رمان آهو و نیما پارت ۱۱۵

4.2
(109)

 

حرفش چندان خنده دار نبود.

آنقدر جدی نگاهش کردم که از خنده ی او هم تنها یک لبخند کمرنگ باقی ماند.

با سرفه ای مصلحتی گفت: تا چه ساعتی مرخصی می خواستین خانوم مهندس؟!

– حداقل به مدت یه هفته!

چشمانش گرد شد.

– حداقل یه هفته؟! من فکر کردم…

و جمله اش را ادامه نداد و در عوض من گفتم: بله، حداقل یه هفته.

از پشت میزش بلند شد.

– ولی متاسفانه این امکان وجود نداره!

ابروهایم بالا پرید.

– چرا؟!

– خب…

میز را دور زد و روی مبل مقابل من نشست.

– خب شما جزو بهترین مهندسین این شرکت هستین.

با بیحوصلگی گفتم: اغراق نفرمایید جناب مهندس!

– اغراق نیست، حقیقته! حقیقت محض!

خسته از چرب زبانی اش گفتم: خب من جزو بهترین مهندسین هستم یعنی بهترینشون نیستم… مهندسین بهتر از من تو این شرکت هستن.

امید بازرگان کم نیاورد.

– اگه بگم بهترین هستین، دروغ نگفتم!

نگاه خاصش حین گفتن این جمله اجازه نمی داد حتی یک درصد فکر کنم که تعریفش بخاطر کارم است!

 

 

– ببینید جناب مهندس، اگه حرف شما حقیقت هم داشته باشه، حتی بهترین مهندسین هم احتیاج به مرخصی دارن!

بر روی مبل تکانی خورد.

– بله بله… حق با شماست!

– خب حالا برگه ی مرخصی من رو لطف می کنید؟

به حالتی که انگار تمایلی به انجام این کار ندارد نگاهم کرد.

– البته…

و در نهایت از روی مبل بلند شد و پشت میزش نشست.

– گفتین حداقل یه هفته…

– بله…

خودکار در دستش حرکت می کرد، اما انگار اصلا چیزی روی کاغذ زیر دستش نمی نوشت.

– اما… یه هفته زیاد نیست؟!

نفسم را سخت بیرون فرستادم.

اگر یک دقیقه بیشتر ادامه می داد، بدون شک درخواست استعفا می دادم تا برای یک مرخصی خونم را در شیشه نکند.

– نه واقعا! حداقل برای منی که از اولین روز استخدامم فقط چند بار مرخصی گرفتم!

بالاخره امید بازرگان کم آورد. هرچند که همچنان دست بردار نبود.

– بله… فقط… قصد فضولی ندارم… اما… مشکلی پیش اومده؟!

 

 

دندان هایم را روی هم فشار دادم.

– نه چه مشکلی؟!

– هیچی… هیچی… آخه یه هفته…

نگاهم آنقدر عصبی بود که حرفش را تغییر داد.

– الان برگه رو تقدیمتون می کنم.

– لطف می کنید.

این را با غیظ گفتم و دقایقی بعد برگه را به دستم داد.

از جا بلند شدم و تشکر کردم که گفت: اگه خدایی نکرده مشکلی پیش اومد، حتما من رو در جریان بذارید!

تقریبا غریدم: هیچ مشکلی پیش نمیاد!

برای لحظه ای خیره نگاهم کرد.

– خداروشکر!

– با اجازه تون!

به سمت در اتاق رفتم که صدایش مانع از خروجم شد.

– فقط خانوم مهندس حتما گوشیتون در دسترس باشه!

گوشه ی لبم را جویدم.

– چرا؟!

انگار انتظار نداشت بپرسم که جا خورد و به تته پته افتاد.

– خب… اگه… مشکلی تو نقشه ها و پروژه ها پیش اومد، با هم در ارتباط باشیم!

 

 

به سختی جلوی زبانم را گرفتم تا نگویم مسئول اصلی تمام پروژه ها خودت هستی…

چراکه نمی خواستم مکالمه مان طولانی تر شود…

از طرفی خوب می دانستم که پشت در اتاق پچ پچ های کارمندان در انتظارم است.

در نهایت با گفتن “حتما” اتاق را ترک کردم.

***

آن روز به سختی کارم را در شرکت انجام دادم و بعد از تمام شدن کارم به ترمینال رفتم تا بلیط تهیه کنم.

خوشبختانه بلیط به مقصد تهران برای روز بعد وجود داشت.

درحالیکه دست و پایم از ترس و شاید هم هیجان یخ زده بود به خانه برگشتم.

چند تکه از لباس هایم را جمع کردم و در چمدان چپاندم.

دوش گرفتم و بدون خوردن غذا و با مصرف قرص خواب آور و تنظیم آلارم گوشی ام برای صبح ساعت شش به تخت خواب رفتم.

***

با صدای گوشی ام در همان لحظه ی اول از خواب بیدار شدم.

با آنکه اشتهایی نداشتم، اما کیک به همراه شیر کاکائو از کابینت آشپزخانه برداشتم و داخل کیفم گذاشتم تا در طول مسیر خانه تا ترمینال بخورم.

 

 

باید در مقابل نیما ضعیف به نظر نمی رسیدم.

هنوز اتفاق شب تولدش را خوب به خاطر داشتم!

باید بهش ثابت می کردم من هم مانند خودش از نبود او زندگی ام را از دست نداده ام!

***

از زمانی که سوار اتوبوس شده بودم آنقدر فکرم مشغول بود که متوجه گذر زمان نشدم.

در ذهنم برای نیما خط و نشان می کشیدم.

تمام حرف هایی را که می خواستم بزنم در ذهنم تکرار می کردم.

به تهران که رسیدم تاکسی گرفتم و از راننده خواستم مرا به یک هتل ببرد.

وسایلم را در اتاق گذاشتم و بدون ترس از گم شدن از هتل خارج شدم.

ساعات باقی مانده تا شب را در خیابان ها چرخیدم…

خیابان هایی که هر کدامشان برایم هزار و یک خاطره ی تلخ و شیرین داشتند.

با این حال نتوانستم خودم را راضی به این کنم که به سمت خانه ی پدری ام روم.

شک نداشتم که مرا فراموش کرده اند!

***

صبح روز بعد قبل از صدای آلارم گوشی ام از خواب بیدار شدم.

دوش گرفتم و مقابل آینه بعد از مدت ها مشغول آرایش کردن شدم.

 

 

موهایم را آراستم و بهترین لباس هایی را که به همراه خود آورده بودم، به تن کردم.

در هتل صبحانه خوردم و بعد درخواست آژانس به مقصد شرکت نیما کردم.

هرچقدر که به شرکت نزدیک تر می شدم دست و پایم سست تر میشد…

اما حالم آنقدر وخیم نبود که پاپس بکشم.

وارد شرکت که شدم برای لحظه ای شک کردم درست آمده ام یا نه!

تمام کارکنان از نگهبان گرفته تا منشی شرکت عوض شده بودند.

سنگینی نگاه منشی را روی خودم احساس می کردم.

نامحسوس به در اتاق نیما نگاه کردم و با دیدن تابلوی کنار در و اسمش مطمئن شدم که اشتباه نیامده ام.

به منشی سلام کردم.

– سلام. آقای شایسته هستن؟!

قبلا در مقابل دیگران هر موقع که می خواستم اسمش را به زبان بیاورم یک “دکتر” به قبل اسمش می چسباندم.

اما حالا…

هیچ دلیلی برای این کار نداشتم.

منشی عادی پرسید: چه کاری؟!

– برای آگهی استخدام اومدم!

برای لحظه ای دست از کارش برداشت.

– آگهی استخدام؟! شرکت که آگهی نداده اخیرا.

 

 

– برای آگهی استخدام پرستار اومدم!

منشی با تعجب نگاهم کرد.

انگار در باورش نمی گنجید من با آن تیپ برای آگهی استخدام پرستار آمده باشم.

با این حال دختر فضولی نبود و با گفتن یک “بسیار خب” گوشی را برداشت تا با نیما هماهنگ کند.

صدای نیما را که می گفت “اما من که تو آگهی آدرس شرکت رو نداده بودم.” به گوشم رسید.

اگر آدرس شرکت را نداده بود، قصد داشت آدرس خانه اش را بدهد؟!

هرچند که از او بعید نبود.

لحظاتی بعد منشی گوشی را سر جایش گذاشت و برگه ای را به دستم داد.

– بفرمایید این برگه رو پر کنید تا بعدش بفرستمتون اتاق آقای رئیس.

تشکر کردم و روی صندلی نشستم.

فرم را با سرعتی بیشتر از حد معمول پر کردم.

به گونه ای که اگر کسی مرا در آن شرایط می دید، گمان می کرد واقعا به این کار احتیاج دارم!

در مقابل مدرک تحصیلی “فوق لیسانس” نوشتم.

دلیل هم این بود که به نیما نشان دهم همچنان دارم به زندگی ام ادامه می دهم.

از جا بلند شدم که با صدای کفش هایم توجه منشی بهم جلب شد.

از نگاهش می خواندم از سرعتم تعجب کرده است.

– تموم شد؟!

 

part544

سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. منشی نگاه گذرایی به فرم انداخت.

– می تونید برید اتاق رئیس.

تشکر کردم و تقه ای به در اتاق نیما زدم. صدای “بفرمایید” گفتنش که به گوشم رسید، با نفس عمیقی در را باز کردم.

سلام کردم و نیما که سرگرم کاغذهای روی میز بود، بدون آنکه نگاهی به صورتم بیندازد “سلام” و “بفرمایید” گفت.

یعنی صدایم را نشناخته بود؟!

جلوتر رفتم و قبل از آنکه بنشینم فرم را روی میزش کنار دستش گذاشتم.

متوجه نگاهش روی انگشتم که خال داشت و از قضا جای سوختگی کنارش نمایان بود، شدم.

بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم و نیما انگار همان آدمی که در لحظه ی ورودم به اتاقش دیده بودم نبود.

حالا نگاهش به جای کاغذهای زیر دستش روی فرمی که من پر کرده بودم، بود و کمی بعد نگاهش را به صورتم دوخت.

انتظار داشتم چیزی بگوید، اما زمانی که سکوتش بیشتر از حد معمول شد، گفتم: آقای شایسته فرمم روی میزه، اطلاعاتم هم روی کاغذ نوشته شده! نه روی پیشونیم!

فکش فشرده شد و نگاهش را به کاغذ دوخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
27 روز قبل
قاصدک جون رمان گلامور رو دیگه ادامه نمیدی ؟
یاس ابی
27 روز قبل

اگه باز نمیگین من همش اعتراض دارم از پارت قبل تا این پارت نصفیش نیست داستان چی شد

تارا فرهادی
27 روز قبل

قاصدکی تو رو خدااااا یه پارت دیگه 🥺❤️

camellia
27 روز قبل

منم یه پارت دیگه موخام🙁

خواننده رمان
27 روز قبل

قاصدک جان این دفعه رومونو زمین ننداز فردا شب هم پارت بده لطفا

خواننده رمان
27 روز قبل

زیر رمان شوکا نشد کامنت بذارم امشب مفت بر نیست

camellia
27 روز قبل

قاصدک جونم قهری?!چرا جواب نمیدی😓😔

camellia
پاسخ به  قاصدک .
27 روز قبل

سلام به روی ماهت😍مرررررسی😘🙏چشمت بی بلا خانوم.

آخرین ویرایش 27 روز قبل توسط camellia
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x