!

نفسم بند آمد! کیانا چه گفت؟ کیانا گفته بود مرا دوست دارد! چندین بار پشت سر هم پلک زدم.

ـ باشه کیانا قبول، حالا می تونی بری.

ـ مرسی سارا، مرسی.

با عجله دو قدم به عقب برداشت و سریع از اتاق خارج شد. نفس حبس شده ام را با صدا بیرون دادم. اگر زمان دیگری بود، اگر خوشحال نبودم، مطمئنا این قدر آرام در مقابل این اظهار علاقه برخورد نمی کردم. من دوست داشتن هیچ کس را نمی خواستم.

وقتی از حامد در مورد این که چطور آن سنگ را به دست آورده است سوال کردم، برای چند دقیقه مات و مبهوت به چهره ام خیره شد. احتمالا حتی نمی توانست تصور کند بعد از گذشت حدود پنج ماه، هدیه ی تولدش را باز کنم. بعد از فروکش کردن آن بهت و شگفتی اولیه، لبخندی درست شبیه به لبخند بزرگ و عمیق کیانا روی لبانش نشست. چیزی در مورد این که از کجا سنگ را تهیه کرده است نگفت، اما از هدیه ی کیانا پرسید و در مورد هدیه ی علی رضا هم به شدت کنجکاو بود.

بعد از ظهر، زودتر از همیشه، دفتر را ترک کردم. علی رضا قرار بود تا چند ساعت دیگر به خانه ام بیاید و من برای نشان دادن آسمان پر ستاره ی اتاقم به او، مشتاق و بی تاب بودم.

پنج دقیقه از هشت گذشت بود که کسی دستش را روی زنگ گذاشت. با لبخند به سمت در دویدم. در را باز کردم. علی رضا با لبخند کمرنگی پشت در ایستاده بود.

ـ چرا اِنقدر دیر اومدی؟

هر دو ابرویش به نرمی همراه با لبخندی که عمیق و عمیق تر می شد، بالا رفت. وارد شد و در را بست. دستش را بالا گرفت. داشت برای لمس کردن من اجاره می گرفت.

همزمان با قرار دستش روی بازویم گفت:

ـ ببخشید خانمی که دیر کردم. چیزی شده؟ امروز خیلی خوشحال به نظر می رسی.

قدمی به او نزدیک تر شدم و گفتم:

ـ آره، بیا تا هدیه ی حامد رو بهت نشون بدم. مطمئنم تو هم عاشقش می شی، بیا.

لبه ی کتش را گرفتم و با خود به سمت مبل های داخل هال کشیدم. نشستم و او را هم مجبور به نشستن کردم. جعبه ی قرمز رنگ را مقابلش گرفتم و درش را به آرامی باز کردم. نگاهش را با تاخیر آشکاری از صورتم گرفت و به سنگ درون جعبه خیره شد.

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ قشنگه.

جعبه را به سمت خودم برگرداندم و گفتم:

ـ همین؟

به نرمی انگشت اشاره ی دست راستم را روی سنگ کشیدم. زبری سنگ، زیر انگشتم، تمام وجودم را به لرزه انداخت.

ـ قشنگ؟! این تعریف خیلی براش کمه. فوق العاده است، کم نظیره، شگفت انگیزه!

ـ از هدیه ی وحید و کیانا خوشت اومد؟

با لبخند نگاهم را از سنگ گرفتم و به چشمانش خیره شدم. قهوه ای چشمانش کمرنگ تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. چرا؟

گفتم:

ـ آره. نشونت میدم، ولی الان نه. چیزی شده؟

سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

ـ نه فقط کمی خستم، همین. امروز خیلی برنامه ی فشرده ای داشتم.

چرا نمی توانستم آرام باشم؟ دلم می خواست بالا و پایین بپرم، دلم می خواست با صدای بلند بخندم، دلم می خواست آن رقص پر از هیجان و تحرک درسا و علی رضا را تجربه کنم، تا شاید کمی، تنها کمی از این تراکم عظیم انرژی که در وجودم، جایی میان قفسه ی سینه ام، احساس می کردم را، کاهش دهم و به آرامش و کمی سکون برسم.

دوباره لبه ی کتش را گرفتم، از جا بلند شدم و گفتم:

ـ باشه. پاشو بریم شام بخوریم، کیانا برام لوبیا پلو درست کرده.

از جا بلند شد و گفت:

ـ چی شده سارا؟

با لبخند گفتم:

ـ هیچی فقط … می خوام بهت نشونش بدم، ولی بعد از این که شام خوردیم، باشه؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و با لبخند هر دو با هم به سمت آشپزخانه رفتیم.

علی رضا خیلی سرحال به نظر نمی رسید، اما لبخند می زد. کمی در مورد کار و مریض هایش صحبت کرد و در مورد برنامه ی عیدم پرسید.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ مثل همیشه.

چنگالش را داخل بشقاب قرار داد و کمی به سمتم خم شد.

ـ یعنی چی مثل همیشه؟

ـ یعنی میرم رصد خونه، میرم دفتر و توی این چند روز تعطیلی به کارهای عقب موندم می رسم. دفتر تا پونزدهم تعطیله، پس تنها هستم و کلی هم کار برای انجام دادن دارم. نسخه ی فروردین رو تقریبا باید خودم جمع و جورش کنم.

ـ سفر یا …

ـ هیچی، البته شاید رفتم کویر، شب های فوق العاده ای داره. شامت رو تموم کردی؟

با مکث طولانی گفت:

ـ آره.

سریع از جا بلند شدم و گفتم:

ـ خوبه. بریم بخوابیم.

در عرض ثانیه ای کوتاه، چشمانش گرد شد و هر دو ابرویش تا آخرین درجه بالا رفت.

ـ امشب این جا می مونی؟

از جا بلند شد و گفت:

ـ می خوام بهت دست بزنم.

و آرام دستش را روی پیشانی ام گذاشت.

ـ تب نداری، حالت هم خیلی خوب به نظر می رسه، به خاطر همین نمی فهمم جریان چیه! حرف بزن.

شانه بالا انداختم و با لبخند گفتم:

ـ بیا بریم، بهت میگم.

مچ دستش را گرفتم و با خود کشیدم. وارد اتاق خوابم شدیم. به سمتش چرخیدم و کمک کردم کتش را از تن در بیاورد.

بازویم را سخت میان انگشتانش گرفت و گفت:

ـ چی کار داری می کنی سارا؟

ـ هیچی، کتت رو در بیار تا راحت تر بخوابی.

خودم را عقب کشیدم و به سمت پنجره رفتم. پرده ها را کامل و با دقت کشیدم. نمی خواستم کوچک ترین نوری از بیرون، اتاق را روشن کند.

به تخت اشاره کردم و گفتم:

ـ دراز بکش.

ـ سارا تمومش کن. اگه قراره این یه شوخی باشه، ممکنه خیلی …

ـ شوخی ؟! نه. تو یه جورایی قبول کردی شب این جا بمونی. حالا دراز بکش تا چراغ رو خاموش کنم.

اول چراغ خواب کوچک کنار تخت را روشن کردم و بعد از اتاق خارج شدم. چراغ روشن آشپزخانه و هال را خاموش کردم و دوباره به اتاق برگشتم. لبه ی تخت نشسته بود. کنارش رفتم و دستم را روی شانه هایش گذاشتم و او را به عقب هل دادم. بی هیچ مقاومتی کامل دراز کشید. سنگینی نگاهش را به خوبی احساس می کردم. لبخند زدم. بی هیچ لبخندی، تنها به چشمانم خیره شده بود. تخت را دور زدم. در اتاق را بستم و سمت دیگر تخت صاف دراز کشیدم. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. سرش را به سمتم برگردانده بود و نگاهم می کرد. لبخند زدم. من امروز خیلی لبخند زده بودم. دستم را دراز کردم و چراغ خواب را خاموش کردم. اتاق در عرض ثانیه ای کوتاه، در تاریکی فرو رفت.

ـ سارا؟

سرم را برگرداندم. در آن تاریکی، تنها می توانستم سایه ای سیاه از شمایل بدنش را تشخیص دهم.

گفتم:

ـ ببین کیانا برای تولدم چی بهم هدیه داده .

ستاره ها آرام آرام شروع کردند به درخشیدن. شنیدم، صدای حبس شدن نفس در سینه اش را شنیدم. به آسمانم خیره شدم. نفس گیر بود.

ـ می بینی؟ این آسمون منه. ببین چقدر قشنگه، ببین چقدر شگفت انگیزه.

دستم را بالا گرفتم، با این که شک داشتم در آن تاریکی بتواند مسیر اشاره ی انگشتم را ببیند، صورت فلکی خرس کوچک (چهل و دو) را نشانش دادم و گفتم:

ـ اون خرس کوچیکه و اون یکی صورت فلکی مار (چهل و سه) در واقع همشون همون جایی که باید باشن، نیستن، ولی … کمی اون ها رو نزدیک هم گذاشتم. دوست داشتم می تونستم یه ستاره ی دنباله دار هم داشته باشم، ولی …

با برخورد انگشتانش به صورتم، ساکت شدم. سردی نوک انگشتانش متعجبم کرد! سرم را به سمتش برگرداندم. حالت نوازش گونه ی حرکت انگشتانش صورتم را می سوزاند. نمی دانستم می تواند این حرارت را با انگشتان یخ زده اش احساس کند یا نه؟ حرکت آرام تخت را حس کردم. نفسم بند آمد، وقتی نفس های تند و نامنظمش را روی صورتم احساس کردم.

ـ داری با من چی کار می کنی؟ همون طور که تو از بازی کردن خوشت نمیاد، من هم دوست ندارم کسی با من بازی کنه.

سعی کردم دستش را پس بزنم، ولی نمی دانم در آن تاریکی چطور دستم را دید و مچ دستم را گرفت. خیلی نزدیک بود.

گفتم:

ـ ولم کن، من با کسی بازی نمی کنم.

ـ پس این کارها برای چیه؟ شب بمون، کنارم بخواب و … با محمد هم همین طوری رفتار کردی؟

محمد؟ چه می گفت؟ چه برخوردی؟ چه رفتاری؟ دستش را احساس کردم که روی شکمم قرار گرفت. نفسم بریده بریده از سینه ام خارج شد. تلخی بوی عطرش، تندتر از همیشه به نظر می رسید. دستش سخت و محکم روی شکمم به سمت راست کشیده شد.

ـ علی رضا چی کار می کنی؟ برو عقب، من فقط می خواستم …

دستش روی پهلویم ثابت و سخت شد. با حرکت خیلی ناگهانی و دور از انتظار مرا به سمت خود کشید.

ـ هیش، آروم باش، تکون نخور.

ضربان بالا رفته ی قلبم را کاملا احساس می کردم. تپش قلبم را برجسته تر از هر حس دیگری احساس می کردم. تپشی که برایم پررنگ تر از فشار انگشتان علی رضا روی پهلویم بود. تپشی که پررنگ تر از نفس های داغ و خوش بوی علی رضا روی پوست صورتم بود. چند لحظه طول کشید تا درک کردم این لبانش هستند که نرم روی گونه ام کشیده می شوند. این یک بوسه نبود. سرم را به سمت مخالف برگرداندم.

ـ آخ، سارا، سارا داری با من بازی می کنی؟ دارم امتحان میشم؟

ـ نه. علی رضا داری اذیتم می کنی. همین الان ولم کن.

گرما و حرارت بدنش را کامل احساس می کردم، پس چرا انگشتان نوازشگرش هنوز به سردی یخ بودند؟ سعی کردم با فشار دست، کمی، تنها کمی، از او فاصله بگیرم. چیزی که آزارم می داد، نزدیکی اش نبود، این گرما و حرارت بدنش بود که حرارت و دمای بدنم را به شکل غیر قابل باوری افزایش می داد. گرمم بود، نمی توانستم در آن گرمایی که از جایی در درون وجودم سرچشمه می گرفت، درست نفس بکشم. نفس کم آورده بودم. اگر کمی، تنها کمی از من فاصله می گرفت، شاید، تنها شاید، می توانستم نفس های به شماره افتاده ام را منظم و آرام کنم، اما فشار کم جان دستم روی قفسه ی سینه اش، فشار دستش به روی پهلویم را بیشتر کرد و بیشتر از چیزی که بودم، مرا به خود نزدیک کرد.

در گوشم آرام زمزمه کرد:

ـ داری چی کار می کنی؟ باید باور کنم این برنامه ها بازی نبوده؟ باید باور کنم تا این اندازه احمقانه من رو به خودت نزدیک می کنی؟ یه تخت، اتاق تاریک و تنهایی! تو چی می خوای؟ حرف بزن، بگو.

زمزمه اش هر لحظه آرام و آرام تر می شد. سرم را به سمت سرش برگرداندم. مطمئنا حرکتم را احساس کرد. چیزی که از چهره اش می دیدم، سایه ای سیاه و تاریک بود. نفس هایش تند و نامنظم به صورتم می خورد. محمد را به یاد آوردم. او هم همین طور نفس می کشید، تند و نامنظم. سردی انگشتان علی رضا، هیچ شباهتی به حرارت غیر قابل تحمل دستان محمد نداشت. آرام گرفتم. علی رضا شبیه محمد نبود. این دو نفر هیچ شباهتی به هم نداشتند.

ـ ستاره ها رو دیدی؟ هدیه ی کیانا و وحیده. می خواستم نشونت بدم. من دیشب زیر آسمون پر ستاره خوابیدم.

فشار دستش روی پهلویم کم شد و انگشتانش دست از نوازش کردن گونه و گردنم برداشتند.

دستم را به آرامی بالا گرفتم و گفتم:

ـ ببین اون ستاره های پر نور سمت چپ رو می بینی؟ اگه یه خرده دقت کنی، می بینی که شبیه یه خرس هستن. می تونی تصور کنی؟

احساس کردم پیشانی اش را روی گونه ام گذاشت. نفس های نامنظم و عمیقش به روی گردنم می نشست. سنگینی بدنش را روی نیمی از بدنم کاملا احساس می کردم. باز هم انگشتانش را روی صورتم احساس کردم که به حرکت در آمدند. حس خوبی بود. دیگر گرما و حرارت بدنش آزارم نمی داد. دیگر حتی انگشتانش سرد نبود. آغوشش خوب بود. حرکت ناخودآگاه بدنم، برای فرو رفتن بیشتر در آغوشش، حتی خودم را هم شگفت زده کرد! انگشتانش از حرکت باز ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، آهسته و آرام خود را عقب کشید.

ـ من باید برم.

دستش را از روی پهلویم برداشت. به سقف اتاق خیره شدم. ستاره های دروغین سقف اتاقم، هنوز می درخشیدند. نفسم را با صدا بیرون دادم. حرکت آرام تخت، بعد از چند لحظه ی کوتاه، متوقف شد. از تخت پایین رفته بود. صدای ضربه ی خفه ای در اتاق پیچید.

ـ لعنتی.

ـ چی شد؟

نیم خیز شدم. در آن تاریکی، جز ستاره ها، چیز دیگری پیدا نبود. دستم را به سمت چراغ خواب دراز کردم.

حس کرد یا حدس زد نمی دانم، ولی خیلی سریع گفت:

ـ روشن نکن. چیزی نیست، زانوم خورد به تخت.

صاف نشستم. صدای آرام حرکتش را می شنیدم. داشت به سمت در می رفت، در را باز کرد، نور کمرنگی اتاق را روشن کرد. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها سایه ی سیاه هیکلش پیدا بود.

آرام گفت:

ـ بخواب، من باید برم.

چرا؟ نمی خواستم برود. او خسته بود و باید می خوابید.

محکم گفتم:

ـ نرو.

ـ آخه لعنتی اگه بمونم که دیگه حتی دلت نمی خواد اسمم رو به زبون بیاری و می خوای فراموشم کنی.

ـ نه هیچ دلیلی برای این کار نیست.

قدمی به جلو برداشت. حرص و سنگینی صدایش را احساس می کردم. انگار از جایی میان دندان های به هم فشرده شده اش حرف می زد.

گفت:

ـ پس حاضری، پس مشکلی نداری.

ـ با چی؟

باز هم قدم دیگری به جلو برداشت.

ـ می خوای باور کنم نمی دونی در مورد چی حرف می زنی؟ می خوای باور کنم نمی دونی این همه نزدیکی یعنی چی؟

من او را برای دیدن ستاره هایم آورده بودم. همان دو قدم باقی مانده تا تخت را با سرعت طی کرد و فشار دستانش چنان سخت و سنگین روی دو طرف صورتم نشست، که بی اختیار به عقب خم شدم و بعد این فشار سخت لبانش روی لبانم بود که مجبورم کرد برای تحمل کردنش کاملا دراز بکشم و او هم با من کشیده شد. حرکت لبانش خشن و تمام ناشدنی به نظر می رسید. گیج و سردرگم، برای چند لحظه ی طولانی دستانم را در هوا تکان دادم. جایی را برای گرفتن، برای برخاستنم می خواستم و هیچ چیز نبود. ضربان بالا رفته ی قلبم نمی دانم به خاطر گرما و حرارت لبان و دستانش بود یا کم آوردن ناگهانی اکسیژن برای نفس کشیدن. شاید هم حس خوب بوسه ی سختش بود که این چنین ضربان قلبم را بالا برده بود. هر چه بود، خوب بود، بد بود، فوق العاده بود، آزار دهنده بود. سرش را که کمی عقب کشید و لبانش را از لبانم جدا کرد، خیلی سریع هوا را با نفسی عمیق از راه دهان به شش هایم راهنمایی کردم.

بلند گفت:

ـ می تونی تحملش کنی؟ تحمل بیشتر از این رو هم داری؟ می تونی تحمل کنی این طوری لمست کنم و ازم بدت نیاد؟

دستش را محکم سمت چپ قفسه ی سینه ام گذاشت و در حالی که سخت و سنگین دستش را پایین می کشید، بلندتر از قبل ادامه داد:

ـ نخوای من رو پس بزنی؟ دوباره بخوای من رو ببینی؟

دستش جایی روی ران پای چپم متوقف شد. لرزیدم. فشار دستش آزارم نداده بود، اما لمس کردن متفاوتش بود که تمام عضله های پا و شکمم را سخت کرد. با حرکت سریعی، دستش را پس زدم و ضربه ی محکمی با پهلوی دست مشت شده ام به قفسه ی سینه اش کوبیدم. صدای ضربه ی دستم و آخ کوتاه و خفه اش، باعث شد به یاد بیاورم، باعث شد درک کنم.

ـ برو بیرون.

بی هیچ حرکتی، زیر فشار دستانش برای چند لحظه ی کوتاه باقی ماندم و بعد خیلی ناگهانی رهایم کرد. صاف ایستاد و چرخید. در اتاق را پشت سرش بی صدا بست و با شنیدن صدای بلند بر هم خوردن در خروجی خانه، تکان سختی خوردم. من فقط می خواستم ستاره هایم را نشانش بدهم. چرا این طور شد؟ چرا این طور رفت؟ من نوازش ها و لمس شدن های با اجازه اش را می خواستم، نه فشار دستانش را روی سینه ام، نه خشم و حرص و نفس های سردِ به شماره افتاده اش را. در خودم جمع شدم، لرزیدم و گریه کردم. دیدن آسمان صاف و بدون ابر و ستاره های پر نور دروغین بالای سرم، نمی توانست آرامم کند. علی رضا نمی خواست کنار من باشد، من هم وقتی این طور آزار دهنده لمسم می کرد، نمی خواستم گرمای آشنای دستش را احساس کنم، نمی خواستم کنار من باشد. گفتم برو، اما نباید می رفت.

این همه بی قراری را درک نمی کردم. نمی دانم چیزی که بین من و علی رضا اتفاق افتاد چه بود، بحث، جدل یا دعوا؟ اما هر چه بود نمی توانستم لحظه ای از فکر کردن به آن دست بردارم. دو روز تمام نه علی رضا تماسی گرفت و نه من. فقط می خواستم این حس بد از وجودم برود و نمی رفت. صبر کردم و باز هم صبر کردم.

با دیدن نام “دوستم” روی صفحه ی موبایلم، لبخند زدم. بالاخره زنگ زد، درست لحظه ای که فکر می کردم همه چیز خوب است. فکر این که بعد از دو روز قصد گفتن چه حرفی را دارد، احساس بدی را در وجودم بیدار کرد.

ـ بله؟

ـ سلام.

سردی سلامش، باعث شد نفسم بند بیاید.

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ خوبی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ نه.

ـ چرا؟ چی شده؟ مریض شدی؟ اتفاقی افتاده؟ کیانا که چیزی به من نگفت پس …

ناگهان سکوت کرد. از کیانا سراغ مرا می گرفت؟ لبخند زدم.

گفتم:

ـ الان خوبم. میای این جا با هم نسکافه بخوریم؟

ـ آره. ساعت پنج و نیم، یه ربع به شیش اون جام. فعلا.

با تعجب به صفحه ی خاموش موبایلم خیره شدم. چرا این طور ناگهانی قطع کرد؟

از ساعت پنج و بیست دقیقه لپ تاپم را خاموش کردم و منتظر شدم. انتظار کشیدن واقعا سخت بود. چهل و هفت دقیقه انتظار کشیدم تا در به آرامی باز شد. از جا بلند شدم و با دقت نگاهش کردم. بلوز و شلوار مردانه به تن داشت، پس مستقیم از سر کارش آمده بود. با دیدنم لبخند کمرنگی، خیلی کمرنگ، روی لبانش جای گرفت. نشست، نشستم.

چند دقیقه بعد به آرامی گفت:

ـ رفتار اون شبم خیلی غیر منطقی و احمقانه بود.

ـ الان به کیانا میگم …

با اخم گفت:

ـ سارا یه دقیقه فقط گوش کن.

ـ نه اون چیزی که …

ـ من دارم میرم.

نفسم گرفت. چند دقیقه بی آن که حتی پلک بزنم، به چشمانش خیره شدم. چشمانش نور داشت و رنگ. علی رضا داشت می رفت. داشت می رفت؟ از جا بلند شدم و با عجله به سمت در خروجی رفتم. از جا بلند شد و بازویم را میان انگشتانش گرفت.

ـ سارا گوش کن. یه لحظه صبر کن ببین چی میگم.

دستش را با قدرت پس زدم و دو گام باقی مانده تا در اتاق را به سرعت طی کردم. “لعنتی” این کلمه باز در ذهنم مرتب و بی وقفه تکرار می شد. علی رضا داشت می رفت. چرا؟ چرا؟ چرا؟

از اتاق خارج شدم و رو به مهدیس که با لبخند مشغول صحبت کردن با تلفن بود، داد زدم:

ـ دو تا نسکافه، همین الان.

سرم را برگرداندم. کیانا میان سالن ایستاده بود. خیلی جدی نگاهم می کرد. میان دستانش چند برگه و دو دفتر قطور تقویم دیده می شد. آن مانتوی بلند و کرم رنگش را تا به حال ندیده بودم. قدمی به سمتم برداشت. قدمی به عقب برداشتم و سرم را به دو طرف تکان دادم. نه، نه، نه، حالا نه. نمی توانستم هیچ چیزی را تحمل کنم. حتی تحمل یک نگاه هم سخت و طاقت فرسا بود. “لعنتی، لعنتی، لعنتی”. سرم را به طرف اتاق حامد برگرداندم. پشت میزش ایستاده بود و نگاه مستقیمش به روی من بود. چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم.

چرخیدم. علی رضا یک گام دورتر پشت سرم ایستاده بود. به آرامی از کنارش عبور کردم و وارد اتاقم شدم. پشت سرم وارد اتاق شد و صدای بسته شدن در را شنیدم. پشت میز نشستم و به چشمانش خیره شدم. حالا کمی آرام تر بودم.

ـ سارا چرا نمی خوای گوش بدی؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ اومده بودی این جا که نسکافه بخوریم، من هم رفتم تا به مهدیس بگم دو لیوان نسکافه بیاره. من به حرفت گوش کردم، گفتی داری میری.

ـ آره.

احساس کردم لرزیدم. نفسم بند آمد.

روی مبل نشست و گفت:

ـ ما هر سال خانوادگی می ریم سفر.

ـ خوبه.

ـ احتمالا بعد از عید …

صدای آن چند ضربه ی آرامی که به در خورد، کلامش را قطع کرد. کیانا با دو لیوان نسکانه درون سینی وارد شد. لبخند کمرنگی بر لب داشت. کنجکاوی نگاهش انکار شدنی نبود. سینی را مقابل علی رضا گرفت و بعد لیوان مرا مقابلم روی میز گذاشت.

گفت:

ـ کم پیدا شدین آقای دکتر!

علی رضا با لبخند گفت:

ـ اختیار دارید کیانا خانم. آقا وحید خوب هستن؟ کوچولوتون چطوره؟

لبخند کیانا عمیق تر شد و گفت:

ـ هر دوشون خیلی خوبن. راستی برای امشب برنامه دارید؟ ما داریم با چند تا از دوستامون می ریم بام تهران، خوشحال می شیم شما و سارا جون هم …

داشت دیوانه ام می کرد. چرا این قدر پر حرفی می کرد؟ من فقط می خواستم به علی رضا گوش بدهم و علی رضا برای من حرف بزند.

ـ کیانا چرا هنوز دفتری؟ وحید نیومده دنبالت؟ با آژانس برو خونه.

کیانا جا خورد و قدمی عقب گذاشت. اخم را میان ابروهای علی رضا دیدم.

علی رضا سرش را به سمت کیانا برگرداند و گفت:

ـ کیانا خانم دستتون درد نکنه. من دارم میرم سفر.

از جا بلند شد و ادامه داد:

ـ احتمالا بعد از عید برگردم. از طرف من به آقا وحید سلام مخصوص برسونید.

کیانا تنها لبخندی زد و بی هیچ کلامی از اتاق خارج شد.

علی رضا با اخم به سمتم چرخید و گفت:

ـ کی می خوای دست از این بچه بازی های خسته کننده و احمقانه برداری؟ از دست من عصبانی و ناراحتی، چرا سر کیانا خالی می کنی؟ نمی خوای کمی به آدم های اطرافت اهمیت بدی؟ کمی مراعات وضعیت حساسش رو بکن. اون بارداره و …

خشم و عصبانیت از تک تک کلماتش پیدا بود. علی رضا چرا این قدر عوض شده بود؟ درکش نمی کردم.

میان حرفش گفتم:

ـ تمومش کن. تو چرا عصبانی شدی؟ کسی که باید ناراحت باشه منم، نه تو.

می خواست چیزی بگوید که دستم را بالا آوردم و سریع ادامه دادم:

ـ نه، اول گوش کن. من فقط می خواستم چیزی که برام خیلی ارزشمند بود نشونت بدم، می خواستم ببینی چقدر آسمونم قشنگه، اون وقت تو چی کار کردی؟ می دونستی لمس کردن آزارم میده و اون طوری بهم نزدیک شدی، چرا؟

قدمی جلو گذاشت و گفت:

ـ تو چی؟ تو می دونستی لمس شدن ناراحتت می کنه و اون طور به من نزدیک شدی؟ تو می دونی این چقدر برای یه مرد سخته که این طوری …

سکوت کرد. برای چند لحظه ی کوتاه چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید.

ـ سارا؟

اسمم را صدا زد و چشمانش را باز کرد. به آرامی جلو آمد و مقابلم ایستاد. خم شد و دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت.

به چشمانم خیره شد و آرام گفت:

ـ من فردا صبح زود دارم با خانوادم میرم اصفهان و بعد هم با هم می ریم شمال، احتمالا بعد از سیزدهم برگردم.

مکث کرد. داشت با خانواده اش به سفر می رفت. در هم پیچیده شدن چیزی، شاید هم حسی را در میان شکمم احساس کردم. علی رضا قرار بود با مادر و پدرش همراه خواهرش درسا و شوهر خواهرش و پارسا به سفر بروند. یک سفر دسته جمعی و خانوادگی. خانوادگی؟! من فقط یک بار، وقتی شش سال داشتم، چنین سفری را تجربه کرده بودم. نمی توانستم به آن سفر پر از بحث و جدل و قهر و دعوا صفت خوب را بدهم، اما به هر حال یک سفر خانوادگی بود. سفر خانوادگی آن ها، مسلما نمی توانست هیچ شباهتی به تجربه ی من داشته باشد. دستش را دیدم که به آرامی بالا آمد و بعد از تامل کوتاهی، انگشتانش به نرمی روی گونه ام کشیده شدند. چشمانم بی اختیار بسته شد.

ادامه داد:

ـ بیا در مورد اون شب دیگه هیچ حرفی نزنیم، باشه؟

بی آن که چشمانم را باز کنم، سرم را به علامت مثبت تکان دادم. انگشتانش هنوز نرم و آهسته روی صورتم کشیده می شد.

گفت:

ـ خوبه. من دیگه باید برم خیلی کار دارم، شب با هم حرف می زنیم.

نمی خواستم برود. چشمانم را باز کردم.

گفت:

ـ می خوام ببوسمت.

انگشتان دست راستش را زیر چانه ام زد و سرم را بالا گرفت. خم شد و نرم و آهسته لبانش را جایی خیلی نزدیک به لبانم قرار داد و بعد از مکث طولانی و بی پایانی، سرش را عقب کشید. حس خوبی بود، خیلی فوق العاده بود. دلم می خواست باز هم به این کار ادامه دهد. صاف ایستاد و لبخند زد. قدمی عقب گذاشت و خیلی سریع اتاق را ترک کرد. به لیوان نسکافه ی او که روی میز کوچک مقابل مبل قرار گرفته بود خیره شدم. اگر سیزدهم فروردین باز می گشت، یعنی بیست روز نمی توانستم او را ببینم. ندیدنش نباید اهمیتی می داشت، اما اهمیت داشت. سفر طولانی بود. از جا بلند شدم، کیفم را برداشتم و به این فکر کردم که علی رضا شب چه ساعتی می خواهد زنگ بزند و کاش قبل از رفتن یک بار دیگر به خانه ام بیاید و ببینمش. لیوان نسکافه ی روی میز کوچک مقابل مبل را برداشتم و یک نفس سر کشیدم. طعم فوق العاده ای داشت.

علی رضا با من تماس گرفت. هم آن شب، ساعت ده و بیست و هفت دقیقه و هم تمام شب هایی را که در سفر می گذراند. از خوبی سفر و هوای گاهی سردش تعریف می کرد و از شیطنت های پارسا که او همیشه نقشی هر چند کوچک، در آن ها داشت. از دیدنی های اصفهان حرف می زد. از مکان های تاریخی و تفریحی که من تنها نام بعضی از آن ها را شنیده بودم، اما وقتی از آسمان بی ابر و پر ستاره اش حرف می زد، لبخند می زدم، چون دقیقا می دانستم در مورد چه چیز فوق العاده ای حرف می زند. گفت یک جعبه ی خاتم کاری شده ی زیبا برایم هدیه گرفته، تا آن تکه از شهاب سنگ سیاه را درونش بگذارم. تماس هایش اگر چه کوتاه، اما بیشتر از چیزی که حتی می توانستم تصورش را کنم، برایم خوب بود. هر شب انتظار می کشیدم و با دیدن نام “دوستم” لبخند می زدم. گاهی هم من تماس می گرفتم. لحظه هایی که احساس تنهایی می کردم، یا شبی که آسمان ابری بود و باران می بارید و حتی ستاره های درخشان و دروغین سقف بدون ابر اتاقم هم نتوانسته بودند آرامم کنند و وقتی علی رضا گفت: “جانم، سلام.” آرامش تمام وجودم را پر کرد.

وحید و کیانا هم از بیست و هفتم اسفند تا ششم فروردین سفر رفتند. نپرسیدم کجا و کیانا هم چیزی نگفت. بعد از خداحافظی طولانی و پر از سفارش و نگرانی های بی پایان کیانا و رفتنشان، چند دقیقه با شگفتی مقابل یخچال ایستاده بودم و به ظرف های کوچک مستطیل شکل غذا که تمام یخچال را پر کرده بود، خیره شدم. ماکارانی، قرمه سبزی، املت، سوپ، لازانیا. تمام کابینت ها را از بیسکویت و شکلات و کیک پر کرده بود. لباس هایم را شسته و اتو کشیده بود.

از دیدن سفره ی هفت سین کوچکی که روی میز گرد کنار سالن چیده بود، واقعا شگفت زده شدم. آخرین سفره ی هفت سینی که دیده بودم، به حدود ده سال قبل باز می گشت. زمانی که در کنار پدرم در آن خانه ی قدیمی بودیم. چند ساعت قبل از تحویل سال کمکش می کردم تا میز داخل هال را از برگه ها و کتاب های نجوم و فیزیک خالی کند. هفت کاسه، که هیچ کدام به هم شباهتی نداشتند، یکی کوچک بود و دیگری بزرگ، یکی شیشه ای و دیگری استیل و آن یکی گلی، را کنار هم روی کابینت می چید. داخل یکی سیب می گذاشت. کم پیش می آمد سرکه و سیر داشته باشیم. به اتاق می دویدم و سکه های ته جیب کتش را بر می داشتم و دوباره به آشپزخانه می رفتم. هر دو از سماق خوشمان می آمد و همیشه یک ظرف شیشه ای بزرگ سماق داخل کابینت کنار یخچال وجود داشت. سنجدهای خشک شده ای که داخل کیسه فریزر، معمولا داخل یخچال جای داشت، بیشتر از پنج سال میهمان سفره ی هفت سین ما بود. در انتها همیشه دو یا سه سین کم می آوردیم و با سینی و چند سنجاق قفلی و البته یک کاسه ی بزرگ سفید، هفت سینمان را کامل می کردم. هر کداممان، روی کاغذهای کوچک رنگی، نام ستاره های محبوبمان را می نوشتیم و داخل کاسه می انداختیم. همیشه بر سر این که چه کسی ستاره ی دنباله دار هالی را بنویسد، با هم بحث می کردیم.

سفره ی هفت سینی که کیانا روی میز برایم چیده بود، یک آینه و دو شمعدان کوچک نقره ای داشت. قرآنی که درست میان میز، روی رومیزی طلایی رنگ خودنمایی می کرد. سه ظرف کوچک و گردِ پایه دارِ شیشه ای، سمت راست سفره سیب، سنجد و سکه را در درون خود جای داده و سه ظرف سرکه، سمنو و سیر هم سمت چپ قرار داده شده بود. به پایه ی هر کدام از ظرف های گرد، روبان طلایی گره خورده بود. سبزه ی زیبا و یک دستِ سمت راست آینه، سین هفتم بود. تُنگ گرد با آن دو ماهی قرمز میانش هم، سمت چپ آینه جای داشت. یک ظرف کوچک آجیل و ظرفی پر از شکلات.

دلم برای روزهایی که آن کاسه ی زشت و بزرگ را میان میز قرار می دادم و با پدر بر سر نوشتن نام ستاره ی دنباله دار هالی بحث می کردم و هر کدام به دنبال زیباترین ستاره ها می گشتیم، تنگ شده بود. دلم برای آن خانه ی قدیمی، دلم برای پدرم تنگ شده بود. من حتی دلم برای علی رضا هم تنگ شده بود.

آسمان آرام و بی ابر. بیشتر ساعات شب را در رصدخانه سپری می کردم. مهم نبود چه ساعتی به آن جا می روم و چه ساعتی آن جا را ترک می کنم. عمو مسعود همیشه با لبخند در را به رویم باز می کرد. روزها را در آن ساختمان دو طبقه، تنها پشت میزم می نشستم و مقاله می نوشتم، کتاب می خواندم، با سعید و چارلی تبادل اطلاعات و با رابرت بحث می کردم. بعد از دریافت اطلاعات پروژه ی جدید ناسا از رابرت، یک هفته ی تمام درگیر و مشغول پیدا کردن راه حل جدید و کم خرج تر برای آن بودم.

لحظه ی تحویل سال، در دفتر مشغول بررسی ترجمه های فرانسوی مقاله ی شماره ی فروردین ماه بودم. چنان غرق در کار بودم، چنان ذهنم درگیر بود، که اصلا متوجه زمان و ساعت نبودم. با شنیدن صدای ملودی آشنای زنگ موبایلم، سرم را بلند کردم. “دوستم”. لبخند زدم.

ـ سلام. تو نمی خوای برگردی؟

ـ سلام سارا جون.

صدای پارسا بود. در این چند روز بارها از پشت تلفن به بحث و جدال پارسا و علی رضا گوش داده بودم. پارسا با هر بهانه ی کوچکی می خواست با من صحبت کند و علی رضا این اجازه را نمی داد. گاهی علی رضا و گاهی پارسا برنده ی این جدال و بحث خنده دار می شد.

ـ سلام. خوبی پارسا؟

ـ مرسی سارا جون. عیدت مبارک.

نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. سال تحویل شده بود و من متوجه نشده بودم.

ـ عید تو هم مبارک.

ـ این دایی علی رضا می خواد با تو حرف بزنه، داره این جا خودکشی می کنه.

صدای خنده ی زنی را شنیدم و صدای اعتراض علی رضا که نام پارسا را به زبان می آورد.

ـ سلام خانم. عید شما مبارک.

صدایش پر از خنده بود.

به صندلی تکیه دادم و با لبخند گفتم:

ـ عیدت مبارک، اصفهانی؟

ـ نه، دیشب دیر وقت راه افتادیم و الان ویلا هستیم. تو کجایی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم. نمی توانستم واکنشش را در مقابل جوابم پیش بینی کنم.

گفتم:

ـ دفتر.

با تاخیر آشکاری، خیلی سرد گفت:

ـ همین الان برو خونه.

ـ علی رضا تو که …

ـ آخه کدوم آدم عاقلی …

میان کلامش پریدم و گفتم:

ـ علیرضا گوش میدی؟ حوصلم سر رفته بود. تو که نبودی، کیانا و وحید هم رفتن سفر، دو روزه از حامد هم خبر ندارم، احتمالا مثل همیشه سرش گرم خانم جدیدشه.

سکوتش زیادی طولانی شده بود. صدای آرام نفس های منظم و عمیقش را به خوبی می شنیدم.

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ کیانا برام سفره ی هفت سین چیده.

ـ از ماهی ها خوشت اومد؟

نیازی نبود خیلی در مورد سوال عجیبش فکر کنم، خرید ماهی ها کار او بود. من برایش از ماهی هایی که سال گذشته کیانا برایم خریده، تعریف کرده بودم.

ـ آره، مرسی.

ماهی ها برایم دوست داشتنی تر شدند. آن ها هدیه ی علی رضا بودند.

گفت:

ـ این جا همه بهت سلام رسوندن و عید رو تبریک گفتن.

ـ علی رضا؟

آرام گفت:

ـ جانم؟

می خواستم بگویم برگردد، می خواستم بگویم پیش من بیاید و با اجازه گونه ام را لمس کند، اما نگفتم. او کنار خانواده اش بود. من کنار خانواده ام نبودم. نباید او را از خانواده اش جدا می کردم. او کنار خانواده اش خوشحال بود و می خندید.

ـ هیچی. برو بعد حرف می زنیم.

ـ دلم برات تنگ شده.

نفسم بند آمد. دلش برایم تنگ شده بود. دل من هم برایش تنگ شده بود.

نم نم باران می بارید. خیابان ها خلوت شده بود. غروب روز چهارم فروردین ماه حاضر شدم و از خانه بیرون زدم. یک ساعتی در کوچه پس کوچه های نزدیک خانه آرام آرام قدم زدم. حس خوبی بود. سرم را بالا گرفتم و چشمانم را بستم. دانه های خنک باران روی صورت داغ و گُر گرفته ام، آرام بخش بود. سرم را به سمت آسمانم بالا گرفته و چشمانم را بسته بودم. من داشتم از خنکای بارانی لذت می بردم که ابرهایش آسمانم را پوشانده بود.

روزهای تکراری و خلوت عید، حتی بعد از بازگشت کیانا و وحید برایم خسته کننده شده بود. کیانا و وحید به خانه ام آمدند. حضورشان بدون وجود علی رضا غریب بود. کیانا از من برای شام در خانه یشان دعوت کرد، قبول نکردم. دفتر مجله و رصدخانه خوب بود، ولی خانه ی خالی حس بدی داشت. ستاره های سقف اتاقم هم آرامش صدای علی رضا را نداشت.

روی کوسن های داخل سالن لم داده بودم و کتاب می خواندم که موبایلم زنگ زد. “دوستم”. لبخند زدم.

ـ سلام عزیزم.

ـ سلام. خوبی؟

ـ الان که صدات رو شنیدم خیلی خوبم. اگه گفتی من الان کجام؟

با خنده ی صدایش حدس زدن چندان هم سخت نبود.

ـ برگشتی؟

صاف نشستم. علی رضا برگشته بود.

ـ من سه دقیقه قبل وارد تهران شدم.

ـ الان میای این جا؟

چیزی که می خواستم دیدنش بود، همین.

بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ نه، ولی … مامان الان این جا کنارم نشسته و اجازه نمیده به دیدنت بیام.

چرا؟ چرا اجازه نمی داد؟ مگر من دلتنگ علی رضا نبودم؟ مگر نه این که علی رضا گفته بود دلتنگم است؟ اخم کردم. مادرش اجازه نمی داد. مادرش. اخمم عمیق تر شد.

علی رضا با خنده ادامه داد:

ـ مامان فردا نهار دعوتت کرده.

چند لحظه طول کشید تا درک درستی از کلامی که بر زبان آورده بود داشته باشم.

ـ هنوز پشت خطی؟ سارا؟

خیلی جدی صدایم کرد. نمی دانستم چه بگویم. من قبلا هم با بخشی از خانواده ی علی رضا آشنا شده بودم، ولی ملاقات با مادر و پدرش، این دعوت حس خوبی را در من ایجاد نمی کرد.

گفت:

ـ سارا این فقط به دیدار ساده ست. برای فردا نهار منتظرت باشم؟

نمی دانستم. واقعا نمی دانستم چه جوابی باید بدهم.

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:

ـ پارسا خیلی برای دیدنت مشتاقه، درسا هم می خواد برای کاری که برای پارسا انجام دادی ازت تشکر کنه.

پارسا از نظر من خیلی به علی رضا شباهت داشت و من هنوز دلتنگ علی رضا بودم و این که صدایش را شنیده بودم و می دانستم جایی در همین شهر است هم خیلی در بر طرف شدن این حس کمکی نمی کرد.

ـ باشه.

ـ ممنون عزیزم. آدرس رو برات می فرستم تا خودت بیای، من این جا کمی کار دارم. باشه؟ مشکلی که نیست؟

کاش خودش می آمد.

گفتم:

ـ نه مسئله ای نیست.

ـ فردا می بینمت. شب بخیر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x